|

من و یک گذشته تلخ

بچه‌های مهتاب، افرادی هستند که شرایط نابسامان خانواده باعث شده تا آنها کودکی و نوجوانی خود را در مراکز شبه‌خانواده بهزیستی بگذرانند. این افراد بعد از 18‌سالگی باید از این مراکز بیرون بیایند و به‌تنهایی زندگی مستقلی را پیش ببرند.

من و یک گذشته تلخ

بچه‌های مهتاب، افرادی هستند که شرایط نابسامان خانواده باعث شده تا آنها کودکی و نوجوانی خود را در مراکز شبه‌خانواده بهزیستی بگذرانند. این افراد بعد از 18‌سالگی باید از این مراکز بیرون بیایند و به‌تنهایی زندگی مستقلی را پیش ببرند. روایت پیش‌رو بخشی از گفته‌های نرجس جوان، یکی از بچه‌های مهتاب است. «من از این وضع خسته شده‌ام. از این‌همه تنهایی که در آن گیر کرده‌ام، از تمام دنیا تنها چند دوست دارم که بعضی از آنها اصلا از گذشته من هیچ چیز نمی‌دانند. راستش همین چند نفری هم که می‌دانند، باز همه چیز را نمی‌دانند. برای همین همیشه فکر می‌کنم تنهایی در جان من فرو رفته. از ترس گذشته حتی می‌ترسم به ازدواج فکر کنم. تا همین چند ماه قبل به خواستگارهایی که دارم، فکر می‌کردم، ماجرا با یکی از آنها کمی جدی شد و من هم از او بدم نمی‌آمد، ولی هرچه جلوتر رفت، دیدم حالا باید به‌مرور از خانواده و گذشته‌ام حرف بزنم که حقیقتا بی‌خیال شدم و این رابطه تمام شد. از سر تنهایی با پسری وارد رابطه شدم که به او گفتم خانواده‌ام در شهرستان زندگی می‌کنند و من اینجا تنها هستم. هر‌از‌گاه سؤالاتی می‌پرسد که جواب‌های کلی می‌دهم. مثلا مرتب از مادر و پدرش برایم تعریف می‌کند و خاطرات کودکی‌اش را مرور می‌کند. اما من باید چه چیز برایش تعریف کنم؟ من که تمام خاطرات کودکی‌ام در مرکز نگهداری خلاصه شده؟ البته چند باری خاطراتم را با دیگر دخترهای مرکز برایش تعریف کردم، ولی آنها را دخترخاله و دخترعمو عنوان کردم. مربی‌ها را مثلا خاله معرفی کردم تا خاطره‌ای که تعریف می‌کنم، شبیه به خاطره بچه‌هایی شود که خانواده دارند. اما از همین هم می‌ترسم. می‌ترسم یک بار اشتباهی چیزی بگویم و متوجه شود. یک روزهایی به خودم می‌گویم ببین درگیر چه چیزهایی هستی؟ ول کن. هر‌کسی هر‌چه می‌خواهد فکر کند. چرا خودت را عذاب می‌دهی. ولی واقعیت سخت است. آدم‌ها نگاه‌های خاصی می‌کنند که من ترجیح می‌دهم راستش را به کسی نگویم، چون در هر صورت این موضوع از نظر من یک نقطه ضعف است. هر‌چند که دوستی دارم، متفاوت از من. با هم در مرکز بزرگ شدیم ولی او برایش مهم نیست و به‌راحتی می‌گوید بچه پرورشگاه است، اما من نه. بیشتر وقت‌ها فکر می‌کنم انگار من از یک دنیای دیگر هستم و آدم‌های دورم از جایی دیگر. اما حقیقتا نگاه و نوع فکر آدم‌ها باعث شده تا من پنهان‌کاری کنم. از فضای مدرسه‌ای که درس خواندم تا دانشگاه و محل کارم. اما انگار انرژی‌ام برای این‌همه پنهان‌کاری تمام شده و دیگر جان ندارم. انگار قرار است که دیگر این نقاب را کنار بگذارم و رها زندگی کنم، ولی نمی‌توانم. من از همه نگاه‌های معناداری که در شهر وجود دارد، ترس بسیار زیادی دارم».