یک تنهایی بیانتها
بچههای مهتاب افرادی هستند که شرایط زندگی باعث شده تا دوران کودکی و نوجوانی خود را به دور از خانواده و در مراکز شبهخانواده بهزیستی سپری کنند. این افراد بعد از ۱۸سالگی که از این مراکز ترخیص میشوند، باید بقیه زندگی را به تنهایی بگذرانند.
بچههای مهتاب افرادی هستند که شرایط زندگی باعث شده تا دوران کودکی و نوجوانی خود را به دور از خانواده و در مراکز شبهخانواده بهزیستی سپری کنند. این افراد بعد از ۱۸سالگی که از این مراکز ترخیص میشوند، باید بقیه زندگی را به تنهایی بگذرانند. تنهایی خانه تهیه کنند، کار پیدا کنند و از ۱۸سالگی به سمت یک استقلال گاهی اجباری حرکت کنند. این بچهها در زندگی روزمره با چالشهایی روبهرو میشوند که سرچشمه همه آنها به گذشته پردردشان برمیگردد. متن پیشرو نامه یکی از این جوانهاست که از روزهای اول ترخیص خود برای «شرق» نوشته است.
«انگار گذشته باری است که باید تا همیشه بر دوش بکشم. هر زمان که کلید را در قفل میچرخانم تا وارد خانه شوم، همه چیز دوباره برایم تکرار میشود. همین که همیشه تنها فیلم میبینم، تنها غذا میخورم و تنهایی به خرید میروم، یعنی تنهایی در تاروپود زندگی من رخنه کرده است. حالا سومین سالی است که تنها در این خانه ۶۰متری زندگی میکنم. اولین روزی را که وارد این خانه شدم، کامل به خاطر دارم. با پولی که بعد از ترخیص به من داده بودند و کمک یک مؤسسه توانستم این خانه را اجاره کنم. خانهای که تنها با اندک وسایلی که گرفته بودم، چیدم. حتی اولین غذایی که در خانه خودم درست کردم نیز به خاطر دارم؛ یک تخممرغ را در ماهیتابه انداختم و روغنش به بیرون پرتاب میشد. گریهام گرفته بود؛ من فقط ۱۸ سال داشتم و حالا که با چند نفری دوست شدم، میبینم ۱۸سالگی آنها با ۱۸سالگی من زمین تا آسمان فرق دارد. من از این تنهایی ترسیده بودم، البته الان هم شرایطم همین است. آن ترسی که من برای زندگی دارم، آدمهای دیگر اطرافم اینطور نیستند. من حتی خیلی هم دوست ندارم. تنها با چند نفر از همکلاسیهایم دوست شدم که آنهم گاهی برایم سخت است. چند روز قبل با همین دوستانم به سینما رفتیم و دیروقت شده بود، گوشی آنها پشت هم زنگ میخورد و مادر و پدرهایشان همه نگران شده بودند، تماس میگرفتند و پیگیر بودند. حتی پدر یکی از بچهها جلوی سینما آمد و چند نفر از ما را هم تا مترو برد. آن شب همه چیز خوب بود، اما حقیقتا حال من بد شد. تا صبح بیدار ماندم و شرایط خودم را با دوستانم مقایسه میکردم؛ من هیچکس را نداشتم تا نگرانم شود و با من تماس بگیرد. راستش گاهی دلم برای تنهایی خودم میسوزد. آنقدر به تنهایی عادت کردهام که دیگر تمایلی ندارم در محل کار یا دانشگاه با کسی دوست شوم. غروبها خودم کلید را در قفل خانه میچرخانم و پا به خانه میگذارم، ولی فکر میکنم من هیچوقت به این تنهایی بیاندازه عادت نخواهم کرد. درست مثل هزاران دختر و پسر ترخیصشده از بهزیستی که دنیایی شبیه به من دارند...».