روایتی از سختیهای تلخ مهاجرت پناهجویی؛
وقتی رفتیم غروب بود
سامان همراه همسر و دو پسر کوچکش در یک روز زمستانی، با چمدانی که همه دار و ندارشان بود، ایران را ترک کردند. از آن روز هفت سال میگذرد و ماریا تا امروز خبری از برادر و خانواده کوچکش ندارد. صفحه اینستاگرام ماریا پر از تصاویر سامان است، جوان 32سالهای که کنار همسر جوانش در خیابانهای استانبول به دوربین لبخند میزند. آخرین باری که ماریا با برادرش حرف زد، قرار بود قاچاقبر با قایق آنها را از ترکیه به یونان ببرد، از آن روز هفت سال میگذرد و هنوز خبری از سامان و خانوادهاش نیست.
هدا هاشمی-فرانک جواهری: سامان همراه همسر و دو پسر کوچکش در یک روز زمستانی، با چمدانی که همه دار و ندارشان بود، ایران را ترک کردند. از آن روز هفت سال میگذرد و ماریا تا امروز خبری از برادر و خانواده کوچکش ندارد. صفحه اینستاگرام ماریا پر از تصاویر سامان است، جوان 32سالهای که کنار همسر جوانش در خیابانهای استانبول به دوربین لبخند میزند. آخرین باری که ماریا با برادرش حرف زد، قرار بود قاچاقبر با قایق آنها را از ترکیه به یونان ببرد، از آن روز هفت سال میگذرد و هنوز خبری از سامان و خانوادهاش نیست. داستان سامان مثل خیلی از افرادی است که از مسیرهای خطرناک و غیرقانونی، تن به مهاجرت و پناهجویی میدهند. روایت مهاجران و پناهجویی همواره غم و اندوه دارد. براساس گزارش سازمان ملل سالانه 20 تا 30 هزار نفر از پناهجویان در مسیر گم میشوند و از سرنوشت آنها خبری نیست و این فقط بخشی از تراژدی مهاجرت و پناهجویی است. این گزارش داستان مهاجرت و پناهجویی را از چهار زاویه روایت میکند.
دود شدند و به هوا رفتند
در اینستاگرام صفحهای هست که خانوادهها تصویر و مشخصات گمشدههایشان را در آن منتشر میکنند تا شاید از این طریق، آنها را پیدا کنند. شبیه صفحه گمشدگان روزنامههای قدیمی است. پشت هر تصویر داستانی است، گاهی فقط تصاویر را نگاه میکنید، پستها را عقب میزنید و میتوانید تا چند سال به عقب بگردید. شاید از نگاه، لباس و ژست گمشدگان بتوانید داستانشان را حدس بزنید. خواهر و برادر خردسالی که در یک رستوران بینراهی ناپدید شدند، پیرمردی که یک روز راه خانهاش را برای همیشه گم کرد یا جوان مهاجری که سالهاست به خانه بازنگشته است. اسم کامل صفحه «مؤسسه حامی گمشدگان» است و داستانِ برادرِ گمشده ماریا، «سامان» را لابهلای همین تصاویر پیدا کردیم. ماریا تنها راوی داستانِ سامان و خانواده کوچکش است. سامان بیدریغ، 30ساله، حدود شش سال پیش، همراه همسر جوان و دو پسر کوچکش در مسیر ترکیه به سمت یونان به قصد مهاجرت و دریافت پناهندگی، مفقود میشود و این داستان سامان از زبانِ تنها خواهرش، ماریا است.
باید بروم
سامان وقتی دوساله بود پدرش را از دست داد و مادرش به تنهایی او، ماریا و دو برادر دیگرش را بزرگ کرد. او در ایران سازنده کابینت و کمد دیواری بود و با خانوادهاش در شرق تهران، در یک آپارتمان اجارهای زندگی میکرد. میخواست کاری راه بیندازد و به قول معروف خودش را جمع و جور کند اما هیچچیز سر جایش خودش قرار نمیگرفت. میگفت این کار برای من صرف نمیکند و نمیتوانم بچههایم را به جایی برسانم، در اینجا آیندهای ندارند.
ناامیدی از شرایط، سامان را به فکر رفتن میاندازد و یکی از دوستانش در ترکیه به او پیشنهاد میدهد که با هم یک کار جدید شروع کنند. همسرش راضی نبود اما با اصرار سامان کوتاه آمد و راضی شد. یکی دو ماه قبل از آغاز سفر، نقشههایشان را به ماریا و خانواده گفتند. ماریا استقبال چندانی نکرد و گفت خطر دارد اما سامان و همسرش مطمئن بودند میتوانند روی حرف رفقا حساب کنند.
زندگی در ترکیه
هرچه داشتند و نداشتند را فروختند، پول پیش آپارتمانشان را پس گرفتند و در یک شب سرد زمستانی سال 95 بهصورت قانونی از ایران به ترکیه رفتند. دو هفتهای در خانه دوستانشان بودند، بعد با پول کمی که داشتند، خانهای اجاره کردند. سامان یکی، دو ماهی کار کرد اما دستمزدش را ندادند. بعد از آن به ماریا گفت، ترکیه هم جای ماندن نیست. ماریا دوستان سامان را مقصر میداند، سامان به پشتوانه آنها ایران را ترک کرده بود.
«میدانید؛ دوستانش پشت او را خالی کردند و آنها هم بعد از مدتی دیپورت شدند. خیلی دوست دارم آنها را ببینم و بگویم چطور شد که این همه به او گفتید بیا و پشتت هستیم اما او را رها کردید؟».
