گفتوگو با فرهاد فزونی به بهانه نمایشگاه «اختلال شعرپریشی ادواری» در گالری طراحان آزاد
من شاعرم
فرهاد فزونی انگار با کلمات پیوند خورده است. این پیوند را میتوان از طریق بیشتر آثارش درک کرد؛ چه در پوسترها و کارهای گرافیکی متعددش و چه با همه بازیهایی که با ریخت و شکل حروف و کلمات فارسی کرده است. پس زمانی که میگوید خود را شاعر میداند، حرفش عجیب به نظر نمیرسد.


حافظ روحانی
فرهاد فزونی انگار با کلمات پیوند خورده است. این پیوند را میتوان از طریق بیشتر آثارش درک کرد؛ چه در پوسترها و کارهای گرافیکی متعددش و چه با همه بازیهایی که با ریخت و شکل حروف و کلمات فارسی کرده است. پس زمانی که میگوید خود را شاعر میداند، حرفش عجیب به نظر نمیرسد. او انگار همواره به کلمات دل بسته و با آنها مشغول بوده و هرگاه فرصتی دست داده، به سراغ این دلبستگی رفته است. نمایشگاه اخیر او در طراحان آزاد با عنوان «اختلال شعرپریشی (ادواری)» فرصتی است تا او پیشنهادهایش را در باب آنچه شعر معاصر خوانده میشود، بیان کند. نمایشگاهی که نشان از رویکرد او به استفاده از امکانات همه هنرها برای سرودن شعر است. این گفتوگو را میخوانید.
فکر میکنم اولینبار که این مجموعه از آثارت را که با حروف فارسی کار کرده بودی، دیدم، در حدود 15 سال پیش در همین گالری طراحان آزاد (نمایشگاه مشدد، 1390) بود که در آن حروف فارسی را با فلز برش زده بودی. آن آثار تنها از یک لایه فلز ساخته شده بودند. آنچه توجه من را جلب کرد، این بود که در طول این سالها لایههای فلزی سازنده این کلمات و حرف بیشتر و این حروف لایهلایه شدند. چرا این اتفاق رخ داد که این آثار از حالت ساده خارج و به احجام سنگین کنونی بدل شدند؟
فکر میکنم رشد کردند، چون این اتفاق خیلی تعمدی رخ نداده. احساس میکنم که انگار چیزی جواب داد، یعنی توانستم چیزی را بسازم و حالا آن چیز مدام در حال رشدکردن است و این هم جزء مراحل رشدش است. براساس دلیلی پیش نرفتم، ولی مدام میبینیم که کامل شدنشان به این شکل ممکن میشود. منظورم این است که هرچه لایهها بیشتر شدند، آثار هم کاملتر بودند و درعینحال عمقشان هم بیشتر شد، یعنی انگار لازم بوده که بیننده تا حدی عمقشان را هم ببیند.
در طول این سالها کلمات متعددی را با این احجام ساختی که نمونهای از آن احجام در نمایشگاه کنونی هم از سقف آویخته شده (که نشانههای آوایی در زبان فارسی است) که حسی از سنگینی را به بیننده منتقل میکنند. آیا این نحوه ساخت و ارائه نشانهای از سنگینی کلمات است؟ بر این موضوع تأکید میکنی که این واژگان وزن دارند؟
شاید؛ اما اگر آنها را روی زمین هم بگذاری، وزن دارند. شاید اتفاقا زمانی که معلق میشوند، در عین وزنداشتن، رهاییشان هم نشان داده میشود، چون اصولا کلمه روی خط کرسی مینشیند. خط کرسی در الفبای فارسی طوری نیست که بتوان کلمه را راحت روی زمین نشاند. مثلا اگر الفبای لاتین را در نظر بگیریم، طوری است که میتوانی حروف را بهراحتی روی زمین بچینی؛ فقط اگر آنها را در قالب حجم در نظر بگیریم، باید حرف F را طوری طراحی کنیم که سنگینیاش متعادل باشد که کله نکند یا حرف G را طوری طراحی کنیم که خمیدگی مشکلی برای ایستاییاش ایجاد نکند. ولی در مجموع میتوانی آنها را طوری به هم تکیه دهی که کنار هم بایستند. ولی انگار خط فارسی از پایه و اساس روی هوا نوشته شده. انگار این حروف از تخیلی نشئت میگیرند که امکان چیدهشدن روی زمین را از آنها گرفته. وقتی میخواهی چیزی با آنها بسازی، آنها همین ویژگی خود را تحمیل میکنند. همه کسانی که با حروف فارسی بازی کردهاند، هم با این موضوع مواجه بودهاند. من هنوز نخواستهام که کلمه را روی زمین بنشانم. فکر میکنم یا روی دیوار آویزان هستند یا از سقف. انگار باید در حالت آویخته و معلق باشند و وقتی آنها را روی زمین میگذاری، انگار در جای خودشان نیستند و داری چیزی را به آنها تحمیل میکنی. حروف فارسی انگار روی خط افق میایستند و خط افق جایی روی هواست. تمام اینها را از این جنبه گفتم که دیدم این حروف مدام خواستهاند که روی زمین نباشند و من تلاش کردم آنها را روی زمین بنشانم، اما نشد. انگار چیزی درست از کار درنمیآمد؛ یعنی انگار خود کلمات میگویند که ما را روی زمین نگذار. انگار که سیالتر و رهاترند یا دور از جهان مادیاند. اگر به یاد داشته باشی، خط نستعلیق را هم لای چیزهایی شبیه به ابر مینویسند، که انگار یعنی توی هوا باشند، توی آسمان باشند.
