|

جهان من جهان جادوست و همه‌چیز را به شکل یک راز می‌بینم

اهل تجربه‌‌ام

گفت‌وگو با کورش بیگ‌پور، طراح و گرافیست

کورش بیگ‌پور مستقر در لس‌آنجلس، گرافیست و هنرمند، برنده جوایز معتبر بین‌المللی است که آثارش در بیش از 20 کشور دنیا منتشر شده است. او با سرمقاله‌ها و مصاحبه‌های بی‌شماری که مجموعه‌ای پرکار از طراحی مدرن-ادغام‌شده-سنتی را به نمایش می‌گذارند، مشغول به فعالیت است. او مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۳۸۲ از دانشگاه هنر تهران و پس از چند سال کار و شرکت در نمایشگاه‌های متعدد، کارشناسی ارشدش را پس از مهاجرت در رشته هنر معاصر و طراحی از دانشگاه لیمکوکینگ مالزی دریافت کرده است. کورش سال ۱۳۹۱ به ایالات متحده نقل مکان کرد و با تأسیس استودیوی شخصی خود، برای سفارش‌دهنده‌های مختلف مشغول به کار و طراحی شده است.

اهل تجربه‌‌ام
حسین گنجی روزنامه‌نگار، پژوهش‌گر، منتقد هنرهای تجسمی و مدیر و مشاور ارتباطات و توسعه برند

کورش بیگ‌پور مستقر در لس‌آنجلس، گرافیست و هنرمند، برنده جوایز معتبر بین‌المللی است که آثارش در بیش از 20 کشور دنیا منتشر شده است. او با سرمقاله‌ها و مصاحبه‌های بی‌شماری که مجموعه‌ای پرکار از طراحی مدرن-ادغام‌شده-سنتی را به نمایش می‌گذارند، مشغول به فعالیت است. او مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۳۸۲ از دانشگاه هنر تهران و پس از چند سال کار و شرکت در نمایشگاه‌های متعدد، کارشناسی ارشدش را پس از مهاجرت در رشته هنر معاصر و طراحی از دانشگاه لیمکوکینگ مالزی دریافت کرده است. کورش سال ۱۳۹۱ به ایالات متحده نقل مکان کرد و با تأسیس استودیوی شخصی خود، برای سفارش‌دهنده‌های مختلف مشغول به کار و طراحی شده است. در طول دهه گذشته، از این طیف وسیع می‌توان به موزه‌های براد، گتی و پاورهاوس و مجموعه‌هایی نظیر گوگل، کانادا تایپ و مؤسسات دانشگاهی و آموزشی مانند UCI، UCLA،NEIU و OSU اشاره کرد. از همان سال‌های شروع به فعالیت، تایپوگرافی و خط فارسی دغدغه یگانه او بوده است. با توجه به این علاقه، او در این حوزه بسیار فعال بوده، فونت طراحی کرده، در کنفرانس‌ها شرکت و راجع به خط فارسی گفته، نوشته و در آمریکا، در رشته طراحی تایپ در مقطع فوق‌لیسانس به تحصیل مشغول شده است. کورش بیگ‌پور را سال‌های مدیدی‌ است که به همین واسطه می‌شناسم. فرصتی دست داد تا با او به گفت‌و‌گو بنشینم، البته او در سوی دیگر دنیا و من در این سوی جهان. مصاحبه پیش‌رو بخش کوتاهی از گفت‌وگوی بلندی‌ است که به بهانه انتشار مجموعه کارهای گرافیکش در سال پیش‌رو با او داشته‌ام.

 به نظرم باید همیشه قصه‌ها را از ابتدا شروع کرد؛ از کرمانشاه شروع کنید که چند سال آنجا زندگی کردید و ماجرای بیرون آمدن‌تان از کرمانشاه را هم برایم بگویید.

من در کرمانشاه به دنیا آمدم سال ۱۳۵۸ البته روزهای کودکی‌ام قدری بُرش و پَرش دارد؛ چون وقتی هفت‌ساله بودم، بابا شهید شد. ما به خاطر بمباران، تهران بودیم و به طور موقت خانه دایی‌ام زندگی می‌کردیم. چندماهی می‌شد که پدر را ندیده بودیم.

