یک روز در بیمارستان دی
از بیبرقی تا بینظمی
ساعت هفت و نیم صبح وارد سالن انتظار بیمارستان دی میشوی، جمعیت زیاد، بدون جای نشستن بیشتر شبیه ایستگاه راهآهن است، به بخش آنژیوگرافی میروی با پرسنلی به غایت همراه و مؤدب. در صف طولانی میایستی برای تحویل مدارک و بعد از گرفتن جواب آزمایش و نوار قلب و بعد در سالن منتظر مینشینی.
نلی محجوب
ساعت هفت و نیم صبح وارد سالن انتظار بیمارستان دی میشوی، جمعیت زیاد، بدون جای نشستن بیشتر شبیه ایستگاه راهآهن است، به بخش آنژیوگرافی میروی با پرسنلی به غایت همراه و مؤدب. در صف طولانی میایستی برای تحویل مدارک و بعد از گرفتن جواب آزمایش و نوار قلب و بعد در سالن منتظر مینشینی. فرصتی است برای مرور آشناییات با لباس اقوام. بیمار کلافه است از شلوغی و انتظار. صدایش میکنند و میبرندش به سیسییو تا نوبت برسد و همراه در راهروی طبقه زیر همکف روبهروی در آنژیوگرافی منتظر.
همراهان بیماران با هم گپ میزنند تا کشآمدن زمان و انتظار را تاب بیاورند. برق میرود، مدتش را نمیدانم بعضی میگویند زود آمده و بعضی میگویند طولانی بوده. هر چه بود ساعت 5 از آنژیو صدا میزنند و میگویند: «دکتر میخواد باهاتون حرف بزنه».
بند دلت پاره میشود که چه شده؟ دکتر میگوید به خاطر اینکه برق چهار ساعت رفته دستگاه یوپیاس هم سوخته عملها به تعویق افتاده حالا میتوانید منتظر بمانید تا 9 شب ببینیم چه میشود یا اینکه بروید و جمعه بیایید. میگویی برای این عمل دستور قطع بعضی داروها را دادهاید و این ریسک و خطر سکته و لخته را بیشتر میکند. با خونسردی میگوید دستور جدید میدهم. انگار نه انگار که وقت و جانت به هدر رفته و فرسوده شده. تصمیم میگیرید صبر کنید چون ممکن است باز هم برق برود و ... ساعت 30/7 شب است بیمارت تماس میگیرد و میگوید دارند آمادهاش میکنند برای عمل. بیمار از 12 شب ناشتاست. بیماری که قند دارد. خوشحال و امیدوار میشوی. بیمار را وارد بخش آنژیو میکنند. هنوز نیمساعت نگذشته باز میگردد. چه شده؟ دکتر فراموش کرده اسکن مری را بنویسد که انجام دهیم و الان هم آن بخش تعطیل است. اما جمعه نفر اول شما هستید. وا میروی چون دکتر گفته بود این عمل باید زودتر انجام شود.
بیمار را به سیسییو میبرند و تو در پی ترخیص. یکمرتبه از استیصال و کلافگی میگویی این چه وضعیتی است من با کی باید حرف بزنم؟ صدایت بالا میرود و حراست پیدایش میشود که بیایید برویم به اتاق خانم «غ» جایگزین رئیس بیمارستان.
دیگر مهم نیست چه میشود و از تهدید هم هراسی نداری میگویی او بیاید. بحث بالا گرفته همراهان دیگر هم میآیند که ما هم مشکل داریم و همینطور بقیه که در بخشهای دیگر بیمار دارند و از وضعیت بیمارستان و مدیریت ضعیف و معطلیها کلافه شدهاند و... خانم «غ» میآید و با کمال ناباوری میگوید اشتباه پزشک به بیمارستان ربطی ندارد؟ مگر ممکن است؟ این عین بیمسئولیتی است.
اشکهایت از فشار عصبی جاری شده؛ دیگران میگویند گریه نکن آرام باش محکم باش. یکی از حراستیها نگران شده مدام به تو آب خنک میدهند، میگویند الان خودت سکته میکنی متوجه حال خودت باش. اما از شدت فشار عصبی نزدیک است پنیک شوی. در یکی از سالنهای طبقات مینشینی تا اشکها بند بیاید، مدام آب میخوری و نفس عمیق میکشی تا آرام شوی.
میگویی این دکتر که اشتباهش را نمیپذیرد، صلاحیت ندارد و میخواهی کلا عمل را کنسل کنی.
بیمار را بر میداری و از بیمارستان بیرون میآیی.
همینطور که منتظریم، سطل زبالهها را از بین همراهان منتظر که در دو طرف راهرو نشستهاند میبرند. سطلهای عفونی درست به اتاقی که کنار بخش آنژیوست. با همان آسانسوری که بیمار را میبرند. صبح فردا بیمارت کمی نگران شده و اضطراب دارد از دیدن صحنهها و نگران انتظار دوباره و قطع مجدد دارو برای عمل و تو میخواهی آرامشش را برگردانی در حالی که در دلت رخت میشویند از اینهمه بیپناهی بیماران و آدمها. از اینکه به هم رحم ندارند، از زخمهایی که هر روز بر پیکرمان وارد میشود و ما چه جانسختیم که ادامه میدهیم مسیر زندگی را با امید و بی امید.