نگران نباشید
هرچند سامان و همسرش، در شهر نوشهیر ترکیه درخواست پناهندگی کرده بودند و کارت پناهندگی گرفتند اما هزینههای زندگی بالا رفته بود. اگر هم سامان کاری گیر میآورد، حقوقش را نامرتب میدادند، از دوست و رفیقها هم خبری نبود. پولهایشان هم داشت تمام شد. مشخص نیست در ترکیه به آنها چه گذشت اما مجموعه همین شرایط باعث شد به سمت یونان بروند. با ماریا و خانواده تماس گرفتند و گفتند قصد دارند از طریق قایق و قاچاقبر از ترکیه به یونان بروند. ماریا و مادرش وقتی اسم دریا و قایق را شنیدند، نگران شدند. سامان به خانواده اطمینان داد که اتفاقی برایشان نخواهد افتاد، قاچاقبر به آنها جلیقه نجات میدهد و به آنها قول داده که آنها را میرساند. «گفت میخواهیم به سمت یونان برویم و بعد از ۱۵ روز با ما تماس میگیرند و اگر در این مدت تماسی از آنها نبود نگران نشویم».
این آخرین تماس سامان با ماریا و خانوادهاش بود. دیگر خبری از آنها نشد. نه سامان، نه همسرش و نه پسرها. بعد از یک ماه بیخبری ماریا سعی میکند به هر طریقی ردی از برادر و خانوادهاش پیدا کند. همان ماههای اول از طریق یکی از دوستانِ سامان خبرهای جدیدی به ماریا میرسد. کسی که ادعا میکرد آن شب همراهشان بوده، میگوید پلیس ساحلی قایق سامان و خانوادهاش را نگه داشته، در قایق آنها مواد پیدا میکنند و چون زبان بلد نبودند، همه تقصیرها به گردن آنها میافتد. او آدرس و تلفن قاچاقبر را به ماریا میدهد و میگوید هرطور که شده خودش را به ترکیه برساند اما ماریا و خانوادهاش از پس هزینههای سفر به یونان و ترکیه برنمیآیند.
ماریا تلفنی با قاچاقبر تماس میگیرد. اوایل از ترس اینکه تلفن از دسترس خارج شود، سعی میکند با آرامش با او صحبت کند. از طریق یکی از همکارانِ ترکزبانش با او ارتباط میگیرد. قاچاقبر به او اطمینان میدهد که آنها را به مقصد رسانده و بهزودی خودشان تماس میگیرند. یک سال میگذرد اما هیچ خبری از سامان و بچهها نیست. ماریا خشمگین و دلتنگ، با واتساپ برای قاچاقبر پیغام میفرستد.
«به زبان ترکی برای او نوشتم چرا این همه وقت گذشته و خبری از بچهها نشده؟ مگر شما نگفتید که آنها را رساندید؟ مگر خودتان خانواده ندارید؟ مگر نمیدانید که چشمانتظاری چقدر سخت است؟».
بعد از این پیغام خط خاموش شده و از دسترس خارج میشود. ماریا دلشکسته و پشیمان، مدام خود را سرزنش میکند که خشمگین شده است. ذهنش هنور پر از سؤال است.
ماریا دیگر ناامید شده و با اطلاعاتی که دارد، در دادگاه ناحیه 30 از قاچاقبر شکایت میکند. به ماریا گفتند دستگیر شده است اما بعد برای او قرار منع تعقیب صادر میشود. هیچ راهی نیست که بتوان این اطلاعات را تأیید کرد اما ماریا به همه ظن دارد و فکر میکند:
«دست همه در یک کاسه بود، درواقع پلیسهای ترکیه و قاچاقبرها همدست هستند».
ماریا از پیگیری قضائی ناامید شده است، احساس میکند قاچاقبرها حاشیه امنی دارند که نمیتوان به آن نزدیک شد. «ح.ش که بچههای ما از طریق آدمهای او رفتند، پرونده قطوری دارد و خیلیها از او شکایت دارند. پسر ح.ش یک املاکی بزرگ دارد و من خیلی اوقات تصمیم میگیرم پیش او بروم اما بعد با خودم میگویم چه بگویم؟ آنها یک مافیای بزرگ هستند اما من دستم به کجا بند است و چه کسی را دارم که گردنکلفت باشد و آنها را بترساند».
ما شخص مهمی را نمیشناسیم
ماریا تصویر سامان و خانوادهاش را در صفحه گمشدهها منتشر میکند به این امید که از این طریق خبری از آنها بگیرد. آنجا با خانوادههای دیگری آشنا میشود که عزیزانشان را در مسیر گم کردهاند. یکی از گمشدهها دختری به نام فاطمه است که در ترکیه گم شده و برادرش به دنبال او میگشت. ماریا با راهنمایی برادر فاطمه از طریق وزارت امور خارجه و سفارت یونان پیگیر میشود.
روند نامهنگاری و فرایند اداری فرساینده است. با پیگیریهای ماریا و نامهنگاری وزارت امور خارجه، ترکیه تأیید میکند که سامان و خانوادهاش در ترکیه بودند ولی دیگر در داخل کشور نیستند. به ماریا میگویند باید به اینترپل برود و بعد از چند ماه پیگیری اینترپل از او میخواهد اثر انگشت سامان و خانوادهاش را تحویل دهد؛ اما تنها عضو خانواده که اثرِ انگشت ثبتشده دارد، همسر سامان است. 11 ماه طول میکشد تا ماریا بتواند اثر انگشتِ همسر سامان را به اینترپل تحویل دهد! اما پیگیریهای اینترپل هم به جایی نمیرسد. در آخر به سفارت یونان نامه میدهد اما به او پاسخ میدهند که 180 هزار مهاجر در این کشور است و ما نمیتوانیم تکتک کمپها را بگردیم و پیداشان کنیم.