 پدر در کرمانشاه ماندند؟

پدرم در وزارت راه، تکنیسین ماشین‌آلات سنگین بود. در واقع وزارت‌راهی‌ها را در شهر نگه داشته بودند که اگر نیاز به نیروی حرفه‌ای بود، بتوانند از آنها استفاده کنند (برای ساختن پل، جاده و تعمیر ماشین و از این‌جور کارها). این اتفاق در روز بسیار شومی افتاد؛ درست ساعت یک و ۵۵ دقیقه بعدازظهرِ ۲۳ دی‌ماه ۱۳۶۵. عراقی‌ها، ده‌ها هواپیما را به آسمان کرمانشاه فرستاده بودند و ۴۰ نقطه شهر را یک ساعت بمباران کردند. بابا در ماشین محل کار به سمت خانه می‌رفته که با راکت ماشین را نزدیک همان خیابانی که زندگی می‌کردیم، می‌زنند. آن زمان کرمانشاه تقریبا خالی از سکنه بود.

 رفتن از ایران را از ابتدا در سر داشتی یا واقعا دل‌کندن از ایران برایت سخت بود؟

یک‌طورهایی بله! - به ‌واسطه حضور خواهرم - ولی دل‌کندن که واقعا هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، یک حضور تنگاتنگ است. تن انسان جایی‌ است و حضور معنوی‌اش آنجا که به دنیا آمده. حداقل برای من این‌گونه است. این قضیه شاید در ذهن من نسبت به بقیه پررنگ‌تر هم باشد، چون خوراکم، خط، هنر و عرفان ایرانی‌ است و هیچ‌وقت از آنها جدا نمی‌شوم. هسته‌ای که به من غذا می‌رساند همچنان درون ایران است. تَنم جایی‌ است، اما هوش، حواس و نگاهم جایی دیگر. همه‌چیز به نظرم در ایران اتفاق می‌افتد. در واقع تنها یک مهاجرت تَنی است و نه روحی. علاوه بر اینها، ادبیاتی که می‌خوانم هم خیلی ایرانی است (البته ممکن است خیلی ایرانی، واژه دقیقی نباشد). من به صوفی‌‌گری و تصوف علاقه‌مندم و از «شمس»، «مولوی»، «خرقانی» و «غزالی» و... ارتزاق می‌کنم و هرچه می‌خوانم عمدتا در این حوزه است؛ این کشش و میلم را به ایران بیشتر می‌کند. وحدتی که به‌واسطه این چندوجهی از ایران می‌گیرم، شاکله اندیشه و زیست من است.

 افراد رشته‌های فنی - مهندسی راحت‌تر هستند و آدم‌ها می‌توانند در هر فرهنگی دنبال علمی که دارند بروند، اما در هنر همواره تغییر فضای زیست و زندگی بسیار اثرگذار است. گفتی که حدود ۱۲ سال است در آمریکا به سر می‌بری، اما هنوز خودت را از لحاظ فرهنگی و معنوی متصل به اینجا می‌دانی. جدا از کتاب‌ها و مطالعاتت چه چیزی تو را به ایران متصل می‌کند؟

چیزی که در نظر دارم بگویم احتمالا از نظر خیلی‌ها اشتباه است، اما این تلقی من نسبت به زندگی‌ است. جهانِ من، جهانِ جادوست و همه را از دریچه راز می‌بینم. زاویه دیدم، رازگونه و رازورزانه است. وقتی از این دریچه به زندگی نگاه می‌کنم، معادلات و روابط متفاوت می‌شوند و ارتباط درونی‌شان از جنس دیگری. من وجودم را گستره‌ای از داده‌ها می‌بینم ــ از واحدهای کوچک اطلاعاتی ــ که به نظرم در ایران شکل گرفته و از اجدادم به من رسیده. چون این اطلاعات در من وجود دارد، همیشه با من است. توصیف این موضوع برایم قدری دشوار است؛ یک‌طور ارتباط درونی‌ است با تاریخ و فرهنگ پشت‌سرمان بدون انقطاع. باور نمی‌کنید، وقت راه‌رفتن، یک مقدار که جای حضورم را گم می‌کنم، با دیدن خانه‌ای آجری، احساس می‌کنم در یکی از کوچه‌های تهرانم، یکی از این خانه‌ها می‌خواهم تا تهران و ایران را تداعی کنم و همان‌طورکه گفتم تغذیه فرهنگی‌ام همیشه از و در ایران اتفاق می‌افتد. معماری که به جای خود، نگارگری، خط، موسیقی، فرش و فارغ از اینها خود رفاقتی است که با ایده ایران دارم؛ رفیقی‌ است که از هم دل نمی‌کَنیم.

