|

نگاهی به یک داستان واقعی

امنیت شغلی، رؤیای نیمه‌جان

روایت: «رضا» عرقش را خشک کرد و کمی روی پا ایستاد و با صدایی که تهش کمی بغض داشت، از آنچه از گذشته تا حال اتفاق افتاده، روایت می‌کرد. داستان «قریب» و آشنایی که هرکدام از ما نمونه‌هایی از آن را یا از نزدیک دیده‌ایم یا چیزی شبیه آن را شنیده‌ایم. داستان «رضا اسدی» مانند هزارو یک قصه واقعی دیگر است که هر روز نمونه‌هایی از آن، کف جامعه پرتلاطم این روزها، در جریان است. داستان «غم نان» که زیر پوست شهر جریان دارد و بخشی از مناسبات هرروزه را رقم می‌زند. قصه رضا و امثال رضا قصه پر از رنج آدم‌هایی است که به سودای نان و معیشتی که حق طبیعی آدم‌هاست، به کاری رو می‌آوردند؛ داستان «رضا اسدی» که روزگاری پشت میز دانشگاه درس خوانده و بعد سر از شرکت خدمات نظافتی درآورده، قصه فقدان امنیت شغلی در این سامان است؛ امنیت شغلی‌ای که یک بار یکی از فعالان کارگری آن را حدود هفت درصد بیان کرد و با فرض اینکه او اغراق کرده باشد و عدد اعلامی از سوی این عضو انجمن‌های صنفی کارگران خیلی با واقعیت مطابقت داده نشود و بخواهیم آن را به دلخواه افزایش دهیم و با برآوردهایی که هرروزه در این کشور در حال انجام است، به عددی حدود 30 درصد برسانیم، باز هم عددی بسیار کوچک است. روایت او از آنچه تجربه کرده، به داستانی خیالی می‌ماند که راهی غیر از تکذیب برای فرار از تلخی گزنده آن وجود ندارد.

امنیت شغلی، رؤیای نیمه‌جان

حمیدرضا عظیمی

 

روایت: «رضا» عرقش را خشک کرد و کمی روی پا ایستاد و با صدایی که تهش کمی بغض داشت، از آنچه از گذشته تا حال اتفاق افتاده، روایت می‌کرد. داستان «قریب» و آشنایی که هرکدام از ما نمونه‌هایی از آن را یا از نزدیک دیده‌ایم یا چیزی شبیه آن را شنیده‌ایم. داستان «رضا اسدی» مانند هزارو یک قصه واقعی دیگر است که هر روز نمونه‌هایی از آن، کف جامعه پرتلاطم این روزها، در جریان است. داستان «غم نان» که زیر پوست شهر جریان دارد و بخشی از مناسبات هرروزه را رقم می‌زند. قصه رضا و امثال رضا قصه پر از رنج آدم‌هایی است که به سودای نان و معیشتی که حق طبیعی آدم‌هاست، به کاری رو می‌آوردند؛ داستان «رضا اسدی» که روزگاری پشت میز دانشگاه درس خوانده و بعد سر از شرکت خدمات نظافتی درآورده، قصه فقدان امنیت شغلی در این سامان است؛ امنیت شغلی‌ای که یک بار یکی از فعالان کارگری آن را حدود هفت درصد بیان کرد و با فرض اینکه او اغراق کرده باشد و عدد اعلامی از سوی این عضو انجمن‌های صنفی کارگران خیلی با واقعیت مطابقت داده نشود و بخواهیم آن را به دلخواه افزایش دهیم و با برآوردهایی که هرروزه در این کشور در حال انجام است، به عددی حدود 30 درصد برسانیم، باز هم عددی بسیار کوچک است. روایت او از آنچه تجربه کرده، به داستانی خیالی می‌ماند که راهی غیر از تکذیب برای فرار از تلخی گزنده آن وجود ندارد.

