نگاهی به فیلم «جنگل پرتقال» به کارگردانی آرمان خوانساریان
تصویری از شخصیتی عصیانگر
فعل معلوم و مجهول در درس ادبیات فارسی معنای مشخصی دارد. فعلی که انجامدهنده آن مشخص نباشد، مجهول مینامند. بر این اساس در اولین پلان فیلم «جنگل پرتقال» کارگردان جوان برای مخاطب مجهولاتی ایجاد میکند از نحوه رفتار و تدریس معلم. معلمی که گویا مجهول ذهنش زیاد است. سر جنگ با پیرامون دارد.
ابراهیم عمران: فعل معلوم و مجهول در درس ادبیات فارسی معنای مشخصی دارد. فعلی که انجامدهنده آن مشخص نباشد، مجهول مینامند. بر این اساس در اولین پلان فیلم «جنگل پرتقال» کارگردان جوان برای مخاطب مجهولاتی ایجاد میکند از نحوه رفتار و تدریس معلم. معلمی که گویا مجهول ذهنش زیاد است. سر جنگ با پیرامون دارد. تحمل شیطنتهای دانشآموزان را ندارد. در چند جلسه ابتدایی پنج نفر را بیرون کرده است. کمی هم گریزان از جمع سایر معلمان است. سهراب بهاریان، دانشآموخته ادبیات نمایشی است. گویا اجازه کار ندارد. در چند پلان مشخص میشود خویشتن را زیاد قبول دارد؛ گویی به نوعی تافته جدابافته است. هرچند از زبان خودش چنین نگرهای بیان نمیشود. معلم داستان فیلم بیآزار جنگل پرتقال، مجهولی در شهر تحصیلش دارد. مدرکش در آن دانشگاه مانده است سالها. به دلایلی نمیخواهد وارد آن شهر و محل تحصیل شود و این دلیل آنچنان عیان نمیشود برای مخاطب. به اصرار مدیر مدرسه برای گرفتن و تحویل مدرک، به شهسوار میرود. در سکانس داخل ماشین با پخش موزیکی اشکهایش را پاک میکند. شاید در اینجا مخاطب انتظار دل ِدلدادگیها برایش تداعی شود. غافل از آنکه شخصیت معلم با بازی بینقص میرسعید مولویان، جدا از این تصور است. آنچنان مولویان در چند پلان ابتدایی خود را به مخاطب باوراند که تا انتهای فیلم همان باورپذیری آغازین در ذهن تماشاگر ماندگار شد. کاراکتری که مشخص است سرخورده از بدهبستانهای هنری ذیل مسائل شاید سیاسی و اجتماعی روزگار است. دانشجوی ستارهدار سابق و معلم فعلی نمیتواند همدم درخوری بیابد برای بیان اندیشههایش. باری به هر جهت میشود. رو به نوشیدنی میآورد برای شستن زخمهایش؛ زخمهایی که کارگردان تلاشی در نشاندادن آنها نمیکند. عامدانه هم گویا چنین روشی در پیش گرفته است. حدس و گمانش را در اختیار مخاطب میگذارد. نارضایتی از شرایط کارنکردن خود و کارکردن دیگران را بهانهای برای سالهای درخشانش میداند. دیگرانی که حتی در نوشتن نمایشنامه غلط املایی هم داشتند! هرچند چنین غلطی داشتن، به قول دوست کتابفروشش، بهتر از غلطنداشتن و کارنکردن است. شخصیت سهراب و ناکامیاش مانند همزاد اسطورهایاش، گراهای زیادی میدهد. شهرتش نیز نوید بهاری دلچسب و دستنایافتنی. هرچند به واسطه قبولداشتن بیحدوحصر خود و انکار توانایی دیگران، شاید مقصر اصلی در این نابسامانی خودش باشد. به باورم داستان عاشقی مریم، با بازی روان و یکدست سارا بهرامی، بیشتر نشاندهنده نرسیدنهای بیشمار سهراب به خواستههایش است. مریم و دلدادگیاش کاتالیزوری است که میتواند در شناخت بیشتر شخصیت تکبعدی سهراب مؤثر باشد. تمسخر مریم در دوران دانشجویی و باورنداشتن قابلیتهای بازیگریاش، بیشتر از آنکه نقصی برای او باشد، حفرههای ذهنی سهراب را نشانه میرود. 