روایتی از زندگی روزمره عابران خیابان پاستور
آخر شاهنامه معیشت
«هرچه چرتکه میاندازم نمیشود؛ انگار معجزه است». این جمله با موسیقی قصه پریای کارون همایونفر مخلوط میشود و در ناخودآگاه، صدای پیرمرد جزیرهنشین، خودش را روی این قطعه آوار میکند.


«هرچه چرتکه میاندازم نمیشود؛ انگار معجزه است». این جمله با موسیقی قصه پریای کارون همایونفر مخلوط میشود و در ناخودآگاه، صدای پیرمرد جزیرهنشین، خودش را روی این قطعه آوار میکند. همیشه همینطور است. قصه پریا انگار با صدای پیرمرد جزیرهنشین عجین است. با آن صدای لرزان در هم میآمیزد و پتکی میشود و توی سرم فرود میآید. پیرمرد روی سنگی سیاه مانند بختی نامراد، جلوی دوربین نشسته و کمی آنسوتر را نگاه میکند. چشمهایش هیچ انسی با دوربین ندارد. خودش را از زیر نگاه دوربین سُر میدهد. امتداد نگاهش را به افق دریا میدوزد. نمیدانم چرا بغض سنگین ته صدایش را میشنوم. همانطور که نشسته، به سؤالات کسی که در آن سوی دوربین ایستاده، پاسخ میدهد و درباره اوضاع و احوال روزمره زندگی میگوید. گویی ناف صدایش را با حسرت بریدهاند و از تمام واژههایش طعم گس «نرسیدن» فریاد میشود.
حرفهایش سنگین است. از چطور بودن زندگی در جزیره هرمز میگوید و طعم دلرعشههایش (با چشمهایی که دیگر اگر به دوربین نگاه هم بکند، طاقت نگاهکردن به آنها را ندارم) از گسبودن به تلخی میگراید. او از زندگیای میگوید که رنگ معیشتش زرد شده و طراوتش حتی به وعدهای نان بند است. پیرمرد میگوید و سنگینی لبخندهای تلخ پیدرپیاش، از طاقت بینندهای عام بیش است. صدای پیرمرد توی قصههای پریا گم میشود و زنگ خندهای تلخ توی گوش زمان میماند و امتدادش تا ناکجا پیش میرود.
معجزه معیشت
«هرچه چرتکه میاندازم نمیشود؛ انگار معجزه است»؛ این را همیشه مرحوم پدر میگفت. بهعنوان کسی که سالها در محیط درمانی کار کرده بود و مثل همه جماعت حقوقبگیر ذیل قوانین تأمین اجتماعی (انتظار روزهای آخر ماه را میکشید)، همیشه تأکید داشت: نمیدانم زندگی ما چطور اداره میشود و چه کسی چرخهایش را میچرخاند، چون با این حقوقی که من میگیرم و هزینههایی که داریم، سرکردن دو هفته هم معجزه است، چه برسد به ما که کار را به سر ماه هم میکشیم.
آنچه او میگفت و همنسلهایش، حالا خیلی دور از واقعیت است. آدمی که آن روز این حرفها را میزد، درست در سال 1360 یک وام 200 هزار تومان از بانک رفاه کارگران گرفت و خانهاش را ساخت. تا سال 80 هم هر ماه هزارو 200 تومان قسط میداد. با همان حقوق کارگری و وامی از بانک، صاحبخانه شد و از قضا با تمام آن معجزهای که احساس میکرد در زندگیاش وجود دارد، توانست همه چیز را تا حد مناسبی سامان بدهد. همنسلهای او نیز که همه در نیمه دوم دهه 1350 استخدام یکی از ادارات یا شرکتهای خصوصی شدند، به مدد همان معجزه، توانستند معیشتی مناسب و آبرومند گرد آورند و با همان میزان کار، به آنچه بهطور معمول میخواستند، برسند، اما داستان معیشت این روزها دیگر آن معجزه دهههای پیش را ندارد. هر روز این اقتصاد وامانده که معلوم نیست چه مرگش شده که به هیچ صراطی مستقیم نیست، رکوردی از خود به جا میگذارد. یک روز قیمت دلار را به جایی میرساند که بازار در شوک و بهت فرو میرود و روز دیگر قیمت اقلام مصرفیاش چنان جفتک میپراند که هر روز به قدر یک سال در دهههای پیش جهش میکند!
