قصه زنان کالاش/ ویدئو
حدود چهار سال پیش که در یک دوره فیلمسازی شرکت میکردم، در همان معارفههای اولیه که میپرسیدند از کجا آمدهایم و انگیزه و هدفمان چیست، دختری بود که هروقت میخواست بگوید از پاکستان آمده است، بلافاصله نام دیگری را به کار میبرد.
سوگل خلخالیان: حدود چهار سال پیش که در یک دوره فیلمسازی شرکت میکردم، در همان معارفههای اولیه که میپرسیدند از کجا آمدهایم و انگیزه و هدفمان چیست، دختری بود که هروقت میخواست بگوید از پاکستان آمده است، بلافاصله نام دیگری را به کار میبرد. دختر مهربان و خوشذوقی بود با چشمان آبی صاف و موهای طلایی، که بعدا دوستان نزدیکی برای هم شدیم. ظاهرش با تصویری که در رسانهها از زنان پاکستان میبینیم، تفاوت داشت و همین باعث شد با دقت گوش کنم نام دیگری که میگوید چیست. آن کلمه «کالاش» بود. جستوجوی اینترنتی کوتاهی کردم. اولین چیزهایی که دیده میشد، مردمانی رنگارنگ بود: زنانی شبیه به همکلاسیام در لباسهای سنتی بسیار زیبا، تصاویر جشنهای متفاوت و سفر پرنسس دایانا در دهه ۹۰ میلادی به این منطقه! روایتهای زیادی هم درباره منشأ این قوم وجود داشت که باقیماندگان لشکر اسکندر مقدونی هستند و از همان زمان در این منطقه ساکن شدهاند. این افسانه بیشتر به خاطر تفاوت ظاهر کالاشها با قسمتهای دیگر منطقه پا گرفته بود؛ اما بیشتر که خواندم، فهمیدم آنها قرنها پیش در یک کوچ دستهجمعی به سمت فلات ایران در این منطقه ساکن شدهاند. منطقه کالاش دسترسی چندان راحتی ندارد و راهش صعبالعبور است، به همین دلیل مردمش اختلاط نژادی کمتری دارند و مورد علاقه دانشمندان ژنتیک هم هستند. البته به همین روایت تاریخی هم ایرادهای زیادی وارد است. درواقع تاریخچه کالاش دعوایی آکادمیک میان مورخان، زبانشناسان، انسانشناسان مذهبی و دانشمندان ژنتیک است.
مایکل ویتزل استاد دانشگاه هاروارد که روی ادیان و زبان منطقه هندوکش پژوهش کرده است، مذهب آنان را نوعی هندوئیسم باستانی چندخدایی میداند و روایتهایی درباره جنگ و صلح این خدایان جمعآوری کرده است. این روایتها بسیار پیچیدهاند و درکشان نیاز به دانش قبلی از اسطورهها دارد؛ اما من همان موقع یکماهی را غرق آنها شدم.
وین مگی انسانشناس دیگری است که سه سال میان کالاشها زندگی کرده است. او کتاب خود را با خاطرهای شروع کرده که خودش در آن حضور داشته: دولت زمینهای مردم کالاش را تصرف میکند، زدوخوردی میان مردان منطقه صورت میگیرد، زنان درهها به حرکت درمیآیند و تظاهرات بزرگ زنانهای در استان چیترال ترتیب میدهند. در چیترال خانهها دیوارهای بلندی دارد که زنان در آنها محصور هستند و این موضوع بین خود پاکستانیها هم شهرت دارد. بنابراین حرکت آزادانه زنان و پیشروی آنان تا پاسگاه موقعیت عجیبی را رقم زده است. مردان پاسگاه حاضر به مذاکره با زنان نبودند؛ اما وقتی زنان یکباره مینشینند و تحصن میکنند، آنها عقبنشینی میکنند و مردان کالاشیِ دستگیرشده را آزاد میکنند. پایاننامه دکترای او درباره نظام خویشاوندی در کالاش و ازدواج-فرار است، همان چیزی که مرا به کالاش کشاند تا قصه این زنان را بشنوم.