 

 

زندگی ادامه دارد

صدایی توی پارکینگ می‌پیچد و انگار که بین دوتا کوه ایستاده باشی، هر‌وقت ندایی از خودت انتشار بدهی، پژواکی از آن دوباره به گوش خودت می‌رسد. نمی‌دانم چرا این‌طور است. پاییز و زمستان که هوا سردتر است، انگار این پژواک خودش را بیشتر توی گوش فرو می‌دهد. حالا اگر دو نفر آن گوشه بنشینند و با هم پچ‌پچ‌های عاشقانه‌ای هم بکنند و متوجه نباشند که هیچ. همان پچ‌پچ‌ها هم می‌ریزد توی فضا و انگار که عجله داشته باشد، به در و دیوار پارکینگ به آن بزرگی می‌خورد و می‌پیچد و می‌پیچد تا درون حلزونی گوشی کنجکاو یا عاشق، جا بگیرد. اینها دو نفرند. همیشه همان گوشه می‌نشینند. زن و شوهرند و با هم کار می‌کنند. هر ماه که نشریه چاپ می‌شود، توی پارکینگ می‌نشینند و با آدرس‌هایی که از قبل روی کاغد چاپ شده، نشریه‌ها را بسته‌بندی می‌کنند تا راهی اداره پست شود و بعد هم راهی مقصد. شاید کسی آن جریده را بخواند و کمی هم به آگاهی‌هایش اضافه شود!

کل زمستان به‌ویژه این یکی، دو هفته آخر بهمن و اول اسفند که سرد شده بود، هر دو روبه‌روی هم می‌نشستند و بسته‌های پستی را آماده می‌کردند. در حین کار گاهی به نگاه عاشقانه‌ای (احتمالا) گرم می‌شدند و پچ‌پچ عاشقانه‌شان خودش را هُرّی توی فضا می‌ریخت و گاه هم در طول پاییز، رؤیا می‌بافتند. از عاقبت بچه‌های‌شان می‌گفتند و از اینکه دوست دارند آنها چه‌کاره شوند. رضا و همسرش همیشه در طول این سال‌ها، زمستان و بهار، پاییز و تابستان، همان گوشه‌وکنار پارکینگ نشسته‌اند و بسته‌های پستی را برای رسیدن به مقصد آماده کرده‌اند؛ اما بخشی از کارشان نظافت منازل است. به‌ویژه هنگام عید. می‌گفت: از دی‌ماه به این‌ طرف کار ما در منازل رونق بیشتری می‌گیرد. از آنجا که مردم می‌خواهند خانه‌های‌شان را تمیز و برای عید خانه‌تکانی کنند، بیشتر سراغ ما می‌آیند. امسال هم همین‌طور است. از دی‌ماه سرمان خیلی شلوغ شده و هر روز سر کاریم؛ از این خانه به آن خانه.

«چطور این‌همه مشتری داری؟» این سؤال را از «آقا رضا» پرسیدم و با اینکه تقریبا جوابش را می‌دانستم، منتظر پاسخ او ماندم: راستش من آن اول که از زنجان به تهران آمدم، از یک شرکت خدماتی شروع کردم. به نظر خودم خوب کار می‌کردم و دلسوزانه. توی مسیر رفت‌وآمد به محل کار، گاهی از من می‌پرسیدند و من هم برای آنهایی که می‌پرسیدند، می‌گفتم که چه کار می‌کنم. برخی از آنها هم من را دعوت می‌کردند. نوبت اول که کار می‌کردم، معمولا هم خودشان برای دفعات بعد از من دعوت می‌کردند و هم به دوست و آشنا من را معرفی می‌کردند. این‌طور شد که مشتریان زیادی دارم».

آقا رضا می‌گفت: کار با شرکت‌های خدمات نظافتی خیلی خوب نیست. راستش کمی ظلم است؛ به‌این‌دلیل که 30 یا 40 درصد از کارکرد را باید پورسانت بدهیم. البته این وسط آدم‌های منصف‌تری هم بودند و هستند که 20 درصد پورسانت می‌گیرند؛ اما به هر حال باید بخشی از کارکرد خودت را به شرکت بدهی.

از رضا درباره درآمد ماهانه هم پرسیدم و گفت: درآمد شکر خدا بد نیست. واقعیت این است که مقدار آن از کارمندی بیشتر است؛ اما خوب، طبیعی است که همیشگی نیست. یک ماه کمتر می‌شود، یک ماه بیشتر. کار این‌طور است که شما حتی اگر درآمد بیشتر از کارمندی داشته باشی؛ اما نه بیمه داری و نه بیمه تکمیلی. من خودم چند سالی است که به‌صورت اختیاری خودم را بیمه کرده‌ام (بیمه خویش‌فرما)؛ اما بیمه تکمیلی ندارم. خیلی وقت است دنبال این هستم که بیمه تکمیلی کنم تا بتوانم دندان‌هایم را درست کنم؛ اما می‌گویند بیمه تکمیلی باید از سوی شرکت یا سازمانی خاص باشد.