اما شهروندان وضع بدتری دارند. کف جامعه طوری است که اگر قرار باشد آن را روایت کنید، چنان سیاه است که خودتان تمایل به دیدن چنین تصویری چرک را ندارید، چه برسد به اینکه قرار باشد کسی هم تذکری بدهد.
کارکنان بدون آینده
خیابان پر از عابر است؛ عابرانی که هرکدام داستانی دارند؛ داستانهایی که هرکدام از جایی شروع میشود و در ادامهاش شبیه داستان هرکدام از خود ماست؛ آدمهای کف جامعه کارگر و کارمند و... داستان آدمهای کف خیابان خواجه ربیع مشهد، خیابان پاستور تهران، خیابان آزادی کرمانشان، چهارراه رسولی زاهدان و... .
عاطفه قدرتی از همین آدمهاست. در یک شرکت خصوصی، مسئول دفتر است و مثل همه آدمهایی که با نشستن بر چنین صندلیای کار میکنند، عوایدی مالی دارد. او درباره حالوهوای اقتصاد روزمره میگوید: واقعیت این است که اوضاع اقتصادی مملکت هر روز بدتر از روز قبلش میشود و ما هر روز بابت هر محصولی که استفاده میکنیم، باید پول بیشتری بپردازیم؛ یعنی اوضاع طوری شده که هیچکس دخلوخرجهای روزانه و ماهانهاش با هم نمیخواند. قدرتی ادامه میدهد: من بهعنوان یک آدم 30ساله مجرد هر ماه برنامهریزیهایی برای زندگی خود دارم که هرکدام از این برنامهها شامل هزینههایی میشود که باید آنها را هرماهه از حقوقی که دریافت میکنم، بپردازم، اما متأسفانه در کشور ما همه چیز به هم ریخته و هر روز قیمتها تغییر پیدا میکند. به نظرم کارمندها هم مثل ما هستند، مثل اکثر مردم دخلوخرجشان با هم همخوانی ندارد و به زور به آخر ماه میرسند.
رضا کرامتی هم از همین سنخ آدمهاست. نه رئیس یک اداره است و نه یک مأمور عالیرتبه دولتی؛ او مدیر هنری در یک بخش فرهنگی است. رضا با پرسشی مثل خانم قدرتی مواجه میشود؛ اینکه اوضاع اقتصاد روزمره از نظر شما چطور است و چه تأثیری روی زندگی روزانهات دارد؟ پاسخ به نظر پیشبینیپذیر است، اما اینها گویی حدیث عشق است که از هر زبان که بشنوی نامکرر است: افزایش قیمت دیگر روزانه است؛ یعنی اگر دهههای قبل که من به یاد دارم، ماهانه و سالانه بود، حالا قیمت محصولاتی که ما استفاده میکنیم، روزانه تغییر میکند. مثل مواد غذایی، پوشاک یا برخی محصولات که حتی در داخل تولید میشوند. حرف هم نمیشود زد، چون شاید تولیدکننده حق داشته باشد. او میگوید کالای من وابسته به مواد اولیه است که وارداتی هستند و وابسته به دلار. دلار هم که قیمتش روزانه نیست، ساعتی تغییر میکند.
