|

روایت یک روز معمولی

با حس زق‌زق سمت چپ پیشانی‌ام که ناشی از میگرن است نگاهی دیگر به آخرین اوراق نخوانده پرونده می‌اندازم و سعی می‌کنم آن سه صفحه باقی‌مانده را هم با تمرکز بخوانم. جملات تایپ‌شده حکم مثل صفوف نیروهای نظامی، رژه‌ای با نظم قابل توجه می‌روند و انگار که پشت سرهم پا می‌کوبند، از جلوی چشمانم عبور می‌کنند.

روایت یک روز معمولی

زهرا مراتی

 

با حس زق‌زق سمت چپ پیشانی‌ام که ناشی از میگرن است نگاهی دیگر به آخرین اوراق نخوانده پرونده می‌اندازم و سعی می‌کنم آن سه صفحه باقی‌مانده را هم با تمرکز بخوانم. جملات تایپ‌شده حکم مثل صفوف نیروهای نظامی، رژه‌ای با نظم قابل توجه می‌روند و انگار که پشت سرهم پا می‌کوبند، از جلوی چشمانم عبور می‌کنند. حتی محتوای جملات هم جدیت و قاطعیت یک حکم کیفری را به رخ می‌کشد که خلاصه‌اش این است: قصاص با پرداخت نصف دیه کامل توسط اولیای دم و یک سال حبس تعزیری!

پرونده را درحالی‌که مارش نظامی صامتش سردردم را تشدید کرده، می‌بندم و تحویل قاضی شعبه می‌دهم. درحالی‌که یک لحظه به ذهنم آمد چین‌های کنار چشم‌های آقای قاضی حتما با سرعت غیرمجاز آمده‌اند که چنین زود به مقصد رسیده‌اند و روی صورتش این‌طوری جا خوش کرده‌اند، رو به آقای قاضی و مستشارش می‌کنم و ضمن خداحافظی، با افکاری که لابه‌لای اوراق پرونده مانده است، از شعبه کیفری یک‌ 

بیرون می‌زنم.

همهمه کل راهروهای دادگستری را گرفته است؛ همیشه همین‌طور است. انگار این گُل زمین را با صدا ساخته‌اند و بعد دیوارهایش را دور این صداها کشیده‌اند. این راهروها هزار‌و‌یک قصه را در خودش حبس دارد و صداهای مانده در آن، هم ناله است و هم داد تظلم‌خواهی. هم آه و شیون است‌ و هم خنده‌ای کسی که از زیر تیغی شاید تیز‌ جسته است.

از این راهروی پر از همهمه عبور می‌کنم و پرت می‌شوم به چند ماه پیش. دم‌دمای عیدی که قرار بود بیاید و هرچه از یک سال پیش مانده بود، بشوید و با خودش ببرد! آن روز هم از همین راهرو عبور کردم، اما توی دم و بازدمی که ممد حیات است و یحتمل باید مفرح ذات هم باشد، نه خبری از بوی عیدی بود و نه بوی یاس. تنم را به زور به حیاط باران‌خورده دادگستری کشاندم. با نفسی عمیق هوای تازه و خنک را در ریه‌هایم اسیر کرده بودم و با همین گروگانگیری دو سه‌ثانیه‌ای سعی داشتم ذهن پر از مشغله‌ام را آرام کنم. اما هنوز چند قدم بیشتر داخل خیابان اصلی راه نرفته بودم که دختر نوجوانی از جلوی چشمانم رد شد. دختری که من را یاد مقتول پرونده انداخت؛ دختر ۱۴‌ساله‌ای که به‌رغم میلش و به اجبار خانواده، تن به ازدواج داده بود و در‌حالی‌که ۱۵ روز از عقدش می‌گذشت، راهی خانه بخت شده بود. خانه همسری که قریب 10 سال از او بزرگ‌تر بود و تجربه زندگی مشترک قبلی را هم در خاطراتش به همراه داشت. سه روز کشمکش و اصرار به جدایی از طرف دختری که معتقد بوده بدون دل‌دادن نمی‌توان تن داد! و نهایتا روز چهارم این اختلاف‌ها تمام شده بود؛ خیلی ساده با دو ضربه به گلو و یک ضربه به پهلوی دختر. ضربه‌هایی که با چاقوی آشپزخانه وارد شده بود. چاقویی که در دستان همسرش جا خوش کرده بود و نقش مؤثری را در داستان یک پرونده قتل با عنوان «آلت قتاله» ایفا کرده بود. نقشی که مطابق اوراق پرونده با هنرمندی ایفا شده بود.

