|

پایان باز یک داستان

نمی‌دانم یادتان هست یا نه، یک موقعی در همین شهر تهران، هرچه پارک بود، دورش حصار داشت و شب‌ها از یک ساعتی به بعد، مردم را از پارک‌ها بیرون می‌کردند. الان که فکرش را بکنیم، شاید برایمان باورپذیر نباشد که شب‌ها در همه پارک‌ها، از یک ساعتی چراغ‌های پارک را شروع به خاموش‌کردن می‌کردند و از بلندگوها اعلام می‌شد که پارک را ترک کنید. ماجرا هم این‌طور بود که ابتدا چراغ‌های مرکزی پارک را خاموش می‌کردند تا مردم مجبور شوند به سمت بخش‌های کناری پارک بروند و بعد هم چراغ آن بخش‌ها را خاموش می‌کردند تا مردم به سمت درهای پارک بروند و بعد آخرین چراغ‌ها را هم خاموش می‌کردند و تمام.

پایان باز یک داستان

نمی‌دانم یادتان هست یا نه، یک موقعی در همین شهر تهران، هرچه پارک بود، دورش حصار داشت و شب‌ها از یک ساعتی به بعد، مردم را از پارک‌ها بیرون می‌کردند. الان که فکرش را بکنیم، شاید برایمان باورپذیر نباشد که شب‌ها در همه پارک‌ها، از یک ساعتی چراغ‌های پارک را شروع به خاموش‌کردن می‌کردند و از بلندگوها اعلام می‌شد که پارک را ترک کنید. ماجرا هم این‌طور بود که ابتدا چراغ‌های مرکزی پارک را خاموش می‌کردند تا مردم مجبور شوند به سمت بخش‌های کناری پارک بروند و بعد هم چراغ آن بخش‌ها را خاموش می‌کردند تا مردم به سمت درهای پارک بروند و بعد آخرین چراغ‌ها را هم خاموش می‌کردند و تمام. هرکسی را هم که این فرامین را رعایت نمی‌کرد، گاهی با توپ و تشر و برخی زمان‌ها با بعضی رفتارهایی که می‌توانید تصور کنید و شاید هم بهتر است تصور نکنید، از پارک بیرون می‌کردند و درهای پارک را می‌بستند و عده‌ای هم درون پارک و کنار حصارها قراول می‌رفتند که یک‌ وقت خدای ناکرده، کسی در پارک نمانده باشد یا قصد پریدن از روی حصارها و ورود به پارک را نداشته باشد. شاید الان این چیزی که می‌گویم، عجیب به نظر بیاید، ولی آنهایی که دهه 60 را در خاطر دارند، خوب به یاد می‌آورند که من چه می‌گویم. این حصارکشی شاید بازتاب حصارهای ذهنی برخی از ما بود که در بیرون خود را به نمایش می‌گذاشت و عیان می‌کرد و شاید هم اینکه همان برخی از ما، شب را بخشی از 24 ساعت یک روز نمی‌دانست. هرچه بود تا پایان جنگ وضع به همین منوال گذشت تا اینکه ناگهان با تغییر مدیریت شهری در سال 1368 همه چیز تغییر کرد و مهم‌ترین این تغییرها، در حوزه اتفاقات دیداری و بصری شهر، برداشتن حصارها و نرده‌های بلند دور پارک‌ها بود. با این اتفاق، ناگهان شهر عمق پیدا کرد. من کاملا حس آن روزها را به یاد دارم؛ اینکه فضای سبز پارک‌ها به درون شهر آمد و اینکه درخت و سبزه و گل، بخشی از فضای شهری شد. کاملا به یاد دارم که این اتفاق در همان روزها چقدر با مخالفت برخی افراد روبه‌رو شد؛ حتی بعضی‌ها که امروز اولترا‌ مدرنیست و اخلاق‌گرا و طرفدار حقوق شهروندی شده‌اند و دموکرات، چقدر به این رخداد حمله کردند؛ اما هرچه بود، آن حصارها برداشته شد و شهر هویت بصری جدیدی پیدا کرد.

اما گویا برخی دل‌شان برای کشیدن دوباره حصارها تنگ شده و به‌ گونه‌ای باز به دنبال بازگرداندن همان فضای حصار کشیده‌شده هستند. حالا شاید مانند آن موقع نتوانند، ولی به نحوی با برخی از کارهایی که ته‌مزه‌ای از همان ایام دارد. اما شاید جالب‌ترین بخش ماجرا این باشد که آنچه من از محیط اطراف ساختمان تئاتر شهر به خاطر دارم، با آنچه در بخش ابتدایی یادداشتم آوردم، متفاوت است. سال 59 و بعد از سقوط خرمشهر و پس از آنکه از بند محاصره آبادان گذشتم و با داستانی که قبلا جای دیگری تعریف کرده‌ام، به تهران آمدم، اولین پارکی که دیدم، پارک دانشجو بود. الان که حافظه‌ام را می‌کاوم، همان موقع هم این محوطه با پارک‌های دیگر تفاوت داشت. منظورم این است که در آن ایام، همه پارک‌ها ازجمله پارک لاله، ملت و ساعی، دورشان حصار و نرده داشت، ولی پارک دانشجو و محوطه تئاتر شهر چنین نبود؛ دست‌کم من که به خاطر نمی‌آورم. خیلی سال از آن ایام گذشته، ولی خوب به یاد دارم یکی از تفریحاتم این بود که از ضلع شرقی پارک دانشجو وارد این محیط می‌شدم و تا ساختمان تئاتر شهر قدم‌زنان می‌رفتم و دور ساختمان دایره‌ای تئاتر شهر ساعت‌ها کاشی‌ها را با دقت تماشا می‌کردم و این هم دلیل داشت. یکی از دوستان گفته بود که هیچ‌کدام از دو کاشی این بنا دارای طرحی مشابه نیستند و من باور نکرده بودم و با من شرط کرده بود که اگر توانستی دو کاشی مشابه در این ساختمان پیدا کنی، شرط را برده‌ای و من برای اینکه شرط را ببرم، وقت زیادی را صرف تماشای کاشی‌کاری این بنا کردم و اصلا علاقه من به معماری و نقوش هندسی که سبب گرایشم به تحصیل در رشته معماری و نوشتن کتاب «هندسه نقوش» شد، از همین تماشای بنای تئاتر شهر ریشه گرفت.

اما حالا قرار است آن محوطه‌ای را که حصار نداشت، در زمانه‌ای که همه‌ جا حصار داشت، حصار بکشند. نمی‌دانم این داستان از کی شروع شد، ولی گمان نمی‌کنم ماجرا فقط به همین دوره دو، سه‌ساله برگردد. یادتان هست سابق بر این در بخش جنوبی تئاتر شهر محوطه‌ای برای پارکینگ تئاتر شهر وجود داشت؟ یادتان هست اینجا و آنجا صحبت از این بود که این محوطه و محیط اطراف آن فضای عفیفانه‌ای ندارد؟ بعد کلی بحث و مجادله شد که کنار تئاتر شهر و در آن محوطه پارکینگ، مسجدی ساخته شود و ساخته هم شد. البته آن ساختمان الان نام مسجد بر خود ندارد. به گونه‌ای بعضی خاطرات در ذهن من با هم قاطی شده است و آخر ماجرا را مبهم کرده است؛ درست مثل یک داستان با پایان باز.