روایت یک درد؛ حکایت یک مرد
قصه گاهی از اینجا شروع میشود، از توی کوچه پسکوچههای همین شهر. از داخل خانههای آن پایین! خانههایی که گاه زیر ابری از دود، پنهان میشوند و هیچکس هم خبر نمیشود.
حمیدرضا عظیمی، روزنامهنگار: قصه گاهی از اینجا شروع میشود، از توی کوچه پسکوچههای همین شهر. از داخل خانههای آن پایین! خانههایی که گاه زیر ابری از دود، پنهان میشوند و هیچکس هم خبر نمیشود. قصه گاه از لابهلای زخمهای کهنه شروع میشود، زخمهای در انزوا. زخمهایی که مثل خوره میافتد به جانت! درست آنجایی که با سایهات روی دیوار تنها میشوی و حرف میزنی، یقهات را میگیرد، زخم درد میگیرد و تو در خودت فریاد میزنی. لابهلای خودت میلولی و جیغ میکشی. به قول صادق هدایت: «این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی کنند».
حاج ممد را از بچگی میشناسم؛ از آن زمانهایی که هنوز زبانم باز نشده بود. آن زمانی که همه ما تجربهاش کردیم و گاه یادمان میرود. دورهای که به سیبزمینی میگفتیم: «تیب دَمینی». دوست بابا بود. کارش لولهکشی ساختمان بود و قاعدتا باید میگفتنم هست. مرد زحمتکشی است. سالها کار کرد و محصولش را ریخت زیر دست و پای پسرش. همان یکی یک دانه حاج ممد که بین همه ما معروف بود. آخر پدرش خیلی لیلی به لالایش میگذاشت. بعدها که بزرگتر شدیم میگفتیم: بچه بابا! آخر بقیه بچه ننه بودند چون اصلا در زمانهای که ما بچگی کردیم، رسم نبود باباها ناز بچهشان را بکشند. تا دلتان بخواهد خبر از تنبیه بدنی بود. برای بعضی کار سختتر بود. کمربند. اما حاج ممد تا میتوانست لیلی به لالای پسرش میگذاشت. بعدها ارتقا پیدا کرد و از نظر ما شده بود «شازده»!
همین ماه پیش بود، خیلی اتفاقی از محلهشان رد شدم. پیرمرد صندلی گذاشته بود جلوی در و به عصایش تکیه داده بود. چشمهایش سویی نداشت. همینطور یک طرف خیره شده بود و گاه دنبال تصویری احتمالا مبهم از یک ماشین، به سوی دیگر نگاه میکرد. جلو رفتم سلام کردم. نمیدانم در کدام حال و هوا بود که نشنید. دستش را گرفتم. انگار که یکهو برق گرفته باشدش، تکانی خورد و توی صورتم نگاه کرد. دنبال چیزی میگشت. خط و نشانی آشنا. گفتم: حاجی سلام. خوبی. حمیدم پسر... .
لبخندی روی لبش شکفت و سری تکان داد. (اینها خودشان به ما در بچگی یاد داده بودند وقتی زبان کوچکی داری، آن را تکان بده نه سری به آن بزرگی را) دستش را توی دستم گرفتم و با دو تا دست، نوازشش کردم. مشخص بود توی دلش دارد غنج میرود! از «شازده» پرسیدم. اخمهایش توی هم رفت و صورتش را به طرف دیگر چرخاند انگار که نشنیده...
حاج ممد لولهکش ماهری بود. یادم میآید آن زمان که خانه ما را ساختند کارهای لولهکشیاش را او انجام داد و تا همین حالا سیستم دارد به خوبی کار میکند. تقریبا هرجا که کار لولهکشی ساختمانی در فک و فامیل ما وجود داشت حاج ممد هم آنجا حاضر بود. بعضی وقتها «شازده» را هم همراه خودش میآورد اما فرق ما با «شازده» این بود که ما از همان بچگی کار میکردیم و او دست به سیاه و سفید نمیزد!
سالها بعد که یک مجموعه چندده واحدی مسکونی برای کارکنان بیمارستانی در مشهد در حال احداث بود کارهایش به حاج ممد محول شده بود. آن زمان ما هم در تعطیلات تابستان با او کار میکردیم. حاج ممد یک روز تنها رفته بود سر کار. یادم نیست تابستان بود یا وقت دیگر. اما تنها رفته بود. داشت کار میکرد و لولهها را رزوه میکرد که آب زیر پایش میدود. حالا لوله ترکیده سوراخ بوده یا شیلنگ آب، خیلی مشخص نیست اما میدود که کابل و سیم سیار را جمع کند که فرز نسوزد، یا شاید ابزار دیگر برقی (که ربطی هم به کار خودش نداشته) که ظاهرا سیم لخت بوده و تر هم شده بود. حاج ممد به لختی سیم که میرسد برق میگیردش و با سر به زمین میخورد. حالا اینکه تشنج هم کرده بوده یا نه خوب یادم نیست اما خیلی اتفاقی از ساختمان بغلی یک نفر میآید داخل و به هر بدبختی که شده سیم را از دست او جدا میکند. حاج ممد از آن روز به بعد دیگر حاج ممد نشد. خیلی وقت در بیمارستان بستری بود. شاید اگر اتفاقی به دادش نمیرسیدند پیرمرد همانجا تمام کرده بود.
بعد از آن خانوادهاش خیلی سختی کشیدند. حاجی نه بیمه داشت و نه چندان متمول بود که بتواند از پس هزینههای سرسامآور درمان، حتی در همان سالها که ارزانی بود، بربیاید. شاید بدترین قسمت ماجرا این بود که حتی از دست کارفرما هم شکایت نکرد. شاید کسی نمیدانست. به هر حال ایمنی محیط کار با کارفرماست و حداقلها باید تأمین شود. اینکه کارگر هم میتواند خطا کند، حتما اصلا چیز دور از ذهنی نیست اما باید یک ابتدائیاتی باشد که اگر خطا کردی، مسئولیت خطا را به گردن بگیری.
آن روزها رسم نبود که کارگران آن هم جماعتی که کار ساختمانی میکردند به فکر بیمه باشند و به فکر روزهای بازنشستگی. همه فکر میکردند بازنشستگی مال کارمندان دولت است نه دیگران. یادم میآید اطلاعات درباره بیمه در بخش خصوصی یا دیگر انواع بیمه مثل بیمه خویشفرما و... زیاد نبود.
حاج ممد هم قربانی هم این کماطلاعی شد. مثلا اگر میدانست امکان بیمه به شکلهای مختلف وجود دارد یا مثلا کار تحت قیمومیت یک شرکت به عنوان کارفرما نیز امکانپذیر است، شاید دیگر آن سختیها را تحمل نمیکرد. شاید حتی روند درمانش با بودن زیر چتر حمایت سازمان تأمین اجتماعی، بهتر پیش میرفت و حال و روزش از این که هست بهتر میشد! بعد شنیدم «شازده» هم حق حاجی را کف دستش گذاشته و راهش را کشیده و رفته است و چند سالی میشود که خبری از او نیست. اصلا کسی نمیدانست کجاست حتی رفیقهای دوره بچگی. بعدتر دوستان عهد شبابش.
از حاجی خداحافظی کردم. چشمهایش دنبالم میکرد. برقی در نگاهش بود به علامت تشکر. یاد «شازده» افتادم. نکند حاجی فکر کرده من «شازده»ام؟!