همسر یا همسفر
میخوام رضایت بدم خانمم گذرنامه بگیره. - چند سال داری؟ ۱۷- سال. - نمیشه، سن شما کمتر از ۱۸ساله. - یعنی چی؟ من حق دارم زن بگیرم ولی حق ندارم با اون سفر برم؟ -شما برای خودتون نمیتونید گذرنامه بگیرید چه برسه برای خانمتون. -نمیفهمم این دیگه چه قانونیه، چرا موقع ازدواج این چیزها را به من نگفتند.
مرتضی قراباغی، سردفتر اسناد رسمی :- میخوام رضایت بدم خانمم گذرنامه بگیره. - چند سال داری؟ ۱۷- سال.
- نمیشه، سن شما کمتر از ۱۸ساله. - یعنی چی؟ من حق دارم زن بگیرم ولی حق ندارم با اون سفر برم؟ -شما برای خودتون نمیتونید گذرنامه بگیرید چه برسه برای خانمتون. -نمیفهمم این دیگه چه قانونیه، چرا موقع ازدواج این چیزها را به من نگفتند.
به صندلی اشاره میکنم تا بنشیند ولی انگار نه چیزی میشنود و نه میبیند. مدام صغریکبری میچیند تا مرا متقاعد کند. در این لحظه دختری ۱۵ یا ۱۶ساله وارد اتاق میشود چشمانش از محبت برق میزند روسری مینیاسکارفش را کمی جلو میکشد و میگوید: منو پرهام عاشق سفریم، دوست داریم بعد از عروسی بریم فرانسه. دوباره اشاره میکنم روی صندلی بنشینند. این بار کنار هم مینشینند عروس نوجوان به حرفهایش ادامه میدهد: شما دلتون از این شهر نگرفته، چند وقته سفر نرفتید!
انگشتر طلایی و کفشهای ورنی پرهام برق میزند. انتظار این سؤال را نداشتم، به سفر رفتن من چه کار دارند. جواب میدهم: آدمی که عاشق سفره باید دیوانه باشه که از میان این همه شغل بیاد سردفتر اسناد رسمی بشه. در کار ما یک هفته مرخصی هم صدجور دفنگ و فنگ اداری داره اصلا دنگ و فنگ هم نداشته باشه مگر سردفتر میتونه دفترخونه را به امان خدا رها کنه و با خیال راحت به جاده بزنه؛ نگرانی و استرس این کار دست از سرش برنمیداره. پرهام نگاهی به ساعت گارمین نقرهایرنگش میاندازد و میگوید: چند روز دیگه منو ستیا باید فرانسه باشیم کسی سراغ ندارید برای ما پاسپورت بگیره؟ به ذهنم فشار میآورم تا راهحلی پیدا کنم میگویم: آقا پرهام باید دادگاه برید اگه دادگاه برای شما گواهی رشد صادر کنه، میتونید برای خودتون و خانمتون گذرنامه بگیرید، بهترین راه همینه. ستیا دیگر به حرفهای ما گوش نمیدهد و اکلیلی ناخنهایش را میخراشد. پرهام دست او را میگیرد و با مهربانی میگوید: نگران نباش، بابا وکیل کاربلدی سراغ داره، شاید خیلی زود بتونه این گواهی را بگیره. تشکر سردی میکنند و میروند. حس آزاردهندهای به سراغم میآید چرا برای جلوگیری از کودکهمسری تضمینهای مؤثری نداریم، چرا دو کودک به این زودی به این نتیجه رسیدهاند که قانون مانع آنهاست نه حامیشان. پرسش ستیا در گوشم طنین میاندازد شما دلتان از این شهر نگرفته؟خودم را جای او میگذارم و خطاب به سردفتر میگویم: یادت هست آخرین باری که سفر رفتی کی بود؟ میدانی چند سال است از این شهر بیرون نرفتهای. چه مناطق زیبایی که حتی اسمشان را نشنیدهای؛ چه آدمهای مهربانی که از لطف دیدارشان محرومی. چطور میتوانی در مقابل افسون پاریس این عروس شهرهای جهان مقاومت کنی یا در شبهای سفید سنپترزبورگ بهراحتی بخوابی یا برای رفتن به شهر وین بیتاب نباشی یا چگونه میتوانی در مقابل شکوه شیراز بیتفاوت بمانی یا دلت نخواهد به قونیه بروی و به داستانهای عارفانه آن گوش جان بسپاری. از جایم بلند میشوم و پشت پنجره میروم باران نمنم میبارد گربه سفیدی الی شاخههای درختی به آرامی خوابیده است. به رابطه شعر و سفر میاندیشم اگر سفر نبود شاید شعر هم نبود. منظور از سفر در اینجا فقط تغییر مکان نیست، گاهی هجرت از فرهنگ و تمدنی به فرهنگ و تمدنی دیگر است. هجرت از خود دروغین به خود واقعی است یا گاهی شاعر با تحمل تمام سختیها از قدرت به سوی حقیقت میرود. شاید به همین خاطر نزار قبانی شعرش را مدیون سفر میدانست یا ناظم حکمت وقتی به آناتولی رفت و شدت فقر اهالی آنجا را دید شعرش جوشید یا وقتی اوکتاویو پاز از نزدیک فرهنگ و تمدن هندوستان را دید، شعر و جهانبینیاش متحول شد، محتوای اشعار ناصر خسرو هم بعد از سفرهای طولانی تغییر یافت. الزم نیست شاعر باشی تا سفر تو را زیرورو کند، گاهی دهها سال در جایی زندگی میکنی ولی چنگی به دلت نمیزند گاهی هم برای چند ساعت در جایی میمانی تو را به شوق میآورد. کار، تحصیل، عشق و همه چیز را میخواهی آنجا تجربه کنی. به خودم که میآیم میبینم دچار تردید شدهام، تردید بین ماندن و رفتن و ایمانی که دیگر فقط با سفر معنا خواهد یافت.