درباره محمود حکیمی
انسانی صادق، نویسندهای تأثیرگذار
خدایش نکو دارد، مرد نیکنفسی بود، بسیار خودمانی و بسیار فروتن و شوخ.
نقی سلیمانی
خدایش نکو دارد، مرد نیکنفسی بود، بسیار خودمانی و بسیار فروتن و شوخ.
اولین داستان من را وقتی 16سالم بود، به نام کرم شبتاب، سال 56 در مجله پیام شادی (که مجلهای بود برای کودکان و نوجوانان) چاپ کرد. برایش پست کرده بودم. (مرا نمیشناخت؛ اما من او را میشناختم چون داستانهایش را میخواندم و محسن سلیمانی ـ مترجم گرانقدر ادبیات داستانی و برادرم ـ هم داستانهایش را میخواند. و حتی با الهام از شخصیت او، که از زبان انگلیسی کتاب هم ترجمه میکرد، در سالهای نوجوانی تصمیم گرفت و تلاش کرد زبان و ادبیات انگلیسی را تا سطح دانشگاه و دکترا بخواند).
وقتی بعد از انقلاب به عنوان مسئول در مجلات رشد دیدمش، از من خواست برای آنجا مطلب بنویسم (شاید چهار سال بعد از انقلاب بود). من یادآوری کردم که اولین داستانم را با پست برایش به مجله پیام شادی فرستادهام و چاپ کرده است.
بعدها در انتشارات سروش که کار میکردم، هفتهای یا ماهی یک بار میآمد و با دوستان مقدمش را گرامی میداشتیم و اغلب خاطرات عجیب یا خندهداری را نقل میکرد. آنقدر خودمانی و فروتن و افتاده بود که ما دوستان در سروش، فاصله سنی خودمان را با او احساس نمیکردیم و مثل عضوی از خانواده با او گفتوگو میکردیم.
یک بار ضمن گفتوگو نقل میکرد که پیش از انقلاب، یک مرتبه متوجه شده بود که آیتالله منتظری آنقدر داستانهایش را پسندیده بود که میخرید و آن را پخش میکرد.
من به او گفتم: چرا دیگر داستان نمینویسی، داستانهایت را من در کودکی میخواندم و بسیار پرحادثه و جذاب بود.
یادم نیست به طور دقیق در جوابم چه گفت، ولی آن موقع پاسخش به نظرم قانعکننده نیامد. به خصوص به او گفتم داستان «وجدان» (که در دفتر نشر فرهنگ اسلامی قبل از انقلاب منتشر کرده بود) امروزه روز کاربردش خیلی خیلی بیشتر است.
داستان وجدان درباره سه نفر بود که یکی از آنها قاضی دادگستری بود و حس میکرد در زندگی خطاهای بزرگی مرتکب شده است.
حدود 10 سال پس از انقلاب، ناگهان با دید انتقادی به بسیاری از مسئولان مینگریست، مدیرانی که سیاستها، کنشها و عملکردهای غیر قابل قبولی داشتند. به نظرم به همین دلیل داستاننویسی را کنار گذاشته و به تاریخ رو آورده بود، چندین جلد (شاید 20 جلد یا بیشتر) تاریخ تمدن نوشت، داستانهایی از زندگی امیرکبیر، عصر رضا شاه، ناصرالدین شاه، هزارویک حکایت تاریخی و بسیاری از کتابهای تاریخی دیگر را.
میگفت: من از مردان تاریخ معاصر خودمان، سه نفر را خیلی قبول دارم. یک محمد، یک علی و یک مهدی را؛ محمد مصدق، علی شریعتی و مهندس بازرگان. گاهی به شوخی و گاهی به طور جدی سخن میگفت. بلند بلند میخندید و با شوخیهای تاریخی یا خاطراتی از نامآشنایان عرصه فرهنگ و سیاست، ما را هم میخنداند.
یک بار از او خواستم خاطراتش را بنویسد، چون به نظر من کتابی بسیار خواندنی میشد، چون از همه آدمهای ریز و درشت، کاراکترهای گوناگون و عجیب و غریب در خاطراتش میلولیدند. (کاش نوشته باشد).
در جریان بیشتر درگیریهای حسینیه ارشاد بود و شریعتی را از نزدیک میشناخت.
دیده یا شنیده بود که بازرگان را در دفترش ـ در همان خیابان مطهری ـ کتک زدهاند و این به راستی تکانش داده بود (و چقدر دقیق آن را نقل میکرد).
یک بار به او گفتم: شاملو در کتاب کوچه مطلبی از یکی از کتابهای تاریخی او آورده، حالا یادم نیست از کدام کتاب تاریخیاش، چون داستانهای تاریخیاش، به نظرم داستان نبود، بلکه صددرصد تاریخی بود، کاملا مستند، اصلا تو بگو بریدههای منتخب از تاریخ.
گفت: در کدام جلد کتاب کوچه؟
گشتم، اما نه به طور کامل، مروروار و بدبختانه پیدا نکردم.
این اواخر از ابتذال فرهنگی در انتشار برخی کتابها حیرتزده و بسیار متأسف بود. از کتابی اسم برد که نام روی جلد آن، تقریبا فحش بود و در کتابفروشی دیده بود. به نظرم هفت سال پیش یا بیشتر بود که این را میگفت (از من نخواهید که نام کتاب را بگویم).
از کوتاهیهای مدیریت فرهنگی کشور بسیار ناراحت بود که تیراژ کتاب را با سیاستها و کنشها و عملکردهای نادرست خود، تقریبا به 500 نسخه و حتی 100 نسخه رساندهاند. معتقد بود اغلب مدیران فرهنگی تیشه به ریشه کتاب و فرهنگ زدهاند و کارشان اصلا این نیست.
سانسوری که کتابهای خوب را غیرقابل انتشار و کتابهای مبتذل را اجازه نشر دهد، در نهایت تیشه به ریشه فرهنگ میزند.
انسانی صادق، نویسندهای تأثیرگذار بر چند نسل و البته بسیار فروتن و افتاده بود و توجهش به تاریخ آن هم در پس از انقلاب، به نظرم درستترین کاری بود که یک نویسنده ایرانی میتواند بکند، چون ما ایرانیها تاریخ را هم به شکل تراژدی، هم به شکل کمدی بارها تجربه کردهایم و با فراموشی غیرقابل گذشتی، باز هم تجربه میکنیم و از تاریخ هرگز درسی نمیگیریم.