او میگوید: ما حقوقبگیر هستیم. هر سال حقوق ما درصد بسیار ناچیزی افزایش پیدا میکند، اما افزایش قیمتها همانطور که عرض کردم، روزانه است؛ یعنی کالایی که ما در ابتدای سال میتوانستیم تهیه کنیم، در میانه یا انتهای سال دیگر قابلیت تأمین ندارند. من
۱۱ سال سابقه کار در صنعت و حوزه فرهنگ توأمان دارم و حداقل شش یا هفت سال است که در یک صنعت دیگر بهعنوان شغل دوم مشغول هستم. سخت بود، اما برای آینده و پیشرفتی که باید میداشتم، چنین تصمیم گرفتم. اما هر روز به جای پیشرفت داریم پسرفت میکنیم، طوری که الان شغل دوم من عملا بازده مالی ندارد. طبیعی هم هست؛ دلیل بازدهینداشتن این است که آن کار تولیدی است و کمی هم زمینه هنری دارد و وضعیت مالی مردم طوری نیست که بتوانند این کالا را تهیه کنند، بنابراین عملا خریدهایشان کنسل شده و حجم خریدشان به یکدهم رسیده است. کرامتی ادامه میدهد: من وارد شغل دوم شدم، چون شغل اولم کفاف زندگیام را نمیداد. حالا با این وضع باید شغل سوم بگیرم، چون با این دو شغل نمیتوانم نیازهای اولیهام را تأمین کنم. خلاصه که زندگی سخت شده و دیگر دنیا جای زندگی نیست.
او با نگرانی میگوید: راستش ماندهام که در سال آینده چقدر به حقوقم اضافه میشود، چون فعلا که با این اشتغالات و سرعت گرانی، درآمدم کفاف زندگیام را نمیدهد. سال بعد معلوم نیست چه خواهد شد. به نظر من برای تأمین هزینهها افزایش حقوق در سال آینده حداقل باید دو برابر باشد تا بتوانیم ادامه دهیم، در غیر این صورت امکان ادامهدادن وجود ندارد. من دوست دارم آنهایی که این مقدار حقوقها را افزایش میدهند، فقط یک ماه با همین مبلغ زندگی کنند تا ببینند چه اتفاقی میافتد. اینها چون خودشان را جای مردم نمیگذارند و خود را تافته جدابافته میدانند، اصلا برایشان مهم نیست. به نظر من در کشور ما قانون به نفع کارفرماست و سرمایهداری و این وضع که به وجود آمده، بهزودی کار دست اینها خواهد داد.
کار بیرفاه
دیدهاید یک عده از بچگی کار میکنند و تا سالهای سال هم که کار میکنند، باز موقعیت اقتصادیشان خیلی خوب نیست. واقعیت این است که چنین روندی تقصیر آنها نیست بلکه ساختار اقتصاد و نوعی بیماری که معلوم نیست چیست که چهار دهه هیچکس نتوانسته آن را درمان کند، چنین وضعی به وجود میآورد که اکثر شهروندان هرچه میدوند، درجا میزنند. ساحل رسولی هم از چنین وضعی روایت دارد. او میگوید: من یک دختر 30ساله هستم که از سن کم یعنی 17سالگی شروع به کار کردم و همزمان به دانشگاه رفتم تا بتوانم آیندهای برای خودم بسازم. در دانشگاه رشته حسابداری خواندم که بتوانم درآمد خوبی داشته باشم. در سالهای اولیه که کار میکردم، درآمدم در مقایسه با هزینهها خوب بود، طوری که میتوانستم هزینه دانشگاهم را بپردازم و پسانداز کنم.
او تأکید دارد: اینکه گفتم برای سال 90 است، بعد چند سال کارکردن بیوقفه و پساندازکردن توانستم در سال 97 یک ماشین پراید بخرم. تازه با یک مقدار قرض که از خانوادهام گرفتم. بعد آن هم کلی کار کردم و هر سال اوضاع از سال پیش بدتر شد. دیگر کمکم امید به آینده را از دست دادم و آن دختر شاد و سرخوش دیگر چیزی برای شادی نداشت، چون صبح تا شب کار میکردم و حتی نمیتوانستم یک تفریح کوچک داشته باشم، چون درآمدم در برابر هزینهها دیگر خیلی کم شده بود و باید ساعات بیشتری کار میکردم. رسولی ادامه میدهد: این را هم بگویم، من دختری بودم که در مخارج خانواده هم کمک میکردم و دیگر پولم به پسانداز نمیرسید. از سال قبل که متأهل شدم، فکر میکردم که اوضاع خیلی بهتر از قبل خواهد شد و زندگیام رو به پیشرفت خواهد بود، ولی متأسفانه انگار هر روز از رؤیاهایم فاصله میگیرم. هم خودم کار میکنم، هم شوهرم، ولی حتی حقوق دو نفر آدم با مدرک لیسانس کفاف هزینهها را نمیدهد. تازه ما اجاره خانه نداریم و پدرشوهرم کمکمان میکند ولی باز هم نمیرسیم حتی یک مسافرت برویم که خستگی کار از تنمان دربیاید.
