نسلهای خاکستری
روزگار شعبدهباز رنگهاست. نسلها رنگی به دنیا میآیند و خاکستری از دنیا میروند. رنگارنگیِ نسلها در برابر فناوری و پیشرفتهای عصر جدید رنگ میبازد و حسرتی غریب در نسلی میماند که فرزندان خود را سعادتمندتر از خود در مییابد. در کشور ما، دهه پنجاه و شصتیها خوشبختتر از پدران خود بودند اما آفتاب سوزان روزگار، رنگِ بخت آنها را نسبت به شرایط فرزندانشان ضعیفتر کرده است.
مهدی دهقانمنشادی
روزگار شعبدهباز رنگهاست. نسلها رنگی به دنیا میآیند و خاکستری از دنیا میروند. رنگارنگیِ نسلها در برابر فناوری و پیشرفتهای عصر جدید رنگ میبازد و حسرتی غریب در نسلی میماند که فرزندان خود را سعادتمندتر از خود در مییابد. در کشور ما، دهه پنجاه و شصتیها خوشبختتر از پدران خود بودند اما آفتاب سوزان روزگار، رنگِ بخت آنها را نسبت به شرایط فرزندانشان ضعیفتر کرده است. هرچند ما دهه پنجاه و شصتیها برق و آب لولهکشی داشتیم و از شکستن آب یخزده حوض و مصیبت بیچیزیهای پیشینیانمان معاف شده بودیم اما سختیهایی را تجربه کردیم که چون آن را برای بچههای امروزی روایت میکنیم، آن را افسانهای فراسوی تاریخ میدانند.
ما نسل انتظار بودیم و هستیم: منتظران روزهای خوب. زندگی ما مقارن با سختیها و مصیبتهای دوران جنگ، پساجنگ و سازندگی، تحریمها، جنگ اصلاحطلب و اصولگرا، کرونا و ... است. ما کمبودهای دوره جنگ را به عنوان بخشی عادی از جریان زندگی تحمل کردیم و استرس بمباران و بیخانمانی، جزئی جداییناپذیر از زندگی روزمره ما بود. ما نسل مدارس دوشیفته و مدارسِ دونوبته بودیم. در مناطقی از کشور که تعداد دانشآموزان بیشتر از امکانات آموزشی بود از مدارس در دو نوبت استفاده میشد، یک عده صبح به مدرسه میرفتند و عدهای هم عصر. اما در جاهایی که کمبود مدرسه وجود نداشت، دانشآموزان ناگزیر بودند ساعات آموزشی خود را در دو نوبت صبح و عصر بگذرانند. ما زیروبم گرمای تابستان و سرمای سخت زمستان را با اجزای بدنمان احساس کردهایم. کودکان مجبور بودند در سرما و گرما، با پای پیاده (در دوره ما سرویس مدارس خیلی کم بود) مسیر خانه تا مدرسه و مدرسه تا خانه را در دو نوبت بپیمایند. صبح به مدرسه میرفتیم، سر صف میایستادیم و در پایان مراسمِ صبحگاه شعار سر میدادیم، شعارهایی که هرچند از مفهوم آنها سر درنمیآوردیم، بلندتر فریاد میزدیم تا به گوش همه جهانیان برسانیم. ظهر با شنیدن صدای زنگ مدرسه بهصورت موقت از درس فارغ میشدیم، مسیر مدرسه تا خانه را باز پیاده طی میکردیم و هنوز غذا از گلویمان پایین نرفته بود، عازم مدرسه میشدیم. مانند سربازان پیادهنظام مسیر تکراری هرروزه را طی میکردیم و در مسیر خود روزهایی خاکستری را از نظر میگذراندیم که تغییر فصلها فقط دمای آن را بالا و پایین میبرد. بعد از رسیدن به مدرسه باید در مراسم نماز جماعت شرکت میکردیم. ما نسل چرتزدنهای عصرگاهی در سرِ کلاسهای درس هستیم که زنگ تفریح بین دو کلاس و فوتبال بازیکردن با کاج درختان مدرسه اسباب شادیمان بود. وقتی عمر عصر به پایان میرسید و زنگ خانه به صدا درمیآمد، شادیکنان پا به مسیر خانه میگذاشتیم اما تازه بخش دیگری از زندگی روزمرهمان آغاز میشد.
ما نسل مشارکت بودیم؛ مشارکت در تأمین ارزاق خانوار. وقتی به خانه میرسیدیم، باید در یکی از صفوف رایج عصرمان وقت سپری میکردیم. ما نسل انتظار بودیم، منتظران در صفهای طولانیِ توزیع کالاهای اساسی. بعد از سپریکردن لحظاتی از زندگی نوجوانیمان در صف، نوبتمان که میشد، کوپن و پول میدادیم و ارزاق اعلامشده را دریافت میکردیم: گوشت، مرغ، تخممرغ، چای عقابنشانی که دبش نبود و چون از گلویشان پایین نمیرفت برای توزیع به بقالیها داده بودند، قند، شکر، روغن. کالاها را بغل میکردیم و صحیح یا ناسالم به خانه میرساندیم. در صف ایستادن برای خرید نان، جزئی جدانشدنی از زندگی ما دهه پنجاه و شصتیها بوده است؛ بهطوریکه هنوز هم مشتری وفادار این صفوف، بیشتر همنسلیهای ما هستند.
ما نسل تفریحات سادهای بودیم که به برنامههای سیاه و سفید تلویزیون معتاد بودیم. برای این تفریح پیشپاافتاده هم باید انتظار میکشیدیم تا پس از پخش پیشبرنامههای کسلکننده، ازجمله تصویر گمشدگان، برنامه مخصوص خودمان را ببینیم. برنامه کودک و نوجوانی که از انیمیشنهای خارجیِ گاه سانسورشده، سرودهای انقلابی و عروسکهای وطنی تشکیل میشد. برنامههای معمولی تلویزیون هم ساعات پخش محدودی داشت و نیمهشبنشده خمیازه میکشیدند و در میان برفکها به خواب میرفتند.
کودکی و نوجوانی ما با پسلرزههای انقلاب و لرزشهای جنگ سپری میشد و جنگ چون دیوی وحشتناک به ویرانی شهرها و روستاها و دلهرهزایی ادامه میداد. جنگ فروکش کرد و امید روزنهای یافت اما باید سختی میکشیدیم تا بازسازیهای جنگ انجام شود. نسل ما، نسل سختی و انتظار بود و کنکور دومرحلهای مسیری بود پرانتظار و طولانی برای راهیافتن به دانشگاه. ما در ماراتنی سخت و پرمانع توانستیم به دانشگاه راه یابیم و آینده روشن را میدیدیم اما جنگ اصولگرا و اصلاحطلب تازه شروع شده بود. فارغالتحصیل که شدیم در صف انتظار کار قرار گرفتیم و با عبور از موانع به کار رسیدیم. در مسیر جدید زندگی اما تحریمهای ظالمانه خارجی و بیانصافی سودجویان داخلی در فرایندی به نام اختلاس، باز آینده را برای ما مبهم کرد.
ما نسل انتظار روزهای روشن بودیم و هستیم و در خلوت انتظار خود، نسلمان را رنگباخته میبینیم و حسرتوار بر گذشته خاکستری خود تأمل میکنیم اما رنگارنگی دوران جدید و افقهای روشن آن برای فرزندانمان نقطهعطفی است که از کسالت انتظار ما کم خواهد کرد. بااینحال آینده برای ما چون قطاری با مقصد نامعلوم است که مشخص نیست کی و کجا ما را پیاده خواهد کرد.