 با ایرانی‌ها که کار می‌کنی این فرهنگ و سلیقه می‌تواند خیلی به هم نزدیک باشد، اما اگر سفارشی از فرهنگ یا زبان دیگری بگیری، اما با سلیقه ایرانی به سمت آن بروی، آیا مواجهه‌های متفاوتی می‌گیری و آنها هم با سلیقه‌ات همراه می‌شوند یا به خاطر نوع سلیقه‌ات نپذیرفته‌اند؟

عمدتا با سلیقه همراه می‌شوند، چون اینها معمولا کارها را می‌بینند و بعد سفارش می‌دهند. در واقع همان فرهنگی که در ایران جاری‌ است اینجا هم کارکرد دارد. شما از کار یک طراح خوش‌تان می‌آید و به او سفارش می‌دهید؛ اینجا هم دقیقا همان‌طور است. یعنی پیش از اینکه به من سفارش بدهند انتخاب خودشان را کرده‌اند و دقیقا به خاطر همان تفاوت نگاه است که با منِ نوعی کار می‌کنند. پالت رنگ، ترکیب‌بندی‌ و دست‌مایه تصویری که خلق می‌کنم با مال آنها فرق دارد و شاید همین غریبگی است که برایشان مطلوب است. این عدم ورود به فضای ذهنی.

طراحی فونت فارسی برایت جذاب‌‌تر است یا انگلیسی و چقدر تجربه فونت انگلیسی یا زبان دیگری جز فارسی را داشته‌ای؟

شاید قدری خوش‌شانس بودم که توانستم با گوگل چند پروژه فونت کار کنم. کار با گوگل، کار روی پروژ‌ه‌ای چندفرهنگی بود و همین باب آشنایی من با طراحانی شد که روی خطوط کره‌ای، هندی، عبری و... کار می‌کنند. خودبه‌خود چون از طریق کنفرانس‌ها با این افراد ارتباط دارم، رابطه‌ای بین من و خطوط دیگر شکل گرفته و هنگام کار روی یک پروژه چندزبانه - به طور هم‌زمان - حواسم هست که دیگران چه می‌کنند، ضخامت خطوط‌شان چقدر است، شکستگی‌ها کجاست، لهجه کار چیست تا بتوانم همین شیوه را اعمال کنم تا خروجی یکدست شود. فارغ از آن، خود فضای خط، من را به آن سمت می‌کشاند که همیشه شاخک‌هایم تیز باشد که چه کسی، چه کار می‌کند. روی این مسائل تا حدودی جست‌وجوگر و کنجکاوم.

 کدام‌یک از اینها برایت جذابیت دارد؟ همچنان خط فارسی جذاب است یا زبان دیگری هم بوده که طراحی فونت ‌آن برایت جذاب باشد؟

