سرشت بشر
«بعل زبوب» عنوان رمانی است از ویلیام گلدینگ که با ترجمه م.آزاد در نشر نیلوفر منتشر شده است. گلدینگ نویسنده قرن بیستمی انگلیسی است که در سال 1919 متولد شد. پدرش مدیر مدرسه بود و مادرش نیز زنی فرهنگی بود. گلدینگ ابتدا دو سالی در زمینه علوم تحصیل کرد اما سپس تغییر رشته داد و به سراغ تحصیل ادبیات رفت.

شرق: «بعل زبوب» عنوان رمانی است از ویلیام گلدینگ که با ترجمه م.آزاد در نشر نیلوفر منتشر شده است. گلدینگ نویسنده قرن بیستمی انگلیسی است که در سال 1919 متولد شد. پدرش مدیر مدرسه بود و مادرش نیز زنی فرهنگی بود. گلدینگ ابتدا دو سالی در زمینه علوم تحصیل کرد اما سپس تغییر رشته داد و به سراغ تحصیل ادبیات رفت. او پس از اتمام تحصیل مدتی در مشاغل مختلف مشغول بود تا اینکه در 23سالگی مجموعه شعری به چاپ رساند. با آغاز جنگ دوم جهانی، او به نیروی دریایی پیوست و در سالهای پایانی جنگ ناخدای یک رزمناو موشکانداز بود شد. تجربه حضور در جنگ و دیدن اردوگاههای کار اجباری تجربهای دردناک برای او بود و او را به تأمل درباره سرشت بشر سوق داد. در پیشدرآمد کتاب به این نکته اشاره شده که در این وضعیت اولین پرسشی که برای او مطرح شد این بود که زوال و تباهی تمدن بشری از چیست و چه دلایلی دارد. او به زبان اسطوره و تمثیل پاسخ داد که دلیل در سرشت بشر نهفته است. گلدینگ به جز شعر، مجموعه مقالات و نمایشنامه و داستان کوتاه هم نوشت اما شهرت اصلی او پس از انتشار رمان «بعل زبوب» به دست آمد. رمانی که مورد توجه منتقدان و خوانندگان قرار گرفت و منتقدان آن را به عنوان اثری نوکلاسیک ستایش کردند. «بعل زبوب» رمانی است علمی تخیلی که به شیوه داستانهای جزایر متروک نوشته شده است. در پیشدرآمد به این نکته اشاره شده که گلدینگ برای تبیین سرشت بشر، جدا از انبوه مسائل اجتماعی که به گمان او مانع ارزیابی ماهیت یا حقیقت سرشت بشر است-
با گرتهبرداری از داستان جزیره مرجان- گروهی پسربچه را در فضایی بیرون از جامعه متمدن، در جزیرهای متروک، به حال خود رها میکند تا سرشت حقیقیشان را بروز دهند. گلدینگ کوشیده است اندیشه خود را درباره سرشت بشر نه آنچنان که هست بلکه آنطور که واقعا هست، نشان دهد. هرچند گلدینگ خواسته است تا سرشت آدمی را جدا از زمینههای اجتماعی آن بازگو کند، اما در واقع اختلاف «جزیره مرجان» با «بعل زبوب» درست در زمینه تاریخی این دو اثر است. در بخشی از رمان میخوانیم: «پسر موبور خود را از چند متری دامنه صخره پایین کشید و راه آبگیر را در پیش گرفت. با اینکه روپوش مدرسهاش را از تن درآورده بود و با یک دست آن را روی زمین میکشید، پیراهن خاکستریرنگش به تنش چسبیده بود و موهایش روی پیشانیش ترچسب شده بود. دور و بر او گودال درازی که مانند زخمی در تن جنگل فرورفته بود، مثل حمام داغ بود. پسرک به سختی، چهاردستوپا از میان پیچکها و خزهها و تنههای شکسته درختها میگذشت که ناگهان پرندهای –که سرخ و زرد میزد- مثل برق به هوا پرید و با صدایی همچون فریاد جادوگران فریاد کشید و فریادش طنین افکند». مترجم اثر در بخشی از پیشدرآمدش پرسیده که آیا سرشت بشر یکسر زشت و پلید است؟ او برای پاسخ به این سؤال بر اساس آثار گلدینگ میگوید که نظر او درباره سرشت بشر هرچند بدبینانه باشد، اما همانگونه که آثارش از لحاظ شکل، مرز تمثیل را میشکند و به رمان نزدیک میشود از لحاظ محتوا نیز نظریات اخلاقی را درمینوردد: «چراکه آثار خلاقه، بنا به خصلت خود - بهگونهای ناخودآگاه- منعکسکننده موقعیتها و شرایط زندگی اجتماعی انسان است دستکم بهرههایی از واقعیتهای اجتماعی-تاریخی را منعکس میکند. تعبیرهای گوناگونی که از آثار گلدینگ شده، خود نشانه این خصلت است: حتی درباره گناه ازلی مسیحیان معتقدند که عظمت این نظریه، به شیوهای که نویسنده برای خواننده امروز بازگو میکند از دست رفته است. انساندوستان (اومانیستها) این رمان را با این برداشت که گلدینگ شر را در ذات انسان میداند، خطرناک تلقی کردهاند. روانکاوان معتقدند که این رمان بازتاب این نظریه فروید است که بیرون از سلطه بازدارنده پدران و مادران، کلیسا و حکومت، بچهها فرهنگی تازه پی میریزند که گسترش آن منعکسکننده جامعه اصیل اولیه است. نظریهپردازان سیاسی آن را کابوس جدید سیاسی، تلقی میکنند که در آن حکومت منطقی مردسالارانه به دست خودکامگی نامعقول نابود میشود. و آنان که اندیشهای اجتماعی دارند در آن تمثیلی اجتماعی یافتهاند که در آن، زندگی بدون محدودیتهای تمدن و صفات عالی انسانی، کثیف، حیوانی و کوتاه میشود».
