|

تنهایی یک دونده دوی استقامت

در جهان امروز، آدم‌ها بیش از هر زمان دیگری تنهایند. آدم‌هایی که هرگز ازدواج نکرده‌اند، جدا شده‌اند‌ یا حتی روزگاری خانواده‌ای داشته‌اند و اینک تنها هستند. برای همه چیز، از تلاش برای تأمین معاش، گذران زندگی یا حتی اگر در مضیقه مالی نباشند، روح‌شان را تنهایی است که خرد خرد می‌جود و بن‌بست‌های لاینحلی است‌ که گره کور رنج را نمی‌گشاید. آنچه می‌خوانید، تجربه زیسته زنی تنهاست که هفته پیش قدم به ۵۳‌سالگی گذاشت.

در جهان امروز، آدم‌ها بیش از هر زمان دیگری تنهایند. آدم‌هایی که هرگز ازدواج نکرده‌اند، جدا شده‌اند‌ یا حتی روزگاری خانواده‌ای داشته‌اند و اینک تنها هستند. برای همه چیز، از تلاش برای تأمین معاش، گذران زندگی یا حتی اگر در مضیقه مالی نباشند، روح‌شان را تنهایی است که خرد خرد می‌جود و بن‌بست‌های لاینحلی است‌ که گره کور رنج را نمی‌گشاید. آنچه می‌خوانید، تجربه زیسته زنی تنهاست که هفته پیش قدم به ۵۳‌سالگی گذاشت. زنی که کارش نوشتن است و ایمان دارد از فصل‌های مفصل زندگی که بی‌پایان به نظر می‌رسید، چندصباحی بیش نمانده است. کلمات نشانده‌شده در کنار یکدیگر، روایتی تصویر‌گونه از چند روز ‌زندگی آدم تنهایی است که به بیمارستان می‌رود و نمی‌خواهد به کسی‌ برای مراقبت از خود زحمتی بدهد. می‌خواهد گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد و پایش را حتی به قدر گلیم خودش دراز کند. این تصویر، برای جمعیت رو به سالمندی جهان، به شکل روز‌افزونی‌ آشناتر خواهد شد. شاید حتی نه خیلی دور، دانشمندان به ساخت ربات‌های پرستار اقدام کنند؛ ربات‌هایی که وظیفه آنها، مراقبت از انسان‌های تنها و بیمار باشد. این تجربه آخرین باری است که بیمار بودم‌؛ وقتی ‌دیگر نمی‌توانستم مثل اسب خیابان‌ها را پیاده بروم. بی‌حال بودم. رمق راه‌رفتن نداشتم. بعد، سرفه‌های بد خلط‌دار شروع شد. من همه‌چیز‌خوار، میل به خوردن هیچ چیز نداشتم. به پزشک مراجعه کردم و معلوم شد دچار کرونا شده‌ام. بعدتر، مریضی شکل دیگری گرفت. معده‌ام به‌گونه دردناکی گویا مچاله می‌شد و درد می‌کرد. من مدام در مراکز درمانی سرگردان بودم. اول باید آندوسکوپی می‌شدم و چون بیهوش می‌شدم، باید کسی همراهم می‌بود. به خانمی که مسئول پذیرش بود، آهسته توضیح دادم من همراه ندارم. قبلا هم بدون همراه، آندوسکوپی انجام داده‌ام، اتفاقی نمی‌افتد. آخرش وادارم کرد ‌به دروغ بگویم کسی که مثلا همراهم است، در حال پارک ماشین است! از سونوگرافی شکم تا فهرستی کامل از آزمایش خون و هفت شیشه کوچک که پر از خون شد تا بردن نمونه به پاتوبیولوژی. روزهای آخر سخت‌تر شد. هر‌چه مسکن و سرم دریافت می‌کردم، حال و روزم تغییری نمی‌کرد. نگران کارهای عقب‌مانده‌ام بودم. گزارش بچه‌های اتیسم، یک کتاب نیمه‌نوشته و 10 چیز دیگر، حالم را بدتر می‌کرد. پسرم مسیحا از آلمان‌ مدام تصویری زنگ می‌زد و ابراز ناراحتی می‌کرد. خودم را خوب نشان می‌دادم، اما جاهایی بود که نمی‌توانستم بگویم خوبم، چون واقعا خوب نبودم. خودم را رساندم به اورژانس بیمارستان لقمان. اورژانس قیامت