ماریا نمیداند باید به چه کسی اعتماد کند. چندین بار از پلیس اینترپل میخواهد به او وکیل معرفی کند اما اینترپل به او هشدار میدهد که کاری از دست وکیل برنمیآید و پولش را از دست خواهد داد.
«خیلیها زیر پستهای اینستاگرام من مینوشتند شما خودتان به یونان نرفتید؟ خودتان به ترکیه نرفتید؟ اما کجا برویم؟ به چه کسی بگوییم؟ ما شخص مهمی را نمیشناسیم و در ایران هم کسی ما را همراهی نمیکند».
از دلخوشی نمیروند
واقعیت این است که وقتی فردی بهصورت غیرقانونی از کشور خارج میشود، دولت از نظر قانونی مسئولیتی در قبالشان ندارد. با این همه ماریا فکر میکند وزارت امور خارجه باید پیگیر گمشدگان باشد. آنچه ماریا میگوید، دردآور است، انگار صدای همه کسانی است که به خاطر مهاجرت از عزیزانشان دور هستند.
«با دل خوش به آنطرف نرفتند بلکه برای رفاه و آسایش بهتر رفتند، خوشی به دل آنها نزده بود! آنقدر زندگی برای قشر ضعیف جامعه سخت شده که بچههای ما سرگردان هستند و اگر کوچکترین راهی باز شود، به خطرات راه فکر نمیکنند بلکه میگویند هرطور شده باید برویم... بچههای ما با کوچکترین راه میخواهند بروند چون تصور میکنند آینده دلخواهشان را نخواهند داشت و حتی بچههای آنها هم با درآمد کارگری بزرگ میشوند و حسرت هزار چیز را میخورند».
با وجود آنکه بیش از پنج سال است از سامان و خانوادهاش خبری نیست، ماریا هنوز امید دارد که خبری از آنها بشود. احساس میکند که آنها در زندان یا مکانی سربسته هستند، جایی که اجازه تماس به آنها نمیدهند. ماریا میگوید اگر فکر میکرد جواب میگیرد، با التماس هزینه سفر را جور میکرد و تکتک زندانها را به دنبالشان میگشت. او هنوز در اینستاگرام در صفحات کمپهای پناهندگان در یونان و ترکیه به دنبال رد و نشانی از بردارش میگردد اما شرایط پناهجویان در کمپها بیشتر او را نگران میکند و با آشفتگی از صفحات بیرون میزند. این سالها زندگی برای ماریا و خانوادهاش در بیخبری از شرایط سامان، همسر و پسرانش در اشک و انتظار گذاشته است اما هنوز امیدوار هستند.
داستان یک قاچاقبر
از طریق اسکایپ در آشپزخانه کوچکش در شهری در حاشیه لندن با او حرف میزنیم. هیچ مشکلی با انتشار تصویر و صدایش ندارد. پویان 32 ساله است و سال 2019 به قصد پناهندگی ایران را ترک میکند، به خاطر ممنوعالخروجی، تمام مسیر را قاچاقی رفته و امروز خودش یک قاچاقبر است. چهرهاش شبیه همه جوانان 32 ساله است و نمیتوان از پشت لپتاپ حالت چشمانش را حس کرد. با افتخار از کارش حرف میزند و میگوید حرفهایش میتواند جان هزاران نفر را نجات دهد. این داستان پویان، از زبان اوست.
او اصالتا جهرمی است و زمانی که تصمیم میگیرد بهصورت غیرقانونی از ایران خارج شود، 29 سال داشته است. میگوید در ایران دانشجوی دکترای عمران بوده و بعد از اتفاقات سال 96 از ایران خارج میشود، بدون آنکه چیزی از مهاجرت و پناهندگی بداند و بدون هیچ اطلاعاتی وارد این مسیر شده است.
شروع سفر
ابتدا خود را به مرز بازرگان میرساند و آنجا با پرسوجو از مردم محلی یک قاچاقبر پیدا میکند تا او را به ترکیه برساند. در میان راه نیمهشب توسط پلیس ترکیه دستگیر میشوند، پلیس او و همراهانش را پیاده به مرز ایران برمیگرداند.
«همه ۹ مردی که آنجا بودند بهجز زنان و بچهها را لخت مادرزاد کردند، به ما شوک الکتریکی وصل کردند، حتی ما را کتک زدند و سر ما را شکستند. حتی لباس زیرهای ما را گرفتند، کفشها و جورابهای ما را برداشتند، پولهای ما را گرفتند، مو و ابروی ما را تراشیدند و به ما گفتند از طریق کوه به ایران برگردیم، از ترس اینکه کسی دوربین فیلمبرداری داشته باشد، اول از همه موبایلها را در آتش میانداختند».
با وجود همه اینها پویا خوشحال بود که آنها او را به پلیس ایران تحویل ندادند. از همراهانش لباس میگیرد و روستاییان برایشان لباس و غذا میآورند و حتی پولشان را از قاچاقبر پس میگیرند. سه شب بعد دوباره راه میافتند. هرچند بعضیها ترسیدند و به تهران برگشتند اما پویان ادامه میدهد. شب چهارم هشت نفر بودند؛ در تاریکی بهسوی مرز ترکیه میدوند و همه جز پویان، دستگیر میشوند. او خود را به یک روستا میرساند و از آنجا به وان و بعد به استانبول میآید. حدود دو ماه در پانسیونی در استانبول میماند و آنجا به دنبال قاچاقبر مطمئنی میگردد که او را به مرز آبی یونان برساند. او برای رسیدن به یونان چندین بار تلاش میکند و بالاخره بار چهارم موفق میشود. میگوید یک بار قاچاقبرشان 35 نفر را سوار یک ون کرده بود، به خاطر تراکم جمعیت، داخل ون کمکم شبیه سونا میشود، طوریکه وقتی نفسهایشان به سقف میخورد، دوباره مثل باران روی سرشان میریزد. پویان و بقیه مسافران دچار خفگی میشوند و با تمام توان به درهای ون ضربه میزنند و خوشبختانه میتوانند از ون بیرون بیایند.