غیر از فارسی، طراحی فونت انگلیسی در یکی از پروژ‌ه‌های گوگل هم با خودم بود و در‌نهایت یک طراح آمریکایی آن را رتوش کرد و عیب و ایرادهایش را گرفت (آن زمان هنوز در این رشته تحصیل نکرده بودم). اما واقعیت این است که فوت چیزی مانند لهجه است؛ کافی است فونتِ یک طراح لبنانی را ببینیم، به محض نگاه‌کردن می‌فهمیم آن را یک ایرانی کار نکرده چون بیان، ضخامت و پیچش‌های آن، زیرساخت فرهنگی دارد. طبیعتا ما زمان طراحی، ظرافت بیشتری اعمال می‌کنیم، چون اصفهان رفته‌ایم، طاق دیده‌ایم، گنبد شیخ لطف‌الله و سی‌وسه‌پل، یزد، ما روی فرش زندگی می‌کنیم. در‌واقع نوعی ارتباط زیبایی‌شناسی بین تمام اجزای هنرهای سنتی، صنایع دستی و کاربردی‌مان وجود داشته و تا حدودی دارد. آن یگانگیِ فرهنگ «ذن» را ما بسیار پیش‌تر به قوام رسانده بودیم و در تمام ابعاد داشتیم. ما در کارها و معماری‌مان منحنی زیاد داریم، در موسیقی‌مان هم همین‌طور. این در روحیه‌مان هست و زمان طراحی بدون اینکه بفهمیم، از آن استفاده می‌کنیم. این در خطوطی که نتیجه فرهنگ ایرانی‌ است هم قابل پیگیری‌ و عیان است. من می‌دانم که علاقه‌ام به خط فارسی، به خاطر آن زیرساخت‌ها از هر چیز دیگری بیشتر است. واقعیت این است که طراحی فونت انگلیسی آن‌قدرها پیچیده نیست. به میزان کافی روی این مسئله مطالعه شده و کتاب‌ها و مراکز آموزشی زیادی در این زمینه وجود دارد. با یک مربع‌ طوری کار دارید که تمام نسبت‌هایش از قبل تعیین شده و تنها لازم است نوع دایره، لهجه و ساختار موردنظرتان را انتخاب کرده و شروع به کار کنید. احتمالا به نتیجه مطلوبی می‌رسید اگر دانش و خلاقیتی داشته باشید. اما فارسی پیچیدگی دارد؛ وقتی با دنیای خط فارسی مواجه می‌شویم با گستره‌ای از نسخ تا شکسته‌نستعلیق روبه‌روییم؛ از گردش قلم، دور، سطر، تا انحنا، ضخامت و ویژگی‌های رفتاری گرفته تا جایی که استفاده می‌شوند. در مساجد، کتیبه ثلث و نستعلیق داریم ولی کارکردِ شکسته‌مان جایی‌ است که می‌خواهیم نامه‌ای عاشقانه بنویسیم. ما با نسخ نامه عاشقانه نمی‌نویسیم یا بهتر است بگویم نمی‌نوشته‌ایم.

 آیا می‌توان گفت از نظر تو به‌عنوان طراح گرافیک زبان فارسی فضای خلاقانه‌تری ایجاد می‌کند و فضای کار بیشتری نسبت به زبان‌های دیگر دارد؟

یک بخش این است که به‌واسطه تسلط من و بخش دوم هم همان‌طور‌که در سؤال قبلی گفتم، در‌نهایت، وقتی فونت انگلیسی کار می‌کنم، همه می‌فهمند آن را یک آدمِ بومی و انگلیسی‌زبان کار نکرده است. برای مثال، یک فونت انگلیسی که کار یک اسپانیایی‌زبان یا اروپایی‌ است، با آنچه طراحان آمریکایی تولید می‌کنند، کاملا متفاوت است. خودشان به محض اینکه فونت را می‌بینند، متوجه می‌شوند آن را آدمی که در کجای اروپا زندگی می‌کند، طراحی کرده است؛ یعنی حتی در انگلیسی هم این تفاوت‌ها بارز است. کار طراحان هلندی و داچ، کاملا از لحاظ زیبایی‌شناسی با آمریکایی‌ها فرق می‌کند. علاوه بر اینها باید بخش مالی قضیه را هم در نظر بگیریم؛ اینکه کمپانی‌هایی مانند فیس‌بوک، گوگل یا شرکت‌های ماشین‌سازی بزرگ، چقدر می‌توانند بر رواج و عمومی‌سازی نوعی از فونت و نگاه تأثیر بگذارند هم قابل‌ملاحظه است. حداقل در انگلیسی این اتفاق زیاد می‌افتد. یعنی کافی است گروه طراحی‌شان، ساختار و جهت جدیدی را هدف گرفته باشد و از طراحی خاصی برای این‌ کار استفاده کنند، یک‌باره می‌بینید که تمام جامعه مقداری به آن سمت متمایل می‌شود. 

