|

همراه با راننده‌های شب‌رو حمل پسماند

زباله‌کشی در هیاهوی خواب و خیابان‌های تکراری تهران

با بوی لهیده همراه، می‌افتد توی سرازیری کُند حافظ و تریلی را در بامداد خیابان‌های تهران، پیش می‌برد. چشم‌های خواب‌زده راننده در تمامی این مسیر تکراری شبانه و در میانه تنهایی و سکوت فقط آرادکوه را می‌بیند که 40 کیلومتر آن سوتر برای چند هزار تن زباله هر روزه دهان باز کرده است.

زباله‌کشی در هیاهوی خواب و خیابان‌های تکراری تهران

سیامک صدیقی: با بوی لهیده همراه، می‌افتد توی سرازیری کُند حافظ و تریلی را در بامداد خیابان‌های تهران، پیش می‌برد. چشم‌های خواب‌زده راننده در تمامی این مسیر تکراری شبانه و در میانه تنهایی و سکوت فقط آرادکوه را می‌بیند که 40 کیلومتر آن سوتر برای چند هزار تن زباله هر روزه دهان باز کرده است. تریلی، زباله بار زده است و بوی پرپشت چسبناک از لابه‌لای 65 تن محموله ناهنجار آن، آرام بیدار می‌شود و سر می‌خورد در هوای ملایم تهران. عقربه‌ها خودشان را به حوالی ساعت سه سحرگاه رسانده‌اند که عربده سرخوش چند جوان از یک سواری عجول، سکوت را از مسیر خواب‌آلود خیابان می‌گیرد و به سمت راننده خیز برمی‌دارد: چطوری آشغالی؟ سواری با همان شتاب دور می‌شود و این واژه کم‌حجم با تمام بی‌حرمتی دامن‌گیرش گره می‌خورد به چرخ‌های تریلی و گیر می‌کند به دالان‌های چسبناک گوش راننده... در سراسر مسیر تا خالی‌کردن زباله در آرادکوه و هفته‌های بعد با او همراه می‌شود و آن‌قدر با او می‌ماند که وقتی سوار تریلی‌اش می‌شوم، پیش از همه‌چیز این خاطره را با ترکیبی از ریشخند و بغض برایم تعریف می‌کند.

 ساعت یک بامداد؛ ایستگاه میانی بیهقی

شمار چشمگیر کامیون‌های حمل زباله با آن قیافه‌های آشنا که به تکرار در تمامی کوچه‌های پایتخت و پهلو به پهلوی مخازن پسماند دیده‌ایم، اولین چیزی است که حواس چشم‌ها را با خودش گلاویز می‌کند. کامیون‌های ایسوزو دُم به دُم از در شمالی وارد می‌شوند و در همان مقدمه حضور برای وزن‌کشی روی باسکول می‌روند. ایسوزوهای شکم پر که اگر سنگینی زباله‌هاشان به عدد چهار و نیم تن تجاوز نکند، جواز ورود به سکوها را پیدا می‌کنند.

چشم‌های متحیر از شب‌تازی‌های خواب در مراوده‌ای بی‌وقفه با دورریزهای کلان‌شهر، می‌روند و می‌آیند و پیوسته با نمایی حجیم از زباله هم‌آغوش می‌شوند. اینجا و همراه با پسماند‌های هم‌مرز با تعفن، ایستگاه میانی انتقال پسماند بیهقی است؛ جایگاهی شامه‌آزار که یک فصل مهم از سفرنامه هر روزه زباله در آن ثبت می‌شود.

نگهبان‌های ورودی با آن لباس‌های متمایز سرمه‌ای و رنگ‌پریده‌شان که انگار میان همه نگهبان‌های جهان مشترک است، 200 بار ورود ایسوزوهای سرشناس شهر را تیک می‌زنند تا حجم زباله روزانه به 700 تن برسد. اینجا یکی از 11 ایستگاه میانی پایتخت است که همگی نفس‌های آخرشان را می‌کشند؛ نوآوری‌های روزگار مدرن و واخواهی‌های دوستداران زمین، سال‌های بسیاری است که دست روی زباله گذاشته و حالا پایتخت به سمت بایگانی‌کردن ایستگاه‌های میانی و ایجاد مراکز تخصصی بازیافت (ام.آر.اف) رفته است.