ولی اینهایی که میسازی، ماهیت مادی و فیزیکی خیلی عیانی دارند و هرچه پیشتر رفتی، هم انگار کارها سنگینتر و حجم مادیشان بیشتر شد، یعنی انگار بر ماهیت فیزیکیشان تأکید هم میکنی.
درست میگویی، درعینحال این کار آنها را دارای وزن میکند اما در عین این سنگینی همچنان معلقاند؛ یعنی زوری که من برای مادیکردن این حروف میزنم، آنقدر نیست که آنها را از حالت تعلیق دربیاورد، یعنی آنقدر معلقاند که من هرچه هم تلاش کنم و سنگینشان کنم، باز آنها همچنان روی هوا میایستند.
تأکیدت بر نشانههای آوایی زبان فارسی است؛ مثل تشدید یا کسره یا تشدید و فتحهای که با هم استفاده میکنی و... . در بسیاری از کارهایت تکرار میشود. در اینجا که اسم نمایش هم «شعرپریشی» است، این نشانهها -و نه حروف- دارند به وجوه معنایی شعر اشاره میکنند؟
به شکلی میخواهند این کار را بکنند. در واقع سالهاست -منظورم حدود ۱۵ سال است- که پروژهای اصلی که خودم برای خودم تعریف کردهام، این است که به شکلی جدی به سؤال «شعر معاصر چیست؟» فکر کنم. من از 10، 11سالگی، بدون اینکه کسی بداند خودم را شاعر شعر نو میدانستم و از جایی فکر کردم که شعر نو هم بالاخره کهنه میشود و تویی که بعد از دهها نفر آمدهای و شعری شبیه به شعر آنها مینویسی که 20، 30 سال قبل از تو شعر میگفتند، شعرت چقدر میتواند واقعا نو به حساب آید؟ همین سؤال و دغدغه باعث شده که تاکنون آن شعرها را چاپ نکنم. ولی از جایی این سؤال که شعر چگونه معاصر میشود، به این عصر ورود میکند و اگر من قرار باشد پاسخی به این سؤالها بدهم، چه پاسخهایی خواهد بود، برایم جدی شد. نتیجه این سؤالها، به تجربیاتی منجر شد که مثلا این نمایشگاه از نوع چیدمان گرفته تا صدا و باقی جزئیات میتواند پاسخی به آنها باشد. من چند سال پیش نمایشی را روی صحنه بردم که به باور خودم پاسخی به این سؤال بود که شعر معاصر چیست. همچنین چیدمانهایی که در آلمان اجرا کردم و هرکدام از کارهای دیگری که مستقل از گرافیک مستقیم بوده، باز بخشی از پاسخ من به این سؤالهاست. حتی درباره کارهای مستقیم گرافیکم هم در مصاحبهای گفتم که من طراح گرافیک نیستم و شاعرم.