15 سال بعد از سر اتفاق به دیدار او میرود. مریمی که به واسطه نادیدهگرفتنها، خویشتن را به فراموشی خاطرات گذشته میزند. خاطراتی که شاید مسبب اصلیاش سهراب باشد. سهرابی که این بار مریم را میخواهد و این خواستن در دل فیلمنامه باورپذیر نیست و درنمیآید. هرچه شخصیت پیدا و پنهان سهراب برای مخاطب قابل قبول است، ولی این دوستداشتنش به دل نمینشیند. سکانس اجاره اتاق میتواند تنها جایی باشد که سهراب کمی زمینیتر گام برمیدارد. از آسمانها به زمین میآید. میپذیرد که برخی وقتها هم میتوان به دیگران کمکی کرد. آنسان که سالهای قبل به مریم نکرد یا دیدار با استاد سابقش نیز دستاوردهای ذهنی زیادی برای مخاطب دارد. آنجا که از استاد میشنود معلم دلسوزی نیست یا استاد نویسنده خوبی نیست، ولی در عوض آموزشدهنده مناسبی است. این تضاد و تقابل رفتاری میتواند جانمایه شخصیت سهراب باشد. ایدئالگرایی که به چیزی نرسیده است. فیلم هرچند پهلو به فضای کارهای روشنفکری در جاهایی میزند (نشاندادن برخی کتابها و مجله ایران فردا بهطور شاخص) ولی خواسته و ناخواسته با سکانسهایی مخاطب را نگه میدارد. شیطنتهای کلامی سهراب چند جا سنگینی فیلم را کم میکند. چهره زیرک و سیاس سهراب هرچند آنچنان گلدرشت به تصویر درنمیآید، ولی منفعتطلبی شخصیاش را عیان میکند. نمایشنامه چاپنشدهاش با عنوان «شرجی» که در صندلی عقب ماشینش خودنمایی میکند، در جاده الموت به در بسته میخورد. سنگهایی که در وسط جاده است، نماد سنگاندازیهای روزگار میتواند معنا یابد. چارهای جز برداشتن سنگها ندارد. اینجاست که راه برگشتی ندارد. به عقب نگاه میکند و از ماشین پیاده میشود و در جاده ناپیدا. «جنگل پرتقال» تصوری است از شخصیتی عصیانگر. عصبیتی پنهان که سعی در عیانسازیاش نمیشود. پناهبردن به نوشیدنیها بهجای مبارزهکردن. هرچند این نگره آنچنان در فیلم مجال ظهور ندارد. از خود بیخودشدن سهراب در میهمانی جوانان تئاترخوانده و نیش کلام این نسل که همزمان سعی دارند هم زندگی کنند و هم واقعبین باشند، به او تلنگر میزند که آرامش و آسایشهایی را از خود دریغ کرده است. فیلم در جاهایی از ریل اصلیاش خارج میشود. شاید به پرگویی نیفتد ولی نمادگرایی خاصی هم دارد. ماهیفروشی که درس و دانشگاه را رها کرده است و دل به دریا میزند برای صید ماهی. این دوست همدانشگاهی سهراب و آن کتابفروش همه به گذران امور مشغولاند. سهراب اما کماکان در گذشته مجهولش. حتی مریم نیز دل در گرو او ندارد آنچنان. او نیز قصد رفتن دارد. سهراب جایی به خود میآید که دیگر دیر است. کسی در اطرافش نیست. سرآخر نیز جعبه پرتقال در ماشینش خودنمایی میکند. گویی داستان از ابتدا برایش آغاز شده است. سهراب درمییابد زندگی جنگلی از پرتقال است؛ اگر به درستی و بهموقع چیده شود. معلم داستان زمانی پرتقال را میچیند که دیگر دیر است. 15 سال دیرتر از زمان اصلیاش. که اگر بهموقع چیده بود شاید سرنوشت و اوضاع زندگیاش چنین نمیبود. مهآلودگی در سکانسی از فیلم، مهآلودگی زندگی روشنفکری است که خویشتن را به نحوی سوزاند. عاشقش را نیز. فیلمنامه اگر یکراست به اینگونه اندیشیدن سهراب بیشتر میپرداخت، شاید آدرسهای سرراستتری از افراد تحصیلکرده خودمنزوی و مغرور میداد؛ افرادی که نه خود زندگی میکنند و نه اجازه میدهند دیگران زیست کنند. «جنگل پرتقال» آرمان خوانساریان فیلمی است که باید قدر آن را در این وانفسای فیلمهای بیمعنا دانست. بهتر زوایای پنهانش را دید. کارگردان و تهیهکنندهاش گوشهچشمی به گیشه داشتند که اگر کمی چنین نمیبود، شاید فیلم مخاطب کمتری میداشت، ولی حرفهای اصلیاش را میتوانست بیپردهتر بیان کند. مخاطب مابین همذاتپنداری بین دو کاراکتر به حتم مریم را انتخاب میکند که ویرانشده توسط سهرابی است که خود به طریق دیگری ناکام است... .