کتاب «هوموفابر» با عنوان فرعی «انسان ابزارساز» عنوان رمانی است از ماکس فریش که با ترجمه حسن نقرهچی در نشر نیلوفر منتشر شده است. ماکس فریش فیلسوف، نمایشنامهنویس و رماننویس سوئیسیتبار آلمانیزبان بود. فریش از مهمترین نویسندگان ادبیات معاصر آلمان محسوب میشود. موفقیت او در ادبیات یکشبه به دست نیامده و به مرور اتفاق افتاده است. دو رمان اول او با استقبال خوبی روبهرو نشدند؛ برای همین تصمیم گرفت نویسندگی را رها کند و به معماری بپردازد. اما پس از دریافت جایزه کنراد فردیناند مایر از این تصمیم صرفنظر کرد و دوباره به نوشتن روی آورد. پس از آن بود که او کتابهای پرفروش بسیاری نوشت و جوایز ادبی مختلفی دریافت کرد. تمام آثار او دستکم به ده زبان ترجمه شدهاند. فریش به فرم خاطرهنویسی در ادبیات علاقهمند بود. او چندین رمان در فرم خاطرهنویسی نوشته که همگی با استقبال خوبی روبهرو شدهاند. منظور از فرم خاطره این نیست که فریش خاطرهای شخصی را منتشر میکرده، بلکه منظور این است که داستان به شکل خاطره و از بیان شخصیت اصلی روایت میشده است. فرم نگارش این نویسنده طی دوران فعالیت ادبیاش مدام تغییر کرده است. فریش مدل نگارش و لحن هر داستان را به تناسب موضوع آن متفاوت انتخاب میکرد. او در داستانهایش عموما به مفاهیم مرگ و احتضار، ارتباط میان دو جنس، سیاست و هویت میپرداخت. کتاب هوموفابر در سال ۱۹۵۷ به چاپ رسید و از زاویه دید اولشخص روایت میشود. فریش در این رمان داستان زندگی والتر فیبر را روایت میکند. داستان از دهه سی میلادی آغاز میشود. والتر در انستیتوی تکنولوژی زوریخ کار میکند. زندگیاش براساس منطق بنا شده و احساساتش را ملاک تصمیمگیریاش قرار نمیدهد. زندگی مطابق خواستههای او پیش نمیرود و اتفاقات غیرمنتظرهای برایش میافتد. او با هانا، دانشجوی هنر، آشنا میشود و این آشنایی مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. در بخشی از این کتاب میخوانیم: «پس از سه ساعت تأخیر به خاطر کولاک برف، در فرودگاه لاگوئاردیای نیویورک، پروازمان را آغاز کردیم. طبق روال معمول در این مسیر هواپیمایمان از نوع سوپر کانستلایشن بود. شب بود و من بیدرنگ برای خوابیدن آماده میشدم. هنوز باید چهل دقیقه دیگر روی باند فرودگاه منتظر میماندیم. بارش برف مقابل نورافکنها، برفی پودری، کولاک روی باند. و آنچه مرا عصبی میکرد تا آنجا که نتوانستم بیدرنگ بخوابم، خبر روزنامهای نبود که مهماندار میان ما پخش میکرد. خبر تازهای که من آن را قبلا امروز ظهر خوانده بودم، بلکه لرزشهای هواپیما بود که موتورهایش در حالت ایستاده کار میکردند. مزید بر آن مرد جوان آلمانی بغلدستیام که نمیدانم چرا از همان لحظه نخست که داشت پالتویش را درمیآورد و میخواست بنشیند و خط اطوی شلوارش را دوباره صاف میکرد و حتی اصلا هیچ کاری نمیکرد و فقط مثل ما منتظر نشسته بود، توجه مرا جلب کرده بود».