زمان تعریفکردن این داستان صدای پویان نمیلرزد، به نظرش همه اینها لذتبخش بوده است.
«برای ما عادی شده بود و ما خودمان را دست این داستان سپرده بودیم».
پلیس یونان او را به کمپ فلاکیو در شرق یونان میفرستد، 22 روزی آنجا میماند و بعد از دریافت به اصطلاح «سه برگه یونان» به شهر آتن میرود. سه ماه در آتن میماند و بعد گیم آغاز میشود.
گیم یا پوزخند به زندگی
یکی از پرکاربردترین اصطلاحات در مسیر مهاجرت در بین مهاجران و پناهندگان، گیم (بازی یا مسابقه=game) است. گیمها همان مسیرهای غیرقانونی هستند که مهاجران برای رسیدن به مقصد استفاده میکنند. این مسیرهای غیرقانونی بسته به شکل آن، گیم هوایی، گیم زمینی و گیم کامیون نامیده میشوند. این مسیرها هرکدام خطرات خود را دارد. در گیم کامیون، مهاجران در جاده سعی میکنند پنهانی سوار کامیونها شوند و خودشان را به مقصد برسانند. حتی گاهی زیر کامیون پنهان میشود. در گیم زمینی، از مرگ در سرما تا خطر زمینهای مینگذاریشده، بیماری، قاچاقچیان انسان و... مسافران را تهدید میکند. استفاده از کلمه گیم درباره چیزی که میتواند شما را به کشتن بدهد، تضاد عجیبی دارد. انگار به مرگ و خطر پوزخند میزنید و به آن بیتفاوت هستید. همهچیز بازی است.
این بیتفاوتی که نمیدانید باید اسمش را شجاعت گذاشت یا نه، در صحبتهای پویان هم حس میشود. بعد از آنکه پویان به آتن رسید، به قول خودش تازه «سفر پرماجرا» آغاز میشود. مقصد انگلستان است.
سه بار تلاش میکند با گیم هوایی (هواپیما) خود را به لندن برساند، اما موفق نمیشود. تصمیم میگیرد، پیاده راه بیفتد. کمکم زمستان آغاز میشد و حدود یک سال بود که راه افتاده بود. با کمک نقشه پای پیاده خود را به شمال یونان و از آنجا به آلبانی میرساند. از آنجا به مونتنگرو میرود. دیگر خودش قاچاقبر خودش شده بود.
«برای خودم نقطه میزدم، در گوگل نگاه میکردم، لذت میبردم و میرفتم و از نظر بدنی هم آمادگی جسمانی بیشتری پیدا کرده بودم و در خودم میدیدم که میتوانم طی یک روز ۶۰ کیلومتر پیاده بروم و این اعتمادبهنفس زیادی به من داده بود».
پویان به تنهایی و در سردترین روزهای زمستان 2019 به بوسنی میرسد. قوانین بوسنی برای مهاجران بسیار سخت است و پویان میگوید خانوادههایی را میشناسد که چهار سال است در بوسنی ماندهاند و نتوانستهند، کشور را ترک کنند. به او پیشنهاد میدهند با قاچاقبر برود اما او تصمیم میگیرد تنهایی مسیر را طی کند. خود را به اسلوونی، ایتالیا و فرانسه میرساند و از کاله در جنوب فرانسه با قایق به انگلستان میرود و درخواست پناهندگی میدهد.
چرا قاچاقبر شدم؟
روایت پویان از اینکه چرا قاچاقبری را شروع کرد، به زبان خودش داستانی قهرمانانه است.
«بعد از یکی، دو سه ماه یادی از دوره گذشته در بوسنی کردیم و متوجه شدیم مردمانی که آنجا هستند در شرایط نامساعدی به سر میبرند، شخصی را میشناسم که پایش را به خاطر مین از دست داده بود، حتی خانمی را میشناسم که بر اثر تجاوز حامله شده بود، همه اینها باعث شد رگ غیرتم بالا بزند و بخواهم کاری انجام دهم».
پویان گروهی در تلگرام راه میاندازد و به مسافران اطلاعات میدهد. حتی به مدت هشت ماه در انگلستان به جرم قاچاقبری زندانی میشود.
«اگر کسی میخواهد به پناهندهها کمک کند، اگر پول نگیرد این کار جرم محسوب نمیشود، من نه پول میگرفتم و نه کسی را به انگلیس میآوردم و به این دلیل هیئت ژوری تشخیص دادند ما بیگناه هستیم و آزاد شدیم».
بعد از آزادی با اطلاعات جدیدی که از قوانین به دست میآورد، کار خود را ادامه میدهد. به قول خودش پازلی طراحی کرد که میتواند با هزینه کم افراد را از بوسنی به ایتالیا برساند.
«من الان قاچاقبر محسوب میشوم و به شغلم افتخار میکنم که میتوانم به مردمان کشورم کمک کنم».
ما کاسبیم
او قیمت مسیرها و ویژگیها را با جزئیات توضیح میدهد و سیستمی بههمپیوسته از دلالان، صرافان و قاچاقبرها را تشریح میکند. با صراف معتبر به قاچاقبر معتبر میرسید و بعد همهچیز تمام است! به نظر او همه این فرایند شبیه یک قرارداد است و فقط کافی است به یک صراف معتبر مراجعه کنید! او قاچاقبران را به دو دسته قاچاقبر منصف و باغیرت و قاچاقبر کلاهبردار تقسیم میکند، برای او قاچاقبری شبیه هر کاسبی دیگری است و نباید از آن چهرهای بد نمایش داد.