بود. هیچ تخت خالی وجود نداشت. مرا در اتاق ایزوله که خالی و خلوت بود، بستری کردند. با تعجب نگاهم می‌کردند و می‌گفتند مادر چطور همراه نداری؟! با انبوه موی سفید، جز مادر، لفظ دیگری برازنده یک بیمار بدون همراه نیست. این را آنجا فهمیدم. بعد‌ آقایی که از نیروهای خدمات بود، مرا سوار ویلچر کرد و به سی‌تی‌اسکن برد. موقع هل‌دادن، به شکل اغراق‌آمیزی صدای نفسش را بلند کرد. از کیفم پولی درآوردم و گفتم بفرمایید. گفت نه مادر، این وظیفه من بود. می‌دانستم وظیفه‌اش است و بابت این کار، کم و زیاد حقوق دریافت می‌کند، اما اینجا، برای ارباب‌رجوع هیچ چیز رایگانی وجود ندارد. می‌توانی دقایق طولانی گوشه‌ای بیفتی و فراموش شوی. سرم را که به دستم زدند، در تاریکی اتاق ایزوله شروع به گریه کردم. عمیقا احساس تنهایی می‌کردم و نمی‌دانستم باید چه کنم. از سالن بزرگ اورژانس صدای مردی می‌آمد که مدام می‌گفت لااله الا الله. شاید مرد احساس می‌کرد‌ در حال مرگ است و یک لحظه فکر کردم‌ مرگ به همین آسانی و به همین نزدیکی است. از خودم پرسیدم‌ می‌توانی بروی؟ آماده‌ای؟ می‌توانستم. آماده نبودم. کیست که بتواند ادعا کند برای رفتن به‌طور کامل آماده است؛ با انبوه کارها و آرزوهای به‌جا‌مانده! اما لحظاتی است که می‌خواهی پاهایت را دراز کنی و در تاریکی نمور گور، منتظر پایان همه چیز باشی. من در چنان حالتی بودم. مطلقا نمی‌خواستم کسی پیشم باشد. بیزارم از اینکه وقت دیگران را بگیرم. حتی فکر می‌کنم اگر مسیحا هم هنوز ایران بود، دلم نمی‌خواست او را دنبال خودم بکشانم و موجب زحمتش شوم. می‌دانم، به نظر احمقانه می‌رسد، اما من، به «تنهایی»، با تمام وجوه غم‌انگیزش خو کرده‌ام. زندگی خود را به همین شکلی که هست پذیرفته‌ام و دلم نمی‌خواهد از کسی کمکی بگیرم. من در اتاق تاریک ایزوله، سرم به دست، مثل کودکی پیر، در حال گریستن بودم. از پنجره باز‌ که پشت بام جایی بود، گربه‌ای سیاه با خالی سفید بر چانه و شکم، نزدیک شد و نگاهم کرد. حیوانات همیشه به من آرامش می‌دهند. بعد از رفتن مسیحا، دیگر هیچ حیوانی در خانه ندارم. حتی گلدان‌هایم را به دوستانم داده‌ام، چون دیگر نمی‌خواهم مسئولیت هیچ موجود زنده‌ای را بر عهده بگیرم. نیمه‌شب مرخص شدم، اما درد مرا رها نکرد. فکر کردم به اورژانس تلفن کنم. بعد در همان حال به این فکر کردم که اگر مرا باز به بیمارستان ببرند، من آمادگی ندارم. دوش نگرفته‌ام، وسیله جمع نکرده‌ام و باز از شدت دردی که به پهلوهایم کوبیده می‌شد، به خودم می‌پیچیدم.

ساعت از پنج بامداد گذشته بود‌ که درد، شاخ و شانه‌کشان رفت و من به معنای واقعی کلمه بیهوش شدم. چند روز بعد که به پزشک حاذقم دکتر شهریار نیک‌پور‌ که فوق‌تخصص گوارش است، شرح حال گفتم، گفت آن دو حمله‌ باید دفع سنگ بوده باشد و حالا می‌دانم دفع سنگ یعنی در هاون کوبیدن تکه‌های جانت، همراه با دردی دهشتناک، در‌حالی‌که زنده‌ای و همه چیز را می‌بینی. درست مثل بدنی که در گور گذاشته شود‌ بی‌آنکه‌ خاکسپارانش بدانند که هنوز زنده است و لحد بر پیشانی‌اش، اندک منفذ نور و امید را نیز مسدود کند.