مسیر مدیریت مالی تا نردبان دوپایه

دانشگاه که می‌روید، تمام رؤیای‌تان ممکن است این باشد که بعد از اتمام درس، می‌روید سر کار. بعد پشت میز می‌نشینید و احتمالا به این و آن دستور می‌دهید که چه کار بکنند. توی رؤیاهای‌تان احتمالا این است که بعد از دانشگاه روی یک صندلی‌ مدیریتی می‌نشینید و با دست مسیری را نشان می‌دهید و آدم‌ها هر آن چیزی را که شما می‌گویید، انجام می‌دهند. این رؤیای بسیاری از افراد است؛ اما واقعیت ممکن است با آنچه در رؤیا وجود داشته باشد، فرق کند. «آقا رضا» گرفتار چنین چیزی شده است. روزگاری در رشته مدیریت مالی در مقطع کارشناسی ناپیوسته روی صندلی دانشگاه نشسته بود. نخستین بار در یک شرکت تولید ام‌دی‌‌اف کارش را آغاز کرده است. بعد از مدتی آنجا تعدیل شده و دوباره به جایی دیگر کوچ کرده و در شرکتی دیگر آغاز به کار کرده است. باز تعدیل شده و دوباره به شرکتی دیگر. خودش می‌گفت: من متأهل شده بودم و این‌طور کار‌کردن اذیتم می‌کرد. بعد از مدتی دو تا بچه هم داشتم. روزگار خیلی سخت بود و نمی‌شد این‌طور برای زندگی برنامه‌ریزی کرد. هر‌جا می‌رفتم، بعد از چند سال بی‌کار می‌شدم و دوباره روز از نو و روزی از نو. شرکت اول که بودم، تشویقم کرده بودند درس بخوانم تا موقعیت کاری‌ام را ارتقا بدهم. آن موقع دیگر دانشجوی کارشناسی مدیریت مالی بودم که به دلایلی تعدیل شدم. بعد از تکرار تعدیل‌ها یکباره تصمیم گرفتم که زنجان را به مقصد تهران ترک کنم. به تهران که آمدم، دیگر سراغ کارهای اداری شرکتی نرفتم. دلیل هم این بود که دیگر نمی‌توانستم در محیطی شروع به کار کنم که احتمال داشت بعد از دو یا سه سال، دوباره همان سریال تعدیل‌شدن، تکرار شود. این‌بار با وجود دو تا بچه دیگر نمی‌شد ریسک کرد. دیگر نمی‌شد روی کاری تمرکز کرد که معلوم نبود فردایش چه می‌شود. وقتی شما دانشگاه درس می‌خوانید، انتظارتان افزایش پیدا می‌کند. دیگر سر هر کاری نمی‌روید؛ اما زندگی با شما تعارف ندارد. من هم به‌همین‌دلیل از همان اول که وارد تهران شدم، رفتم سراغ کارهای خدماتی. این‌طور شد که امروز در خدمت شما هستم.

رضا می‌گفت: نگاه نکنید این روزها من هر روز سر کار هستم، یکی از همین آدم‌هایی که من را به کار دعوت می‌کند، می‌گفت تو نمی‌توانی تا ابد این‌طور کار کنی. باید مدتی کار کنی و پولی جمع کنی و سراغ کار دیگر بروی؛ چون به‌زودی دیگر این‌قدر جوان نخواهی بود.

روزگار بازنشستگی از نظر رضا اسدی، روزگاری است که باغی را در زنجان تکمیل کرده است و به جای اینکه روزی 10 ساعت کار کند، روزی سه، چهار ساعت کار می‌کند و میوه‌های درخت برای روزگار پیری پشتوانه‌ای می‌شود که می‌توان با فروش آنها روزگار را سپری کرد. رضا می‌گفت: به بچه‌هایم گفته‌ام یکی‌تان باید جراح مغز شوید و دیگری جراح قلب. با حیرت دلیل را پرسیدم. تصورم این بود که این دو رشته در پزشکی پول‌ساز است و شاید به این دلیل است که پدر، بچه‎‌ها را به سمت این رؤیا راهنمایی کرده است؛ اما رضا گفت: فقط می‌خواهم آنها کارهایی انجام دهند که دیگران نمی‌توانند انجام دهند یا افراد کمی می‌توانند آنها را انجام دهند.

داستان رضا سرگذشت آدمی است که فقدان امنیت شغلی او را به این سمت سُر داده است و معلوم نیست باید در این ملک چگونه قانونی تصویب کرد که آدم‌ها امنیت شغلی داشته باشند.