«در ایران هم وقتی شما بلد نباشید یک قرارداد ببندید، ممکن است با هر آدمی سر و کار داشته باشید (حتی آدمهای کلاهبردار)، حتی برای خریدن یک پفک هم ممکن است مغازهدار سر شما کلاه بگذارد. هر قاچاقبری که کوشش بیشتری کند، منصفتر و مردمدارتر باشد، قطعا مشتری او بیشتر میشود که این خیلی ساده است، مانند تمام کاسبیهای دیگر».
حدود ۳۰ درصد از مشتریانش ایرانی، ۵۰ درصد افغانستانی و ۲۰ درصد از ملیتهای دیگر هستند. این روزها مقصد اکثر مشتریانش آلمان است. درآمدش به یورو است اما حاضر نمیشود عدد دقیقی بگوید.
«مسلما درآمد ما به یورو است، چون واحد پول کشوری که ما در آن به مردم کمک میکنیم یورو است و قاچاقبری هست که برجی ۵۰۰ هزار درمیآورد و قاچاقربری هست که نمیتواند دو هزار تا هم دربیاورد».
ورق برمیگردد
دیدن مهاجرت از دید پویان، پا گذاشتن به سفری هیجانانگیز است که قاچاقبران مانند قهرمان دست شما را از دریایی طوفانی میگیرند و نجات میدهند و این قاچاقبرها هستند که مسیر را خطرناک جلوه میدهند.
«پیازداغش را زیاد میکنند، هیچ خطری ندارد، شما چهار قرارداد با چهار قاچاقبر میبندید و به مقصد میرسید».
اما وقتی از او درباره سرنوشت خانوادهای میپرسیم که در مسیر غرق شدهاند، پاسخش مو به تن شنونده سیخ میکند.
«در نظر بگیرید که آنقدر آن خانواده احمق بودهاند که به قاچاقبر اصرار کردهاند برویم و قاچاقبر هم گفته موج روی ۸۰ است؛ یعنی چه که برویم اما گفتهاند مسئولیت آن با ما، فقط برویم، کسی که اینقدر نفهم باشد تا به قاچاقبر این اصرار را کند، آیا حقش این نیست؟ من در جریان همهچیز هستم، هر اتفاقی که در داستان پناهندگی بیفتد، مطمئن باشید من اولین کسی هستم که خبردار میشود».
برخی از افراد که میرسند، خودکشی میکنند
قصه مهاجرت غیرقانونی قصه سادهای نیست. پناهندگی داستانی تلخ، ترسناک و دردناک است. این مسیر برای خیلی از افراد مثل قمار است؛ یعنی ممکن است بروند و برسند و زندگی را از صفر دوباره شروع کنند و ممکن است در طول مسیر همه چیزشان را ببازند و حتی جانشان را هم از دست بدهند. آدمها به کجا میرسند که یکباره تصمیم میگیرند که تمام زندگیشان را داخل یک کوله بریزند و پای پیاده راهی شوند. روایتهای غمانگیز آدمها در این مسیر را تبسم هاشمی، مددکار اجتماعی، برای ما شرح میدهد. او خودش نزدیک دو سال بهعنوان مددکار در یکی از خیریههای ایرانی در انگلیس کار کرده، در این مدت با 400 مددجوی ایرانی که به صورت قاچاقی به انگلیس وارد شدند، همصحبت شده است. او تجربههای مختلف آدمها را برای ما روایت کرد: «با خانمی حرف میزدم، به مدت دو سال در مسیر بود، طی این دو سال برای اینکه بتواند هزینههای ردشدن از مرز غیرقانونی را به دست آورد، کاغذ سیگار میخرید، تنباکو میپیچید تا مبلغ ناچیزی به دست آورد و طی این دو سال مجبور بود به خواستههای قاچاقچیها تن دهد تا بتواند رایگان از مرز رد شود. با دختری همصحبت شدم که با پدرش از ایران خارج شدند، وقتی که میخواستند سوار وانت شوند تا از ترکیه به سمت مرز بروند، پدر و دختر را از هم جدا کردند، به آنها گفته بودند در یکجا به هم میرسید؛ ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. این دختر به مدت شش ماه مورد تعرض قاچاقبرها قرار میگرفت و روزها در یک ساختمان نیمهکاره بنایی میکرد. پسرهایی را میشناسم که مجبور بودند در یونان یا بوسنی در کلابهای همجنسگرایی به هر کاری تن دهند تا بتوانند هزینه سفرشان را درآورند. من مددجویی داشتم که دوسالو نیم در راه بود. به مدت یک سال بیخانه بود و در خیابانها میخوابید. زنی مددجویم بود که سه سال در راه بود، در طول مسیر حامله شد، زایید و با بچهای که معلوم نیست پدرش کیست، وارد کشور شد، خیلی از این آدمهایی که اینچنین مهاجرت میکنند، نمیدانند قصه این سفر چقدر تلخ است». تبسم هاشمی از مسیر غیرقانونی میگوید، اینکه آنهایی که غیرقانونی سفر میکنند، حداقل چهار روز باید پیاده راه بروند تا مرز ایران را رد کنند. در این مسیر ممکن است پلیسهای ترکیه آنها را بگیرد، در سرما لختشان کند، کتکشان بزند و آنها را به کشور برگرداند. آنهایی که موفق میشوند مرز را رد کنند، به سمت یونان میروند. این راه دو گروه آدم دارد. آنهایی که وضع مالی خوبی دارند، با پرواز به ترکیه میآیند و از ترکیه یک پاسپورت جعلی میگیرند و با پرواز به اروپا میروند و در اروپا یک پاسپورت دیگر میگیرند، درنهایت به انگلیس میروند که این گروه هزینه زیادی برای رسیدن به کشور دلخواه پرداخت میکنند؛ گاهی تا ۳۰ یا ۲۵ هزار پوند هزینه میدهند. گروهی دیگر هستند که پول چندانی ندارند، ساعتها و فرسنگها پیاده راه میروند تا پول تاکسی یا اتوبوس ندهند. این آدمها به قاچاقبرها اعتماد میکنند: «قاچاقبرها یکسری آدمهای ۲۰ تا ۳۰ساله هستند از ملیتهای مختلف. خیلیهایشان قول میدهند که افراد را در مدت سه تا 10 روز به مقصد میرسانند؛ اما این اتفاق نمیافتد».