دخترِ رهگذر داخل خیابان را پشت سر می‌گذارم. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم و خودخواسته تلاش می‌کنم فکرم را منحرف کنم. وکیل‌جماعت اگر قرار باشد دائم تمام آنچه در پرونده‌ها می‌بینند، توی خیابان شبیه‌سازی کنند، حساب کار با کرام‌الکاتبین است. ته ماجرا هم می‌شوند یک آدم افتاده در گوشه خانه یا دفتر کار که غصه این همه غم روی زندگی‌شان هوار شده و فرسودگی شغلی دمار از روزگارشان درآورده. یک دوجین مثال زنده‌اش همین حالا میان این جامعه زندگی می‌کنند.

با طمأنینه‌ای که چاشنی گام‌های مثلا استوارم کردم تا شبیه تصویر ذهنی آدم‌ها از وکلا بشوم، از عرض خیابان رد و سوار تاکسی شدم. با فکر آن دختر مقتول، مسیر را طی می‌کردم. شیشه عقب تا نصفه پایین بود و هوای سرد انگار از لابه‌لای سلول‌ها، توی جانم رخنه می‌کرد. در آسمان هم انگار جنگ بود. نم‌نم باران و آفتابی که به‌رغم ناکامی مکررش، دست روی شانه ابرها می‌انداخت تا از آن پشت خودنمایی کند، رشته افکار را لوله می‌کرد و به عقب می‌انداخت و جای آن این گزاره را توی ذهن مدام انعکاس می‌داد که باید داستان آن قتل را کنار گذاشت و از شرایط لذت برد.

یک هفته‌ای به آغاز سال 1403 مانده بود. همیشه در این حال‌وهوا، گل‌کاری شهر یکی از جاذبه‌های بصری روزمره و در دسترس است که به مدد خدمات شهرداری‌ها در دید قرار می‌گیرد. بنفشه‌های آفریقایی که قد کوتاه آنها نتوانسته ذره‌ای از دلبری‌شان کم کند، برای بغل‌کردن قطرات سر به هوای باران، خودشان را پیچ‌وتاب می‌دهند و من به عادتی دیرین که از بچگی به یادگار مانده، از شیشه ماشین نگاهشان می‌کنم و چشم در چشم‌ آنها زل می‌زنم و مثل سابق توی ذهنم کلنجار می‌روم که کدام رنگ‌شان را انتخاب کنم که زیباتر از بقیه باشد.

در همین حین مسافر دیگری سوار می‌شود و چند متر جلوتر تاکسی پشت چراغ قرمز می‌ایستد. هنوز در تردید انتخاب بنفشه آفریقایی مانده‌ام که پسر جوانی حدود 20‌ساله، در‌حالی‌که پنج تا جعبه مربع‌شکل دستمال‌کاغذی توی دست راستش و بسته آدامس موزی در دست چپش گذاشته، لابه‌لای ماشین‌ها وول می‌خورد و توجهم را به خودش جلب می‌کند و آن 20 ثانیه پشت چراغ قرمز را مثل زهر توی کامم می‌ریزد. تصویر تلاشی را نشان می‌دهد که نانی به کف بیاید و اگر بخت یار باشد، به غفلت خورده نشود! شلوار لی رنگ‌و‌رو‌رفته و زانو‌انداخته و بلوزی که معلوم است زمانی قرمز بوده و حالا رنگ به رخسارش نمانده، این تردید را توی ذهن ایجاد می‌کند که رنگ بنفشه‌های آفریقایی یا این رنگ؟ سرمای اسفند تن لاغر جوان 20ساله را می‌لرزاند. رنگ سرخ نوک‌ بینی و نوک انگشتانش آن پسر، رنگ لباس‌هایش و بنفشه‌های وسط میدان، به شهر هارمونی داده است.

ماشین شاسی‌بلند با آن صدای بلند موسیقی که از راه می‌رسد و پشت چراغ قرمز با بی‌صبری منتشر می‌ماند، توی ذهنم وقفه می‌اندازد و موهای دختری که کنار راننده نشسته دوباره چهره دخترک داخل پرونده را زنده می‌کند. دخترکی که با ضربات متعدد چاقو کشته شده است و هیچ بعید نیست دوباره با یک ازدواج اجباری دیگر، حادثه‌ای مشابه زیر سقف این آسمان رقم بخورد.