به اسلامآباد که رسیدم، تظاهرات بزرگی برپا بود. فیالواقع این تظاهرات را افراطیون طرفدار طالبان سازماندهی کرده بودند تا دولت پاکستان را تحت فشار بگذارند که از طالبان حمایت رسمی کند. همهجا تنش بود. راننده به من سپرده بود که دوربینم را قایم کنم و اگر با موبایل فیلم میگیرم، پنهانی باشد. اول به نظرم کمی اغراقآمیز آمد؛ اما وقتی ایست بازرسیهای متعددی را پشت سر گذاشتیم که تمام مدت اسلحه به سمت سرنشینان گرفته شده بود، متوجه شدم چندان در آن توصیه اغراقی نبوده است.
راننده توضیح داد از زمان پیشروی سریع طالبان در افغانستان، افراطیهای اینجا هم دوباره قدرت گرفتهاند و زنان زیادی در مناطق کوچک دوباره برقع سر میکنند. آخر سر من هم برقعی خریدم و به سرم کشیدم که کمتر جلب توجه کنیم. نه درست چیزی میدیدم، نه بهخوبی میتوانستم نفس بکشم. با آن توریهای مشبک احساس میکردم از پشت پنجره دارم دنیا را نگاه میکنم. زنانی را میدیدم که برقعپوش کنار جاده نشستهاند و منتظرند یک وانت، که تاکسی زنانِ آن منطقه است، بایستد و پشت آن سوار شوند. همهچیز دلگیر و خاکستری بود و اولین خبری هم که به گوشم رسید سقوط کابل بود؛ اما وقتی به کالاش رسیدم، با دیدن چشمانداز یکسره سبز منطقه، رنگهای شاد و زنانی که با لبخند در رفتوآمد بودند، احساس شادی کردم.
چند زن به استقبالم آمدند و بهسرعت اتاقی به من دادند. فردا چنان با این زنان احساس راحتی میکردم، گویی سالهاست میانشان هستم. درِ همه خانهها گشوده بود و از خانهای به خانه دیگر میرفتم. فهمیدم درکم از لغت ازدواج-فرار صحیح نبوده است. زنان در این جامعه هر موقع که میخواستند میتوانستند شریک زندگی خود را عوض کنند. این تغییر همسر نیازمند مناسک خاصی نیست؛ اما گاهی زن طی نامهای تصمیمش را به شوهر اطلاع میدهد. عموما جشنها موقعیت رسمی اعلام این تصمیم است. بااینحال ساختار خانواده چندهمسری زنانه نیست و وقتی افراد درون رابطهای هستند، در یک چارچوب تعهد قرار میگیرند. ازدواج در این جامعه برونهمسری است؛ یعنی افراد عموما با کسانی خارج از دره خود پیمان زناشویی میبندند. بهطورکلی در چنین مواردی اجتماع سختگیری اعمال نمیکند.
از زن میانسالی که مشغول پخت نان بود، پرسیدم آیا خیانت در جامعه شما معنایی دارد؟ جوابش برایم جالب بود: زنی خیانت میکند که با کسی که او را دوست ندارد زندگی میکند. عنوان فرعی کتاب وین مگی این عبارت است: «زنان ما آزاد هستند»، جملهای که بارها از زبان مردان کالاشی به عنوان یک مؤلفه فرهنگی جامعهشان شنیده بودم و در نشستوبرخاست چندروزهام با آنها معنایش برایم آشکارتر شد. امور درون روستا را زنان اداره میکردند. همبستگی خاصی بین زنان بود و عموم کارها دستهجمعی انجام میشد.
در روستاها باشالینی هم وجود داشت؛ یعنی مکانی که زنان دوران قاعدگی خود را در آن میگذرانند. در دیگر فرهنگهایی که در شرق دیدهام، باشالینی مکانی است که بهاجبار زنان را از جامعه دور میکنند چراکه ناپاک هستند. جنبشهای زنان این منطقه کارکرد و معنای دیگری به باشالینی داده بود. در اینجا زنان به جز ایام قاعدگی، در دوران بارداری هم به آنجا میروند. باشالینی در کالاش یک نظام مراقبت زنانه بود. فیالواقع در این دوران و بهخصوص در ایام بارداری زنان استراحت میکنند و با غذاهای مقویای که دیگر زنان میپزند پذیرایی میشوند و مراقبت از فرزندان و رسیدگی به امور خانه آنها بر عهده دیگر زنان خواهد بود.