راه پرخطر است و قاچاقبرها غیرقابل اعتمادند. بیشتر افرادی که تصمیم به پناهندگی میگیرند، قاچاقبرها را از طریق شبکههای اجتماعی پیدا میکنند. برای همین داستانهای کلاهبرداری از طرف قاچاقبران یا ناپدیدشدنشان کم نیست. بسیاری از آنها با چربزبانی مسافران را مییابند، با آنها به توافق میرسند، پولشان را میگیرند و بعد ناپدید میشوند یا مسافران را بعد از راهیکردن به سمت یونان، رها میکنند: «اصلا نمیشود روی حرف قاچاقبرها حساب کرد. همین که پول افراد را بگیرند، آنها را بلاک میکنند و تلفنشان را هم جواب نمیدهند. فراوان پیش آمده که یک قاچاقبر پولش را گرفته و آدمها را بین راه بلاک کرده تا جایی که خیلیها نمیدانستند کجای نقشه جغرافیا قرار دارند».
برخی از همین قاچاقبرها افراد را از طریق دریا راهی میکنند: «راه دریایی سخت است و خطرناک. در واقع یکی از مراجعهکنندههایم وقتی که کشتی انگلستان آنها را از روی آب برمیداشت، ستون فقراتش شکسته بود. علتش هم موجهای عظیمی بود که به قایق اینها میزد. این خانم چون هیکل باریک و ظریفی داشت، با حرکت امواج ستون فقراتش شکسته بود، یکی دیگر میگفت هر موجی که میآمد، من فرزندم را زیر شکمم میگرفتم و میگفتم این بار میمیریم. فکر اینکه زیر آب قرار است خفه شویم، آزارم میداد». در طول همین مسیر است که خیلیها گم میشوند. گمشدن آدمها در راه، تلخترین خبری است که میشود به خانوادهای داد: «در همین دریا خیلیها غرق میشوند، عدهای در طول مسیر به خاطر سختی یا سرما میمیرند. چند وقت پیش داشتیم برای یک جنازهای پول جمع میکردیم. او در اسپانیا مانده بود و کسی را نداشت، آپارتمانش را در تهران فروخته بود. هفت یا هشت بار سعی کرده بود که وارد خاک انگلیس شود؛ اما هر دفعه به پاسپورتش ایراد میگیرند و در نهایت سکته میکند. دولت اسپانیا رقم درخورتوجهی برای انتقال جسد به ایران میخواست. آدمهای ایرانی که در آنجا بودند، درخواست کردند تا برایش پول جمع کنیم تا جنازهاش به ایران برگردد. در نهایت پول جمع نشد و شهرداری اسپانیا او را در جایی دفن کرد، از این اتفاقات زیاد است و ما هم خبرهایش را میشنویم. متأسفانه نمیتوانیم هم کاری برای آنها انجام دهیم. برخی از افراد هم درگیر قاچاق انسان میشوند. یک کلوب روابط خاص هست که پسرها را جذب میکنند و از آنها اسناد میگیرند. در واقع آنقدر اسناد زیادی از افراد میگیرند که آنها نمیتوانند از آن کلوب بیرون بیایند. من نه اسم آن کلوب و نه اسم آن شهر را میگویم، در واقع آنها آنجا ماندگار میشوند و به زندگی حقارتبار ادامه میدهند. در آن شهر زمستان خیلی سرد است و اینها چون پولی ندارند و گرسنه هستند، مجبورند در آن کلوب بمانند. این پسرها فکر میکنند این کار مقطعی است؛ ولی شرایط را به گونهای برایشان فراهم میکنند که این پسرها نمیتوانند از آنجا خلاص شوند». «من فکر میکنم همه این آدمها در قسمت اول هرم مازلو گیر کردهاند و فقط نیازهای اولیهشان را در کشورمان میخواستند؛ نیاز اولیه خوراک، پوشاک و مسکن. این آدمها میدانند وقتی به انگلیس برسند، پول میگیرند، خانه دارند، خدمات پزشکیشان رایگان خواهد بود، امکانات رفاهی خوبی برایشان فراهم میشود. آدمهایی که اینچنین مهاجرت میکنند، اگر شانس هم بیاورند و به مقصد برسند تا مدتها حال روحی و روانی خرابی دارند، ما از جاهای مختلف ایران مهاجر داریم و بعضی از قسمتهای ایران آدمهای بهشدت مغروری دارد و اینها به خاطر غرورشان نمیخواستند بگویند چه اتفاقی برایشان افتاده است. البته من حدس میزدم که مددجو باری در سینه دارد و یکدفعه میدیدم که میگفتند این خانم یا آقا خودکشی کرد. موارد زیادی داشتیم که وقتی فرد به انگلیس میرسید، داخل هتل خودکشی میکردند. چند مراجعهکننده داشتم که شرایطی بسیار بحرانی را پشت سر گذاشتند. ماجرا از این قرار بود که یک زن و مرد با یک دختر ۱۶ساله از تهران حرکت میکنند، آنها از فرانسه میخواستند با کامیون به انگلیس بیایند. ابتدا آقا را سوار کامیون میکنند و اجازه نمیدهند که زن و دخترش سوار کامیون شوند. آنها را نگه میدارند، شاید خیلی از افراد بگویند آن مرد نباید میرفت؛ اما قاچاقچیها اسلحه دارند. خلاصه آن مرد را سوار کامیون میکنند و میگویند زن و دخترت را بعد میفرستند؛ اما آنها را شش ماه بعد میفرستند؛ درحالیکه هم زن و هم دختر حامله بودند، شما فکر کنید که این پدر چگونه توانسته زندگی کند. آیا آدمها این را درک میکنند؟ آیا ارزش دارد که با این قصه مهاجرت کنند؟ درد آن پدر یا آن مادر که بماند؛ اما آن دختر ۱۶ساله که حامله شد، معلوم نیست چه بلایی سرش آمد. این دختربچه چطور میتواند به زندگی اولش برگردد؟ آیا این کشور، این آزادی و این رفاه به این قیمت میارزد؟».
