سفر بی نقشه به ایسلند
وقتی خودمان را گم کردیم
نوشتن از چیزهایی نامرئی که همواره بر شانههای خود حمل کنیم، هم آسان است و هم سخت. آسان است چون احساسی فراگیر است و سخت است، چراکه مانند کلافی است درهم که سخت گره خورده و سنگینی تحملناپذیری دارد.
سوگل خلخالیان: نوشتن از چیزهایی نامرئی که همواره بر شانههای خود حمل کنیم، هم آسان است و هم سخت. آسان است چون احساسی فراگیر است و سخت است، چراکه مانند کلافی است درهم که سخت گره خورده و سنگینی تحملناپذیری دارد. سفر آیسلند برای من با این مفاهیم گره خورده است. قبل از داستان سفر، باید بگویم خطوط یک شرکت هواپیمایی خارجی این فرصت را برای من فراهم کرد که چند سفر را با هزینههای آنها انجام دهم و در ازایش برای آنها تعدادی کلیپ از تجربه سفرهایم بسازم. سفرکردن به شکل حرفهای عموما بسیار دیر اتفاق میافتد و نتیجه انجامدادن کارهایی طاقتفرساست. از ساخت رزومه بگیر تا نوشتن پروپوزال دقیق که همهچیز در آن باید پیشبینیشده باشد. پروپوزالها استانداردهای بسیار پیچیدهای دارند که درستکردنشان همیشه از سختترین سفرها برای من سختتر بوده است.
اسم پروژه را «نوم» گذاشتم، مخفف not on the map. ایده اصلی در این پروژه سفرکردنِ بینقشه بود، بدون برنامهریزی، هرچه پیش آمد خوش آمد. برای اولینبار، در این سفر یک کمپانی دستودلبازانه اجازه داده بود دو دستیار همراه خودم ببرم تا کارهای فنی ساخت ویدئو را انجام دهند. اینطور شد که تیم تکمیل شد، فیالواقع تیم سرخوش ما خط اصلی سفر آیسلند شمالیترین مدار کره زمین بود؛ اما نقشه اصلی سفر تیم ما این بود که خودمان را چطور گم کنیم! در سرزمین آتشفشانها و دریاچههای آب گرم، در سرزمینی که حداقل از 30 جزیره بزرگ تشکیل شده و بیشمار جزیره کوچک هم دارد که در کنار آتشفشانهای فعال و حوضچههای آب گرم به صورت موقت ایجاد شدهاند، گمشدن زیاد کار سختی نبود.
بعدها به پروژه نوم بسیار فکر کردم: غیبشدن، نبودن، در دسترس نبودن، پنهانشدن و کولیوار زندگیکردن. پرسهزدنِ مدام و بیهدف و همزمان رفتن تا اعماق چه جذابیتی دارد؟ این آرزویی است که در دل آدمها گاهی سر بر میکشد. جامعه از من چه میخواهد که من دلم میخواهد از آن دور شوم و چون یک غریبه زندگی کنم؟ به چیزهایی فکر میکنم که از پیش تعیین شدهاند: طبقه، منزلت اجتماعی، شئونات، آداب و مناسک متناسب با هر طبقه، درخواستهایی که جامعه از هر آدمی دارد تا از آنها افرادی موفق، شاد و اجتماعی بسازد. کتاب تمایز بوردیو را ورق میزنم. کتاب پر از آمار و ارقام مختلف است، ترندها و مدهای سالیان را بررسی کرده و نوشته است. زبان کتاب سخت است، پر از استدلالهای پیچیده است و فهم آن نیاز به دانش عمیق جامعهشناختی دارد؛ اما لابهلای آن میفهمم ما در جهانی زندگی میکنیم که تقریبا همهچیز از پیش تعیین شده است. نه فقط افکار و احساساتمان، اینکه چه غذایی میخوریم، لباسمان چه شکلی باشد که در جمع پذیرفته شویم، شکل دیزاین خانهمان، پاتوقهایمان، حتی اینکه چه طعمی را دوست داریم. رعایت یکسری قوانین که مربوط به طبقه ماست، برایمان یک برچسب به ارمغان میآورد: من «موفق» هستم! من «شاد» هستم! من «خوشبخت» هستم! زندگی من را ببینید و الگو بگیرید! حالا دیگر شبکههای اجتماعی هم به کمکمان آمده است که کارتپستالی از این زندگی را برای دیگران ارائه کنیم. حال کافی است آن فرهنگ ویژه هر طبقه اجتماعی را رعایت نکنیم، آن ادب تصنعی را، آن پوشش و آرایش را، آن رفتارهایی را که به ما زنان میگویند چطور خانم موقر و متینی باشیم. آنوقت است که همه جامعه انگشتش را به سمت ما میگیرد یا به عنوان وصله ناجور ما را کنار میزند. برچسب «ضداجتماع» میخوریم، «شکستخورده» میشویم. این روزها آدمها از بازندهها دوری میکنند، انگار که یک بیماری مسری است. آنها میخواهند سر خم کنیم. بسیاری از آنهایی که از ما انتظار خو کردن به عرفها و عادتها را دارند، خودشان در این چارچوبها دارند دیوانه میشوند؛ اما همهمان باید دستهجمعی در این بازی شرکت کنیم، مقابل هم بایستیم و همدیگر را به ستوه بیاوریم. جامعه خیلی صریح به ما میگوید: «خلاف جریان آب شناکردن برایتان هزینه دارد». اما من همیشه دلم خواسته ماهی سیاه کوچولویی باشم که محیط امنش را رها میکند و با یک رؤیا راه رودخانه را میگیرد و راه میافتد. او ایمان دارد این رودخانه به جایی وصل است و جهانی بزرگتر وجود دارد. جنگیدن سخت است، خیلی سخت. من هم همیشه قدرت مبارزه نداشتهام، گاهی سر خم کردهام، گاهی کوتاه آمدهام، گاهی سپر انداختهام، چارهای نیست؛ اما در قلب من همیشه یک ماهی سیاه کوچولو شنا میکند که رؤیای رسیدن به اقیانوس را دارد.