در کالاش در مواردی مثل تصمیمگیریهای مالی ازدواج که به نظر میرسد مردان مستقیم وارد مذاکره میشوند، زنان تصمیم میگیرند. سنت شیربها هم در آنجا رواج داشت. در ازدواج اول، مرد مبلغی به پدر میپردازد و قاعده این است که اگر زنی همسرش را ترک کند، دو برابر آن مبلغ باید به شوهر قبلی بازگردانده شود. جهیزیه هم معنای دیگری دارد، وسایل اولیه خانه توسط باقی زنان به زن اهدا میشود و در یک همیاری زنانه یک خانه نو برپا میشود.
این جامعه به طرز عجیبی از رقابت و تجملات بهدور است و آنچه بسیار جدی گرفته میشود، مراسم عزاداری و مرگ است. مراسمی که چندین روز ادامه دارد و قربانیهای زیادی در آن انجام میشود و مردگان با اشیایی قیمتی از جنس طلا و نقره به خاک سپرده میشوند. البته به دلیل اینکه دستبرد به مقبرهها از طرف همسایگان زیاد اتفاق میافتد، این رسم در حال از بین رفتن است.
در کالاش خشونت علیه زنان بسیار کم بود و تنبیه بدنی زنان از سوی پدران و همسران زشت شمرده میشد. درباره خروج زنان از دره بهتنهایی سختگیریهای وجود داشت؛ اما با توجه به اینکه دختران برای تحصیل به شهر میرفتند، این قاعده هم در شرف کمرنگشدن است. زنان در کارهای کشاورزی و دامداری مشارکت داده نمیشوند و کار سنتی زنانه تهیه صنایع دستی و لباسهای سنتی است. با اینکه معمولا مشارکتنکردن زنان در فعالیتهای اقتصادی راه را برای کنترل زنان باز میگذارد، از کسی شکایتی درباره تحت فشار گذاشتن زنان به خاطر مسائل مالی نشنیدم؛ اما به طور کلی وضعیت اقتصادی منطقه رو به افول است و همه در تنگناهای مالی قرار دارند. البته این امور نسبی هستند و به جز رویههای اجتماعی به خلقوخوی فردی هم ربط دارند؛ اما خشونت سیستماتیک علیه زنان وجود ندارد.
البته به نظرم شکلی از خشونت پنهان علیه زنان وجود دارد که درباره ازدواج زنان کالاشی با مردان مسلمان است. اگر چنین اتفاقی بیفتد، زنان باید دره را ترک کنند. این دستور را رهبر دینی جامعه کالاش داده است؛ چون زنان پس از ازدواج باید دین خود را به اسلام تغییر دهند. کالاشها خود را از طریق دین و فرهنگ کالاشی تعریف میکنند و این تصمیم به خاطر حفظ جمعیت کالاشها گرفته شده است و بر زندگی زنان تأثیر جدی گذاشته است. بین زنان داستانهای پرسوزوگدازی از این ممنوعیت در جریان است. آنها با چشمهای اشکبار آلبومهایشان را به من نشان میدادند، عکس مادران و خواهرانی که یا دیگر آنها را نمیدیدند، یا بسیار کم میدیدند. این نامهها و عکسها پنهانی ردوبدل میشدند. در این جامعه که آسانگیر است و از جنگ و خشونت دور است، این قاعده جدی گرفته میشود و تخطی از آن همراه با تنبیه به شکل طرد اجتماعی است. عموما راه برگشتی برای زنانی که از دره رفتهاند وجود ندارد. آنها برای درگیرنشدن با جامعه قدرتمند همسایهشان زنانِ رفته را نمیپذیرند.
یا به عنوان مثالی دیگر، جامعه کالاشها بهنوعی اشتراکی اداره میشود. زمینهای کشاورزی، جنگلها و دامها برای همه اعضای یک دره است. در زمینه خانواده هم همینطور است. خانواده هستهای وجود ندارد و فرزندان بیشتر متعلق به آن اجتماع هستند تا خانوادههایشان. تصمیمگیری درباره حضانت فرزندان هم با اینکه در وهله اول با مادران است، عموما در ازدواجهای بین مذاهب، جامعه با اعمال فشار اجتماعی سعی میکند فرزندان از درهها خارج نشوند.
البته دردهای زنان منطقه به اینها محدود نبود. در طول سفرم، برای خرید صنایع دستی به خانه یکی از زنان رفتم. او دو بار ازدواج کرده بود. همسر اولش در یک درگیری با نیروهای طالبان، پیش از قدرتگرفتن دوبارهشان، کشته شده بود. این زن با وجود اینکه همسر اولش او را مدتها پیش ترک کرده بود، هنوز عزادارش بود.
دختران جوان منطقه کالاش بهراحتی تحصیل میکردند و اغلبشان میخواستند برای تحصیلات دانشگاهی درهها را ترک کنند؛ اما عموما به ارزشهای جامعهشان پایبند بودند و به آزادی زنان در این جامعه افتخار میکردند. زنان پیر کالاش هم منبع داستانهای فولکلور منطقه بودند، جلوی در خانه مینشستند و به بچهها رقصها و آوازها را آموزش میدادند. بیشتر این آوازها و رقصها متعلق به جشنها هستند. وقتی رقص ریتمیک و لحن شاد آوازها را میشنوید، به نظر نمیرسد آنها بخشی از یک نیایش هستند. البته جوانان جامعه کالاش هم به آنها به شکل یک مراسم آیینی نگاه نمیکنند.
در جشن شکرگزاری پایان دروی محصول، جشنشان شبیه کارناوالهای قرون وسطای اروپاست. همه قواعد و ممنوعیتها تعلیق میشوند، سلسلهمراتب اجتماعی از بین میرود، زنان لباس مردانه میپوشند و مردان لباس زنانه و پایکوبی سه شبانهروز ادامه دارد. شرکت در این جشن، بنا بر سنت، برای همگان با هر مذهبی آزاد است. این جشن هم ریشه مذهبی دارد و مراسم قربانیکردن هم برای خدایان انجام میشود؛ اما همین مراسم امروزه شکلی از صنعت توریسم را در این منطقه رونق داده که علاوه بر پاکستانیها از سایر کشورها هم به این منطقه سرازیر میشوند. پیران از اینکه جنبههای مناسکی جشنها فراموش شده، شکوه دارند؛ اما آنها که میانسال هستند و اداره مالی جامعه بر عهدهشان است، از آن استقبال میکنند. علت این استقبال میتواند کاهش منابع مالی این اجتماع باشد که نتیجه تصرف اراضی آن است، سیاستی که چندین دهه است جریان دارد و درواقع نوعی فشار برای تغییر مسلک آنهاست. جوانها از اینکه این جشنها جایی برای آشنایی با دیگر فرهنگها هستند و در آنها نوعی مبادله فرهنگی صورت میگیرد، خوشحال هستند.
من عمدا وقتی سفر کرده بودم که جشنی در کار نباشد. زمانی که اجتماع مشغول زندگی روزمره است و مشاهده و گفتوگو راحتتر است؛ اما آنها مصرانه برای یکی از جشنهایشان به طور رسمی دعوتم کردند. در آن شرایط پیچیده که اتفاقها نامشخص بود و مردم بومی حتی بیم حمله طالبان به آن منطقه را داشتند، فیلمبرداری میتوانست خطرناک باشد. راننده هم هولوولای برگشت و ایست بازرسیها را داشت. بنابراین به نوشتن قصه زنان بسنده کردم و با عکسی ثبتشان کردم تا بعد. امیدوارم در سفر بعدی، با دوربین فیلمبرداری زنان این جامعه را روایت کنم.