8 ماه آوارگی در جنگل
میگوید رضا صدایش کنیم؛ دلش نمیخواهد نام واقعیاش را کسی بداند. رضا 38 سال دارد و 9سالی میشود از ایران به انگلیس مهاجرت کرده است. قصه رفتن و پناهندهشدنش هم ماجرایی متفاوت دارد. تابستان سال 92 با چند آژانس هواپیمایی تماس گرفت تا از طریق آنها ویزای شینگن بگیرد، او دلش میخواست اروپا را ببیند و مسافرتی برای مدتی کوتاه در اروپا داشته باشد. در بین همین جستوجوهایش یکی از این آژانسها به او وعده میدهد که یکماهه کارش را انجام دهد. با همین آژانس مسافرتی قرارداد میبندد. تقریبا سه هفته بعد از قراردادش وقت سفارت برایش میگیرند و دو هفته بعدش هم ویزای فرانسهاش صادر میشود. رضا چمدانش را میبندد و راهی سفری میشود که زمان سفرش سالهای سال طول کشیده و برایش هم هزینه بسیاری پرداخت کرده است: «وقتی ویزای شینگنم رسیدم، گفتم بروم و بمانم. با خودم گفتم چرا باید در ایران زندگی کنم». همین فکر هم موجب شد تا بگردد و قاچاقبری پیدا کند. با چند قاچاقبر هم صحبت کرد و خیلیهایشان به او وعده و وعید دادند که با پول و زمان کم میتواند به لندن برسد: «آنها میگفتند بین ۸۰۰ الی هزار یورو میگیریم و چندروزه به راحتی به انگلیس میروم، اما توضیحی ندادند که سختی آن به چه صورت است؟ نهایتا چقدر طول میکشد یا اینکه آیا میشود بار اول با کامیون رد شد یا نه؟» او نهایت هزار یورو به قاچاقبر میدهد تا از فرانسه با کامیون راهی انگلیس شود. رضا از آنچه منتظرش بود، اطلاعی نداشت. نه درباره سختی راه میدانست و نه از اتفاقات غمانگیزی که در انتظارش بود. به فرودگاه پاریس که رسید، یک ماشین با دو سرنشین به دنبالش آمدند. او به همراه خانمی که نمیشناخت، وارد ماشین شدند: «نیمساعتی در راه بودیم و از من پرسیدند چقدر پول دارید. صادقانه گفتم دو هزار یورو دارم. گفتند دو هزار یورو به ما بدهید و من گفتم قرار بود هزار یورو بدهم. گفتند اگر همه پول را بدهید، امشب انگلیس خواهید بود برای همین من دو هزار یورو به آنها دادم و دیگر هیچ پولی برایم باقی نماند. خانمی که کنارم نشسته بود، از دوبی آمده بود. از او پرسیدند چقدر پول دارد و او گفت هزارو ۵۰۰ یورو دارد. آن مبلغ را هم از آن خانم گرفتند. یک ساعت یا یک ساعت و نیم گذشت و ماشین را کنار زدند تا بنزین بزنند. به ما دو نفر گفتند بروید و کناری بایستید. من کمی ترسیدم. پشت دیواری ایستادیم. یک کامیون آنجا بود. یکی از آن افراد خیلی عادی آمد و در کامیون را باز کرد و گفت بالا بروید. ما هم بالا رفتیم و در کامیون را بستند و رفتند. همانجا بود که به آن خانم گفتم بدبخت شدیم و پول ما را خوردند». رضا یک ساعتی در آن کامیون بود اما صاحب کامیون متوجه این حضور میشود و او را از کامیون پیاده میکند: «قاچاقبری نزدیک کامیون بود و وقتی دید ما را پیاده کردند، به سمتمان آمد و ما را به شهری به اسم دانکراک رساند و رفت». نزدیکای صبح رضا وارد کلبهای میشود که دهها ایرانی در آنجا زندگی میکردند؛ زنان و مردانی که مثل خودش به قاچاقبرها اعتماد داشتند و تمام پولشان را به آنها دادند و در نهایت قاچاقبرها نیمه راه آنها را رها کردند.