به دلایل تجاری‌بودن، سفارش‌پذیربودن و... چقدر گرافیک را هنر به معنای نقاشی یا خیلی از هنرهای دیگر، هنر می‌دانی و اگر بخواهی از هنربودن گرافیک دفاع کنی، چه خواهی گفت؟

احتمالا حرفی که می‌زنم به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید اما هنر معاصر خودمان را این‌طور می‌بینم. به نظرم از معدود دریچه‌هایی که الان می‌توانیم از آن به زاویه «دید ایرانی» تعبیر کنیم، شاید طراحی گرافیک آن‌هم به دلیل عناصر بصری-‌خطی و درنهایت رسالت موجود در آن باشد. نه اینکه حالا طراحی گرافیک‌مان در رأس این هرم ایستاده باشد ولی کار قابل اعتنا زیاد تولید می‌شود. من حواسم به نقاشی و معماری هست، موسیقی را هم حرفه‌ای دنبال می‌کنم. اما خیلی از اوقات آدم‌هایی که در ایران فعالیت می‌کنند - و شناخته‌شده هستند -اگر کارشان را نگاه کنیم، امکان ندارد بفهمیم که یک ایرانی‌زبان، پشت این اثر ایستاده و در تمام زندگی، پایش را از ایران بیرون نگذاشته است. این موضوع برای خیلی‌ها نکته مثبتی تلقی می‌شود - این جهانی و چندزبانی بودن را می‌گویم، البته به زعم خودشان - اما برای من دقیقا عکس این است؛ اگر کار را در ادامه فرهنگ ایرانی نبینم، ارزشش برایم از دست می‌رود. فکر می‌کنم طراحی پوسترمان از یک جایی به بعد، لهجه ایرانی به خود گرفت و در ادامه فرهنگ تصویری - معرفتی قبل از خودش راهش را باز کرد. به نظرم این جایگاه گرافیک را پراهمیت می‌کند؛ کاری که طراحان گرافیک برای صدور فرهنگ ایرانی انجام دادند، هیچ‌کدام از نقاشان ما نکرده‌اند.

 از نظر شما هنر است به دلیل اینکه می‌تواند زبان جهانی برای ما داشته باشد؟

به نظرم هنر ایرانی، نباید زبان جهانی داشته باشد. موضوع بر سر گفت‌وگو است. وقتی می‌گوییم زبان جهانی، انگار چیز مشترکی این وسط وجود دارد که ما بخشی از آن نیستیم و باید باشیم. واقعیت این است که طرف مقابل با ما وارد سخن نمی‌شود و ما برای برقرای این ارتباط، زبان درونی خودمان را هم از دست داده‌ایم. به زور می‌خواهیم با کسی حرف بزنیم که مقابل ما نیست. اگر کاری از غنای فرهنگی و ابعاد معرفتی خودش ریشه گرفته باشد، راهش را باز می‌کند. در‌واقع، طرف مقابل را مجبور به سخن و فهم گفتمان فرهنگی و بین‌فرهنگی می‌کند. برای من موضوع فقط صدور است. مثال فراوان داریم، مولوی، عطار و از معاصرها کیارستمی و کلهر.

 اگر بخواهی انتخاب کنی، چه چیزی در ایران به لحاظ گرافیکی برایت جذاب است که آن را طراحی یا بازطراحی کنی و به نوعی آن را تو ساخته باشی؟

گنبد شیخ لطف‌الله، آینه‌‌کاری‌های حرم، طرح باغ ایرانیِ روی فرش، مناره‌ها، شبستان‌‌ها، بازار و تیمچه‌، زورخانه و به‌طورکلی شیفته برج‌های آجری و به‌طور خیلی مشخص «میل»‌های وسط کویر و نقش‌مایه‌های آنها هستم؛ حتی اگر ماهیت گرافیکی نداشته باشند که دارند. بیشتر وجوه هنری - فرهنگی این سرزمین، نفسم را بند می‌آورد. در هر دوره، جادوی چیزی مسخم می‌کند؛ چند وقتی‌ است که مدام با خیال کاروان‌سرا به خواب می‌روم. فکر کاروانی که دارد ادویه و پارچه می‌برد (بوی دارچین و زیره) و مردمانی زیر نور مهتاب که نقشه آسمان را بلدند و حکایت‌ها دارند. کسی معرکه گرفته، جادوگری در میان است، در گوشه‌ای یکی دارد آتش می‌خورد و بعد صدای زنگ شترها را می‌شنوم، کسی را تصور می‌‌کنم به شوق دیدار پیری و بعد جادوی ایران و عرفان و سماع و «میلی» که فانوسی کویری‌ است و در آن میان می‌درخشد. کاش تمام اینها را زندگی کرده بودم - بکنم - چه برسد به طراحی و بازطراحی‌شان... .