|

لذتی به نام بیراهه

۷۲۳ کیلومتر رو در هفت روز گذشته و اون روز رکاب زده بودم و بیش از هزار‌و 500 کیلومتر دیگه پیش‌رو داشتم تا آخر بلوچستان. در مسیر خط ساحلی جنوب. از آبادان تا چابهار. اون روز، روز هشتم بود.

حامد الماسی: ۷۲۳ کیلومتر رو در هفت روز گذشته و اون روز رکاب زده بودم و بیش از هزار‌و 500 کیلومتر دیگه پیش‌رو داشتم تا آخر بلوچستان. در مسیر خط ساحلی جنوب. از آبادان تا چابهار. اون روز، روز هشتم بود. از صبح ۶۵ کیلومتر رو رکاب زده بودم. از عسلویه تا شهر کوچک دشتی. مقصد نهایی، روستای زیارت بود. به دشتی که رسیدم یه توقفی کردم، بعد از نوشیدن قلپی آب، موبایلم رو از جیبم درآورم و مطابق تمام دوراهی‌ها نقشه گوگل رو چک کردم. مستقیم راه نمایان بود و سمت راست یه راه کم‌رنگ‌تر روی نقشه. راهی رو به ساحل رو به خورشید. خورشیدی که کم‌کم ارتفاع کم می‌کرد برای فرود و غروب... . وسوسه شدم راه بی‌نام‌و‌نشون رو برم، اما شرط احتیاط سبب شد از چند نفر اون اطراف سؤال بپرسم. دوتا جوون کم‌سن‌و‌سال: راهش خرابه، آب بارون شسته برده‌ش! تازه جن هم داره ما تنهایی جرئت نمی‌کنیم بریم. یه مرد ۳۵‌ساله: راهش با ماشین جیپ و موتور میرن... . سر آخر مردی کهنسال با چهره آفتاب‌سوخته و موهای سفید‌و‌سیاه و بیشتر سفیدش روی موتور داشت از جلوم رد می‌شد. از اون جویای مسیر شدم. گفت: راهش خَشه با موتور و دوچرخه می‌شه رفت. برو قِشنگه! برآیند اون شد که دست‌دست نکنم و وقت طلایی روز رو از دست ندم. راه افتادم. کمی بعد خبری از صافی و همواری جاده نبود. مسیر ناهموار و پیچ در پیچ، چیزی تو مایه‌های جاده چالوس کمی پیچ‌دارتر! و البته پر از چاله و چاله‌های عمیق البته. هوا رو به تاریکی بود؛ پس راه برگشت ترغیبم نمی‌کرد.

 با نیروی مضاعف رکاب‌زنی رو ادامه دادم به سمت دِریا. چهار کیلومتر سخت و آروم رو تو حدود 20 دقیقه نیم‌ساعت طی کردم. مسیر سربالایی بود و باربندیل یه سفر چندماهه روی دوچرخه‌م. اما بعد از سربالایی لذت سرپایینی در انتظار بود. ضمن اینکه وقت غروب هم بود و از اون بالا تصویر عظمت دریا و خورشید و ترکیب نابی که ساخته بودن قابل وصف نیست. چند دقیقه در جا خشک و مبهوت تصویر بی‌نظیر غروب بودم. اما فرصت بیشتری برای این تماشا نبود. راه ناشناس بود و حدود 10-11 کیلومتر هم تا روستای زیارت مونده بود. هوا هم به‌زودی تاریک می‌شد. سرپایینی هم به اندازه سربالایی پر‌شیب بود و جاده خاکی ناهموار که آب باران به دلخواه خودش شکل‌های نامنظمی بهش بخشیده بود. نامنظم برای جاده و برای رکاب‌زنی البته. شیب هم خیلی تند بود. جاهایی اون‌قدر تند که نمی‌شد حتی دوچرخه رو با دست برد پایین. مجبور بودم روی دوچرخه بشینم و با جفت ترمزها و حفظ تعادل کامل و سرعت مناسب مسیر ما هموار رو تا پایین طی کنم. وسط‌های مسیر از دور چشمم خورد به دوتا گودال بزرگ جای چرخ ماشین سنگین شاید. هیچ‌کاری از دستم برنمی‌اومد الا اینکه بسپارم به مسیر و ببینم چطور پیش میاد. و اگه قراره بخورم زمین با چه شدتی و به چه صورتی می‌خورم زمین. اگه تا جون داشتم ترمزها رو هم فشار می‌دادم امکان نداشت که کامل متوقف بشم، چون مسیر خیلی شیب‌دار بود. اگه درست یادم بیاد، چند ثانیه آخر این رویارویی چشمام رو هم بستم. اتفاقی که افتاده بود اما بهترین اتفاق ممکن بود. چرخ‌های دوچرخه‌م روی سطح هموار 20 سانتی‌متری وسط دوتا گودال افتاده بود و از کله‌پا‌شدن نجات پیدا کرده بودم. پایین این چالش بزرگ اما منظره‌ای بی‌نظیر جایزه این ماجراجویی بود. دریاچه‌ای کوچیک و آروم با درختایی در اطراف و عمق سکوت باورنکردی، توصیفی کمترین از اون حال خوب بود. هوا ولی به نسبت زیبایی و جادویی‌بودن محیط با سرعت رو به تاریکی بود. کمی بعدتر جاده خاکی تموم شد و یه جاده کوچیک آسفالته به عرض یه ماشین و بسیار نو و تازه، ادامه مسیر بود. جلوتر که رفتم فهمیدم فقط یه ماشین در این مسیر گذر می‌کنه، اونم هایلوکس مرزبانی بود. و این آسفالت تازه هم به خاطر اونه. دقایقی بعد با رکاب‌زنی مسطح به بندر بستانو رسیدم. شب شده بود‌ و فقط طیفی کم‌نور از آبی نیلی تا نارنجی کم‌رنگ در افق دیده می‌شد. فاصله تا روستای زیارت شش کیلومتر. چراغ دوچرخه رو روشن کردم و به مسیر ادامه دادم. جاده باریک و خطرناک بود. چراغ قرمز عقب دوچرخه هم روشن بود اما خیلی کارگر نبود و هر‌از‌گاهی با بوق ممتد ماشین‌ها مواجه می‌شدم. جاهایی هم یکی‌ دو بار مجبور شدم از جاده خارج بشم و این کار امن‌تر بود. توقف کامل برای خلوت‌شدن جاده و ادامه مسیر. با این حساب، نیم‌ساعت بعد به جاده زیارت رسیدم. جست‌وجوگر در پی لقمه‌ای غذا و جایی برای اقامت شبانه. خسته و شب‌زده... .