این نمایشگاه و تجربیات مشابه تلاشهایی هستند برای گفتن شعر معاصر. اینکه این علائم و زیر و زبرها چه میکنند، جزئیات این ماجراست. موضوع اصلی خود شعر معاصر است که بخشی از آن میتواند شامل علائم باشد، بخشی هم ممکن است با کلمه باشد و در بعضی موارد کلمه هم میتوان ریزتر شود و کمتر به چشم بیاید. پروژهای که من برای خودم تعریف کردم، این بود که با افزودن امکانات شاخههای مختلف هنر میتوانی کلمات شعرت را کم کنی. با افزودن امکانات، مواد کار، موقعیت، صدا و... میتوانی کلمهها را برداری. شعرت ممکن است خیلی کوتاه شود اما خیلی دقیقتر میتوانی آن حسوحالی را که میخواهی، منتقل کنی؛ حتی دقیقتر از اینکه بخواهی فقط با کلمه حسوحال را بیان کنی. براساساین پیشنهاد من برای شعر معاصر چنین چیزی است؛ شعر از امکانات هنرهای دیگر به غیر از ادبیات کمک بگیرد. الان و در این جهان امکان این وجود دارد که این کارها را بکنی تا شعر بسازی. این امکانات قبلتر وجود نداشت و شاعر باید مینوشت اما الان میتوانی درون شعرت صدا، نور و چیزهای دیگر داشته باشی.
اگر بخواهیم جدا از این مسئله به زیر و زبرها نگاه کنیم، آنچه در موردشان برای من جالب بوده، این است که اینها فقط در کنار حروف است که امکان بیان پیدا میکنند؛ یعنی باید زیر و روی حرفی باشند که قابل بیان باشند. اما وقتی آنها را از حروف جدا میکنی، انگار حسی را بدون خاطره یا حافظه متناظر به نمایش میگذاری. مثل توی خواب. انگار خیلی خالصتر میشوند. مثلا تشدید، شدتدادن به حرفی است، ولی وقتی تنهاست و حرفی را که مشدد کرده نمیبینیم، خود تشدید همچنان نشانه شدتبخشیدن است؛ یعنی انگار درباره خود شدت حرف زدهای که خیلی خالصتر و دقیقتر است. زیر و زبرها حسی را بدون ارجاع به قصهای بیان میکنند؛ یعنی انگار از این طریق حس را جدا میکنی و آن را بیواسطه به نمایش میگذاری.
خود این احجام هم پر از نوشته و علائم و نشانههایی است که انگار خودشان آن شعر را کاملتر میکنند، درحالیکه آنچه بیان میکنند هم شعر روشنی نیست و نوعی «شعرپریشی» در آنها وجود دارد.
یعنی هدف رسیدن به شعری بدون کلمه است؟ رسیدن به آنچه حسوحال شاعرانه خوانده میشود؟
بله، ولی کلمه همیشه در کارهایی که من میکنم، مانده. کلمه به حداقل و اندازه کفایتش میرسد، اما حذف نمیشود. اگر از این حد هم عبور کنیم، به نقاشی و موسیقی میرسیم. من تا آنجا نمیخواهم پیش بروم. میخواهم روی لبه شعر بمانم. در جایی میایستم که شعر همچنان شعر مانده باشد، به حداقل کلمه اکتفا میکند و روی آن حداقل میایستم. از این حد جلوتر را میتوان در موسیقی تصور کرد که کلمهای ندارد و شاعرانه است یا نقاشی آبستره. اما این نوع از شعر همچنان میخواهد شعر بماند، با حداقلِ کلمه.
یعنی نزدیک مرز انتزاع؟
نزدیک میشود، اما بیشتر به خلاصگی و شاید به دقت بیشتر میرسد؛ یعنی خیلی میکوشد تا از امکاناتش استفاده کند تا درست همان چیزی را که میخواهد منتقل کند. اینکه موفق میشود یا نه، بحث دیگری است.
آنچه در این نمایشگاه میبینیم کلا یک شعر است یا هرکدام از آثار به نمایش درآمده یک شعر مستقل هستند؟
نمایشگاه بیشتر شبیه دفتر شعری است که اشعار نزدیک به هم در آن منتشر شده. هر اثر شبیه یک شعر مستقل است و کل نمایشگاه هم شبیه به دفتر شعری است، اما دفتر شعری که خود شاعر در مورد اشعار و حالوهوای آنها تصمیم گرفته، نه اینکه دیگری برایش جمع کرده باشد.