 همراه با 30 تن زباله در خیابان‌های تکراری تهران

مسعود سیگارش را زیر نور کم‌رمق سکو به طرف سرمای دلچسب دو بامداد دود می‌کند و نگاهش ایسوزوهایی را که آن سو تر دارند سیمی (گاری) تریلی‌اش را پر می‌کنند، زیر نظر گرفته است.

پیرمرد، سوژه گزارش ماست. راننده تریلی‌های زباله‌کش که تمامی شب‌های سال در تکراری محصور، مسیری ثابت را سه بار تا آرادکوه در جنوبی‌ترین نقطه تهران می‌رود و هر بار 30 تن پسماند را با خودش همراه می‌کند. کامیون‌های ایسوزو داشته‌هاشان را که از پرسه‌زنی‌های شبانه در محله‌های شهر گرد آورده‌اند، از روی سکوی نیم‌دایره ایستگاه درون سیمی‌های دهان‌چاک خالی می‌کنند. ششمین کامیون که از زباله‌هایش فارغ می‌شود، مسعود سیگارش را به گوشه‌ای تاریک پرت می‌کند و راه می‌افتد سمت تریلی. سیم که به تریلی می‌چسبد زباله‌ها راه می‌افتند به سمت آرادکوه؛ و ملازمت یک‌ساعته مسعود با همراهان بدبو آغاز می‌شود. توی اتاقک کابین شلختگی جنجال می‌کند؛ ظرف غذای نیم‌مانده شام و لیوان‌های قهوه- ماسیده بلاتکلیف همه‌جا رها شده‌اند. پلاستیک‌های تخمه و پوست‌های پراکنده آن، فلاسک خسته چای، قوطی کم‌جثه قهوه، چیپس‌های خانگی و میوه‌های قاچ‌شده همه دل‌مشغولی‌هایی هستند برای عقب‌نشینی خواب... و یک تخت آشفته برای تاخت غافلگیرکننده خواب در انتهای میانسالی.

 آدمیزاد زود عادت می‌کند

همین که تریلی پایش را روی آسفالت تاریک خیابان می‌گذارد، داستان مسعود هم شروع می‌شود: آدمیزاد زود عادت می‌کند، حتی به بی‌خوابی‌های هر شبه. پیرمرد 65 ساله گیلانی حالا هزارو 300 شب است که بار نامرسومش را از مسیر دوباره‌های همیشگی و از خیابان‌های هر شبه تا مقصد می‌برد و برمی‌گردد.

«خواب» اولین گزاره‌ای است که خودش را می‌اندازد وسط یک گفت‌وگوی دو نفره در اتاقک شلوغ تریلی؛ چشم‌هایش را با انگشت نشانه می‌گیرد و می‌گوید: دور چشم‌هایم خشک شده است. دائما هم کرم می‌زنم اما هر شب بی‌خوابی خشکشان کرده است.

سیمی تریلی با عقربه سرعت‌شماری که روی عدد 50 ماسیده است، سرازیری حافظ را پایین می‌رود و مسعود داستان زباله‌کشی‌اش را با بدیمنی کرونا بند می‌زند: راننده اتوبوس بین شهری بودم... سال‌ها. بیشتر هم خط اصفهان-تهران. پس‌انداز چند ساله‌ام را جمع کردم و پس از یک آموزش کوتاه مغازه کباب‌ترکی زدم؛ کرونا فقط آدم نکشت، چه سرمایه‌ها که نابود نکرد... یکی من.

خیابان‌های تهران هیچ‌وقت آسودگی ندارد. ساعت دو و نیم بامداد این همه اتومبیل کجا دارند می‌روند؟ فلاسک را از زیر صندلی برمی‌دارد و با نیم‌نگاهی که به خیابان‌های ناخفته شب دارد، نصفش را پر می‌کند: من الان توی 65 سالگی باید بازنشسته باشم. نه اینکه هر شب توی خیابان‌های تهران کلاج-ترمز کنم و یک راه تکراری را هی بروم و برگردم. دو سال تمام مغازه را نگه داشتم شاید این کرونای لعنتی خوب شود و نشد. طوری افتادم توی بدهی که مجبور شدم وام بگیرم و حالا باید قسط‌های بانک را بدهم. کرونا بدجوری زمینم زد.

 رازهای نهان خیابان‌های نیمه‌شب

کلان‌شهری 10 میلیون نفری شب‌هایش حتما رمزآلود است. یک چیزهایی در سیاهی نیمه‌شب پررنگ‌تر می‌شود. به ورودی بهشت زهرا که می‌رسیم، زیر لب بسم‌الله می‌گوید... برای آرامش روح اموات یا فرار جنیان. نمی‌دانم. می‌گوید: یک شب باران طوری می‌بارید که روبه‌رویم را به سختی می‌دیدم و نگران ترمز تریلی بودم. یک نفر گوشه خیابان ایستاده بود و دست تکان می‌داد. خوف کرده بودم؛ نمی‌دانستم جن است یا آدمیزاد. هوا سرد بود و دلم برایش می‌سوخت، اما پایم روی ترمز نمی‌رفت. بالاخره ایستادم و سوارش کردم... آدم بود.

ته‌مانده چای را از پنجره می‌ریزد لابه‌لای هوای دودگرفته تهران و ادامه روایت شب را به ماشین‌هایی می‌رساند که تلوتلو می‌خورند: برخی از راننده‌ها هم تازه این ساعت‌ها از میهمانی برمی‌گردند و کلا گیج می‌زنند و الکی ویراژ می‌دهند. بارها ماشین‌هایی را دیده‌ام که جلوی چشمم رفته‌اند توی گاردریل. اینها فقط دردسر دارند و وقتی به تریلی نزدیک می‌شوند باید شش دانگ حواسمان را جمع کنیم که نمالند به ما. تاریکی و تنهایی، در هنگامه یورش خواب، خیال‌بافی هم بار می‌آورد: داری چایی‌ات را سر می‌کشی و سرازیری تهران را می‌روی که یکهو یکی از جلوی تریلی می‌دود آن طرف خیابان. خنده‌ای خش‌دار و از‌پا‌افتاده از دهان نیم‌بازش بیرون می‌ریزد: به خدا که حتی نمی‌فهمی کارتن‌خواب بود یا وهم. برای من فرقی هم نمی‌کند، ترمز را تا ته فشار می‌دهم و ماشین پشت سر دستش را می‌گذارد روی بوق و یک بند فحش می‌دهد.

واهمه‌اش از تاریکی مخوف تهران با خرابی‌های گاه‌و‌بیگاه تریلی برآمده‌تر می‌شود: حالا فکر کن وسط بیابان لاستیکت پنچر شود یا بلایی سر موتور بیاید، باید بیایی پایین و دراز بکشی زیر ماشین. این بار قهقهه با رمق بیشتری می‌چسبد به انتهای جمله‌اش.

 تاخت شبانه خواب و تراژدی‌های اندوهناک

«و او شب را برای شما آفرید تا در آن آرامش یابید». تاخت ناگهانی خواب بدقلق‌ترین چالشی است که راننده‌های تریلی با آن گلاویز می‌شوند و لابه‌لای خاطرات همه‌شان پر است از تصادف‌های شبانه و مرگ: گاهی یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی رسیدی به باقرشهر. باورت نمی‌شود. آخرین چیزی که دیده بودی بهشت‌زهرا بود و بعد انگار چند کیلومتر را اصلا ندیدی و یک‌مرتبه رسیدی اینجا. چشم‌هایت هم ظاهرا باز بودند، اما مغزت خوابیده بود. سه مرتبه رفت و برگشت بامدادی در گذرگاهی ثابت از همان خیابان‌ها و همان محله‌ها و با همان سرعت یکنواخت خمارکننده، خواب را حتما بیدار می‌کند: تصادف که تا دلت بخواهد هست؛ تریلی‌های زباله ماهی دو، سه تصادف را دارند. بیشترش هم به خاطر این خواب یک‌دفعه است. ما چند‌تا از راننده‌ها را توی همین تصادف‌ها از دست دادیم. یک حسین آقایی بود که پشت فرمان خوابش برد و همان‌طور زد به یک کمپرسی و مرد، یک راننده دیگر رفت توی گاردریل و چپ کرد، یک تریلی دیگر روی پل قیچی شد و... . خیلی‌ها هم بعد از تصادف این کار را کنار گذاشتند.

تریلی به کهریزک رسیده است؛ چیزی تا آرادکوه نمانده و مسعود سیگار بعدی را آتش می‌زند: تنهایی و خواب آدم را کلافه می‌کند. به خاطر همین اگر کسی دست برایم تکان بدهد، بسم‌الله می‌گویم و سوارش می‌کنم. بارم که فقط آشغال است، چه چیزی را می‌خواهد از من بدزدد؟ اما این دست‌بلند‌کردن‌ها همیشه برای سوار‌شدن نیست، گاهی پلیس به تریلی‌ها بند می‌کند: اگر سرعتمان زیاد باشد یا شیرابه از ماشین بریزد، پلیس حتما نگه‌مان می‌دارد. خیلی هم پیش می‌آید که پلیس گیر بدهد به تریلی‌ها؛ چون راننده‌ها مدارک کپی ندارند و اصل همه چیز دست صاحب ماشین است، پلیس تریلی را می‌خواباند، اما با این بویی که هر لحظه بیشتر می‌شود، زیاد تمایل ندارد توی پارکینگ نگه دارد.

 آرادکوه، انبار زباله‌های تهران

«مرکز پردازش و دفع پسماند آرادکوه» یک تابلوی رنگ‌پریده ممتد است که تریلی سرش را به سوی ورودی آن خم می‌کند و به سمت بوی غلوشده گندیده‌ای می‌رود که تمام‌قد به پیشواز آمده است. اینجا منزلگاه هفت هزار تن زباله روزانه تهرانی‌هاست. راننده‌های تریلی پولشان را برای رسیدن به اینجاست که می‌گیرند. اوج تقلای راننده‌های شب و کشمکش ساییده‌کننده با یورش پراکنده خواب، سه بار تخلیه شبانه است که به ازای هر‌کدام چیزی حدود 200 هزار تومان دستشان را می‌گیرد. 30 تن زباله به مقصد رسیده‌اند، ساعت داشبورد تریلی خودش را به عدد چهار نزدیک کرده است و مسعود از همین حالا به سومین محموله‌ای فکر می‌کند که در ایستگاه بیهقی چشم‌به‌راه او مانده است: امان از سفر سوم... دیگر رمقی برای آدم نمی‌ماند. بدتر از آن ترافیک وحشتناکی است که از پنج‌و‌نیم صبح شروع می‌شود.

سه بوق کشداری که در محوطه آرادکوه از تریلی عربده می‌زند، یعنی یکی از کارگرهای شیفت باید برای رفتن به سکوی تخلیه مسعود را همراهی کند: نوبت سوم تا چند ماه برایم کابوس بود. خواب ساعت چهار آدم را پاره می‌کند. هنوز که هنوز است به بیداری‌اش عادت نکرده‌ام و اذیت می‌شوم.

 2‌هزار‌و 920 شب زباله‌کشی

سفرنامه آشغال با رسیدن به سکوی تخلیه به انتها می‌رسد و تریلی، بارش را میان زباله‌ها خالی می‌کند. لابه‌لای پشته‌های عظیم زباله، تریلی‌های دیگری هم می‌آیند و می‌روند و همگی دومین سفر تکراری امشب‌شان را به پایان برده‌اند. ابراهیم جایی در میانه بوی خیز‌برداشته پوسیده، سیگار می‌کشد؛ دو‌هزار‌و 920 شب زباله آورده است؛ معادل عدد حیرت‌آور هشت‌هزار‌و 760 سفر به آرادکوه. اتفاقی که او را برای گفت‌وگو دلپذیرتر می‌کند، تعداد سفرها نیست؛ جوان 37‌ساله‌ای که حالا دارد سیگارش را زیر پا مچاله می‌کند، فوق‌لیسانس میکروبیولوژی دارد و با خودش عهد بسته که پس از تسخیر 10 هزار سفر، دکترایش را در کشوری دیگر بخواند. به کابین که برمی‌گردد کتاب‌هایی که گوشه داشبور روی هم افتاده‌اند و حروف برجسته انگلیسی که روی تن برخی‌شان نشسته است، گواهی می‌دهند ابراهیم رفتنی‌ است: هر شب بیداری له‌ات می‌کند. شاید چشم‌هایت عادت کنند اما زندگی برایت زهر می‌شود، چیزی برایت نمی‌ماند. من را همین کتاب‌ها و برنامه‌ای که در تمام مسیر با آن زندگی می‌کنم، سر پا نگه داشته است.

در محله‌های نزدیک به آرادکوه سنگ‌مان می‌زنند

مرگ پدر، تقدیر ابراهیم را با شوفری کامیون گره زد: از 27‌سالگی که پدرم مرد، نشستم پشت کامیون و الان 10 سالی می‌شود که زباله بار می‌زنم. دارد دومین محموله زباله‌اش را خالی می‌کند و نوبت سوم که با تاخت روشنایی به خیابان‌های تهران همراه می‌شود، روان او را هم درگیر کرده است. شتاب دارد برای تخلیه تریلی: هوا که روشن می‌شود، موتورها امان‌مان را می‌بُرند. خیلی دردسرمان می‌دهند. می‌پیچند جلوی ماشین و چسبیده به تریلی رد می‌شوند. توی نواب وقتی با نیم‌متر فاصله از جدول حرکت می‌کنم، باز هم موتورسوارها می‌چسبند به تریلی و گاردریل. کافی است باد کامیون به آنها بگیرد، آن وقت اول دردسر است.

بعد می‌رود سراغ بد‌دهانی‌ها و ناشایست‌هایی که با بی‌خوابی فرق دارد؛ عادت نمی‌شود: در اوج بی‌خوابی و ترافیک که شش‌دانگ حواست باید به ماشین‌هایی باشد که از همه طرف جلوی تریلی می‌پیچند، یک‌دفعه می‌بینی یک موتورسوار می‌رود آن طرف تریلی و در سمت شاگرد را باز می‌کند، بعد هم ویراژ می‌دهد و می‌رود، برای چی؟ فقط و فقط خنده. آن وقت باید وسط فحش بزنی کنار و در این لعنتی را ببندی. و از سنگ‌هایی گلایه می‌کند که در روزهای حکومت «بو»، تریلی را نشانه می‌گیرند؛ روزهایی که استیلای خورشید، بوی تعفن را از پسماندهای فرسوده آرادکوه بلند می‌کند و می‌پاشد روی محله‌های اطراف: گاهی شده که توی تاریکی سنگ هم به تریلی می‌زنند. خب، بعضی‌ها هم ما را مقصر این بوی بدی می‌دانند که گاه‌و‌بیگاه محله‌های نزدیک به آرادکوه را بر‌می‌دارد.

ابراهیم هنوز دارد گلایه می‌کند و جواد یساری آمیخته در هم از تریلی‌ها بیرون می‌ریزد و تریلی‌های تازه‌وارد همچنان نو به نو می‌رسند.