همان روز رضا با آدمهایی آشنا شد که چندین ماه و سال در راه رسیدن به مقصد نهایی بودند. او تا همان روز فکرش را نمیکرد که پروسه رفتن و رسیدن آنقدر سخت باشد. داستان آوارگی رضا از همان کلبه پرماجرا شروع شد. او برای رسیدن به مقصد انگلیس هشت ماهی در جنگل دانکرک و همان کلبه آواره بود. چند باری تلاش کرد از طریق کامیونها وارد خاک انگلیس شود، اما نتیجهای نگرفت: «قاچاقبرها اسم این فرایند را انداخت گذاشته بودند. اصولا انداختها جوری بود که مثلا من را که فرد جدیدی بودم، با آدمی میانداختند که یک یا دو هفته آنجا بود، تا اگر ما را در مرز میگرفتند، بتوانیم با اتوبوس یا قطار به جنگل برگردیم. این انداختها بین ساعت یک شب تا چهار صبح انجام میشد؛ یعنی ۱۵ یا ۲۰ نفر را داخل یک ون میکردند و راننده در نقطهای میایستاد و چراغها را خاموش میکرد و تمام کسانی که داخل ون بودند، در نقطهای قایم میشدند. معمولا پشت درختهایی میرفتیم که کامیونها نزدیک آن پارک میشدند و یک ساعت یا دو ساعت طول میکشید تا قاچاقبر پلاک ماشین را چک کند، بار ماشین را چک کند و ببیند آیا مقصد آن کامیون انگلیس هست یا خیر. بعد از آن چندتا چندتا ما را سوار این کامیونها میکردند و این دیگر بستگی به شانس ما داشت که بتوانیم رد شویم». رضا در همین انداختها یک باری هم دستگیر شد؛ پلیس فرانسه از او اثر انگشت و عکس گرفت، مترجم تلفنی هم در بازداشتگاه وجود داشت که بداند چند وقت فرانسه است، چطور به فرانسه آمده. این انداختها و رفتوآمدها برای رضا خستهکننده شد و داستان از جایی برایش غمانگیز شد که او در جنگل دانکرک ماجراهایی را دید که تمام روح و روانش را به هم ریخت: «زمانی که در جنگل بودیم دختران مجرد و زنهای متأهل هم بودند. متأسفانه اکثرا قاچاقبرها به بیشتر دخترها یا زنها تجاوز میکردند و بعد آنها را سوار کامیون میکردند. یک زن و شوهر آنجا بودند که زن را اغفال کردند. به مدت یک هفته او را به هتل بردند، از او سوءاستفاده جنسی کردند و بعد از آن، زن و شوهر را سوار یک کامیون ویآیپی کردند تا به انگلیس بروند. من با شوهر آن خانم دوست هستم، در واقع آنها بعد از رسیدن به انگلیس از هم جدا شدند، همسر او به ایران برگشت و افسردگی گرفت. چند دختر دیگر هم بودند که چون جوان بودند برای آنها خرج میکردند، آنها را به هتل میبردند». اینها را میگوید و بغض میکند. رضا خاطرات تلخ اینچنینی بسیار دارد و برای ما هم روایت میکند. صدایش را بلند میکند و میگوید: «اصلا این مهاجرت اینچنینی ارزش دارد؟».
آدمها به خاطر اینترنت مهاجرت میکنند
آدمها وقتی به مهاجرت فکر میکنند، میخواهند زندگی بسازند. میروند تا نداشتههایشان را پرکنند، پولدار شوند، درس بخوانند، کار خوب پیدا کنند، آزادیهای مدنی بیشتری به دست آورند و کمی خوشحالتر باشند. اما آدمهایی هستند که نمیتوانند قانونی از کشور خارج شوند؛ آنها نه پول دارند و نه آدمهایی که بتوانند آن طرف آب کمکشان کنند. تمام زندگیشان را توی یک کولهپشتی میریزند و دل به راه میسپارند. آنها همانهایی هستند که به ته خط میرسند. اینجا چیزی برای از دست دادن ندارند و راهی مسیری میشوند که هیچ از آن نمیدانند. رضا تکتک این جملهها را باور دارد: «به جرئت میگویم در بریتانیا از هر صد نفری که درخواست پناهندگی میدهند، 95 نفر مشکل اقتصادی دارند. اینطور نیست که فقط افراد مشکل سیاسی داشته باشند، آدمی که سیاسی باشد، نمیتواند حتی به صورت قاچاقی از ایران خارج شود. در واقع اکثرا برای آینده اقتصادی بهتر به اینجا میآیند؛ چون هر پوند 60 هزار تومان است و اگر ماهانه ۲۰۰ پوند برای پدر یا مادرشان بفرستند، خانوادهشان میتواند یک زندگی اولیه در ایران داشته باشد. اگر یک زن و شوهر در انگلیس با هم کار کنند، میتوانند بعد از پنج سال یک آپارتمان نوساز و قسطی در تهران، اصفهان یا شیراز بخرند که وقتی بعد از ۲۰ سال به ایران برمیگردند، لااقل جایی برای زندگی داشته باشند. اما متأسفانه در ایران طوری از پناهندگی صحبت میکنند که انگار هرکسی که به انگلیس یا آمریکا آمده و پناهنده شده، ضد نظام است. برخی هم میگویند هرکس ناراحت است برود. مسئولان نمیگوید هرکسی مشکلی دارد، بیاید و با ما صحبت کند. در صورتی که شاید برخی از مسائل خیلی هم ساده و قابل حل باشند مانند اینترنت. آیا میدانید چند نفر با من صحبت کردند و تنها به خاطر سرعت اینترنت میخواهند مهاجرت کنند؟ طرف کار آکادمیک دانشگاهی دارد ولی مشکل اینترنت اعصابش را به هم میریزد و دوست دارد به خاطر اینترنت در ایران نباشد؛ یعنی بخاطر یک چیز ساده و حداقلی».