او تأکید دارد: راستش با این اوضاع امیدی به آینده نداریم، چون هیچ برنامهای نمیتوانیم برای آینده بریزیم. ما به بچهدارشدن حتی فکر هم نمیکنیم، درصورتیکه من خودم عاشق بچه هستم، ولی هیچوقت با این وضعیت بچه نمیآورم، چون از پسِ مخارجش برنمیآیم. حتی الان با این حقوقی که میگیریم، نمیتوانیم یک لباس درست و حسابی برای خودمان بخریم. خلاصه بگویم ما هر روز داریم از رؤیاهایمان دورتر میشویم، حتی از رفاه.
پایانبندی این پرسش و پاسخ که اقتصاد روزمره چگونه است و چه تأثیری بر زندگیتان دارد؟ یک نوشته است که یکی از همین اهالی بازار (آقای مهدی ملکی) که بهعنوان مدیر فروش مشغول است، برای ما نوشته: من مردی هستم از نسل دهه 50 و 60. شاید بگویید من و همسنوسالهای من دیگر باید آرد خود را بیخته و الک خود را آویخته باشیم، ولی داستان ما دههشصتیها (البته بیشتر ما) جور دیگری است. تازه من به لطف حمایت کموبیش خانواده توانستهام خانهای کوچک مهیا کنم و در چهلوچندسالگی ازدواج کنم که هنوز هم هستند خیلی از همدورهایهای من که بلاتکلیف و بدون انگیزه پیرپسر شدهاند و زندگی روزمره خود را میگذرانند. یک ضربالمثلی بود که میگفت «فرزندان شاهد سفیدشدن موی سر پدر و مادر خود هستند» ولی الان برعکس شده و این پدر و مادرها هستند که شاهد سفیدشدن موی فرزندان خود هستند. این طنز تلخ متأسفانه حقیقت دارد و در دورهای هستیم که آن را تجربه میکنیم.
اگر بخواهم از مشکلات اقتصادی جوانان دهههای مختلف بگویم، باید شغل خود را رها کرده و نویسندگی پیش بگیرم، پس ترجیح دادم که فقط از مشکلات دهه خودم بنویسم؛ دههای که بهعنوان نسل سوخته یاد شده است. دهه جنگ و جیرهبندی و نداشتن حداقل امکانات، هرچند شاید مرور خاطرات این دهه الان جذاب باشد، ولی تلخ و تراژیک است.
برگردیم به قصه خودم! بعد از ازدواج سخت و مشکل، الان با حقوق حداقلی تنها کاری که میتوانم انجام دهم، پرکردن جاری اقساط وامهای دریافتیام است، چون همه چیز را بهناچار با وام گرفتم. الان باید سالهای بیشتر حقوق خودم را بابت خوشحسابی به بانکها بدهم. یادم مانده قدیمها پدران ما برای خرید خانه یا ماشین وام یا قرض میگرفتند، ولی الان متأسفانه برای کوچکترین ملزومات زندگی باید زیر بار قسط و قرض رفت و از اپلیکشنهای مختلف یا از بانکهای جورواجور وام خرید کالا بگیریم تا روزمرگی خودمان را بگذرانیم و از درآمد شغل دوم بهسختی امورات خورد و خوراک یا پوشاک را تأمین کنیم. اما سؤالم این است که این رویه تا کی تحملپذیر و ادامهدار است؟ کسی زمانی برای آن سراغ دارد؟ چند ماه؟ یا چند سال؟
کاش گوش شنوایی میبود و میدانست برخلاف آنچه میگویند، آخر شاهنامه خوش نیست.