یک اثر با باقی آثار تفاوت دارد که جدا از دیگر آثار است و با چراغهای مطالعه به نمایش درآمده و طوری است که انگار بیننده باید با اثر مشارکت کند. آیا این اثر تعاملی است؟
شعر آن اثر مربوط به ۱۱ سال پیش میشود. یکی، دو ماه پیش، وقتی در حالوهوای نمایشگاه بودم و به گوشیام رجوع کردم -خوشبختانه همه چیز را نگه میدارم- اتفاقا این شعر قدیمیام را که در زمان اقامتم در برلین نوشته بودم، پیدا کردم. اصلا همین شعر بود که ماجرای شعرپریشی را به یادم آورد و کمکم کرد تا اسم نمایشگاه را پیدا کنم. من دورهای طولانی -که مدت آن دقیق خاطرم نیست- با هجوم تعداد زیادی شعر و کلمه در مغزم گرفتار شده بودم. آنچه از شعرپریشی میگویم انگار نوعی از اختلال است که تو را درگیر میکند و خونین و مالین از این درگیری بیرون میآیی و میبینی که شعری هم نوشتهای که شاید هیچگاه چاپ نشود و سه روز دیگر دوباره گرفتار کلمات دیگری میشوی. فکر میکنم این شعر آخرین شعر آن دوره بود: «شعرها ول کردهاند و رفتهاند (دمِ صبح) [بالاخره] حالا (توی اتاق که راه میروم) باید ضمهها و تشدیدها و زیر و زِبَرهایی که روی زمین جا مانده را (با موچین) یکییکی از پایم بیرون بکشم. (ریز و تیز و نقرهایاند)». روز افتتاحیه ما تعدادی از علائم و زیر و زبرها را لای کاغذ تاشده ریخته بودیم؛ بخشی از علائم روی کاغذها چاپ شده بود و باقی را توی کاغذ ریختیم. آدمها اینها را میبردند و وقتی باز میکردند، بخشی از علائم میریخت. خود شعر آن بود؛ یعنی ترکیبی از آنچه رخ میداد و آنچه در زیر اثر نوشتهام.
پس در نهایت نوعی تجربه تعاملی است؟
بله، هست.
جدال و نبردی که با کلمات رخ میدهد به چه شکل است؟ واقعا کلمات به ذهنت هجوم میآورند؟
درباره اختلال خیلی عجیبی صحبت نمیکنم؛ صحبت درباره شعرگفتن است. یعنی تو با کلمه درگیر میشوی؛ جاییکه تعدادی کلمه هستند و یک مفهوم. یعنی درگیر چیزی هستی که میخواهد بیان شود. کلمات میآیند و میروند تا بیان به آنچه میخواهی برسد که در عین حال نیازمند فرم است. البته شعر واقعا چیز عجیبی است؛ یعنی چیزی است که میل گفتن دارد، اما میخواهد مستقیم نباشد، در عین حال دقیق باشد و از این جنبه خیلی پیچیده است. این درگیری تا آنجا که به چیزی که میخواهی برسی، پوستت را میکند. وقتی هم به نتیجه میرسی، کلمات اضافه میروند، انگار که همه چیز تمام شده. مثل زایمان میماند که بعد از انجام تمام میشود. بچه رها کرده و تو آشولاش گوشهای افتادهای. ولی در آن دوره آنچه برای من جالب بود، این بود که آن شعرها، خودشان درباره شعرگفتن و کلمات بودند؛ یعنی ماجرای اشعار معطوف به این میشدند که تو چگونه شعر میگویی. به همین خاطر شاید شعرپریشی را راحتتر بتوان به آن حالوهوا اطلاق کرد، وگرنه هرکسی که شعر میگوید یا اثر هنری خلق میکند احتمالا کموبیش با همین ماجرا درگیر است و مشغول کشتیگرفتن با چیزهایی است که او را از جنبه معنایی و فرمی درگیر میکند و در نقطهای میفهمد که درست همین است و تمام شد. تا قبل از آن، این یک اختلال است که تو را از هر کاری میاندازد.
من خودم اسم این فرایند را اختلال شعرپریشی (ادواری) گذاشتم که همین اسم هم شاعرانهترش کرده است. ولی چیز آنقدر عجیبی نیست. به نظرم همه کسانی که شعر میگویند یا فیلمنامه مینویسند، نمایشنامه مینویسند، نقاشی میکشند یا موسیقی میسازند، اگر حقیقتا این کار را میکنند، به شکلی این مسیر را تجربه میکنند.
به این ترتیب در واقع نمایشگاه شرح این حالوهواست؟
بله، مثل آنچه حافظ میگوید: «شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان/ ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی».