جنگ همه علیه همه با زبان
این روزها جامعه ایران به واسطه تحلیلهای سیاسی از اعتراضات و وضعیت موجود به مرز اشباعشدگی نزدیک شده است. آرا و نظرات چنان مکرر، متکثر و متفاوتاند که نمیتوان یک نقطه مشترک بین آنها پیدا کرد و به «وفاق بینالاذهانی» دست یافت. بدیهی است این وضعیت دور از انتظار نبوده است
این روزها جامعه ایران به واسطه تحلیلهای سیاسی از اعتراضات و وضعیت موجود به مرز اشباعشدگی نزدیک شده است. آرا و نظرات چنان مکرر، متکثر و متفاوتاند که نمیتوان یک نقطه مشترک بین آنها پیدا کرد و به «وفاق بینالاذهانی» دست یافت. بدیهی است این وضعیت دور از انتظار نبوده است؛ چراکه جامعه ایران یک دوره انسداد سیاسی را پشت سرگذاشته است و اینک دولتها و نهادهای رسمی تاوان سنگین سیاستزدایی از جامعه را میپردازند. مکرر شنیدهایم که هیچکس انتظار نداشت دانشگاههای کشور اینگونه پا به عرصه سیاست بگذارند. پیش از اعتراضات بسیاری از استادان باسابقه که خانهنشین شده بودند و برخی نخبگان با زبانی تلخ و گزنده لب به انتقاد گشوده و از مرگ جامعه دانشگاهی سخن گفته بودند. کمتر کسی میاندیشید یکباره با انفجار صداهای خاموش در دانشگاهها روبهرو شود، انفجار صداهایی که بعد از آن به تحلیلها و آرای متفاوتی دامن زد. جامعه، خاصه جامعه دانشگاهی یک بار دیگر این تجربه سیاسی را در سال 1358 از سر گذرانده است. در آن ایام بر سر هر کوی و برزن سخن از سیاست بود و تحلیلهایی از همه دست؛ کامل و نیمبند، انحرافی و منفعتی، آرمانی و انقلابی. حاصل آن تحلیلها و سخنهای گاه پربار چندان نتیجه ذیقیمتی در بر نداشت؛ چراکه یا خاموش شدند یا در اشباعشدگی فرورفتند و اندیشهها به سطحینگری فروغلتیدند. در آن دوران انرژی رهاشده از یک انسداد سیاسی طولانیمدت در پیوند با اغراض سیاسی و منافع حزبی و مجادلهها نگذاشت تحلیلها، آرا و نظرات سیاسی به دانشی سامانمند و تجربهای زیسته در تاریخ منتهی شود. جنگ همه علیه همه با زبان به راه افتاده بود. پیش از درگیری خشونتبار خیابانی بین مردم، این زبانها بودند که به سمت خشونت رفتند و نگذاشتند این انرژی نشئتگرفته از رهایی دستکم اثرش را بر دانش سیاسی بگذارد. نسلی که میتوانست بسیار بیاموزد و بیاموزاند، ابتدا در یک خشونت کلامی و سپس در یک خشونت فیزیکی از دست رفت؛ اما ناگفته پیدا است بیش از هر چیز چون سخنها راه به توافق و کنش ارتباطی نبردند، به مرز اشباعشدگی رسیدند. صدا بود اما کسی آن را نمیشنید. فریادها با خاموشی تفاوتی نداشتند. گوشها سنگین شده بود و قلبها سرد برای همدلی. تحلیلهای سیاسی مانند هجوم ملخهایی بودند به گندمزاران. آنچه از آنهمه حرف و سخن بهجا مانده، خاطرهای تلخ از پرحرفیهای فرساینده است و نسلی ترسخورده که از تضارب آرا بیم دارد؛ چراکه میداند در جامعه اشباعشده از سخن و عدم توافق حتی سخنان بحق هم شنیده نخواهد شد و همهچیز در سکوت فرو خواهد رفت. به تعبیر مانس اشپربر، سکوت بالاترین خشونت است. پس پیش از اینکه ما در سکوت خود فرو برویم، باید سکوت کنیم و گوش کنیم و پرهیز کنیم از سخنگفتن و گوشندادن. در فضای اشباعشده هرکس دیگری را ابژه خود میداند و هرکس سوژه منقادشده است. همچون «فلسفه سوژه» در نزد هابرماس: «فلسفه سوژه ذاتا به خرد ابزاری مرتبط است؛ چراکه این فلسفه، رابطه را فقط براساس رابطه بین سوژه و ابژه در نظر میگیرد، خواه این ابژه شیء باشد خواه شخص». در این وضعیت کسی نمیتواند مسیر زندگیاش را خود تعیین کند. هرکس در سلطه دیگری است. گیرم این سلطه، سلطه زبان باشد. سلطه زبان در جایی حاکم است که وفاق و کنش ارتباطی وجود نداشته باشد. یکی از ویژگیهای نظریه انتقادی (مکتب فرانکفورت) در همین است که انسان سوژه آگاه به شمار میآید. سوژهای که مسیر زندگیاش را خودش تعیین میکند. تجربه زیسته ما نشانگر آن است که بهندرت پیش آمده مسیر زندگیمان را خودمان تعیین کنیم، پس با آگاهی از این تجربه زیسته است که اینک باید در پی وفاق باشیم. این وفاق فقط با «تعمیمپذیری دیگری» صورت خواهد گرفت. لاسه توماسن تعمیمپذیری هربرت مید را اینگونه روایت میکند: «درک دیدگاه دیگری باعث تشریح کارکردهای اجتماعی میشود. در اینجا شخص باید بتواند خودش را جای دیگری بگذارد. مشخصا فرد باید بتواند نقشهای مختلفی را متصور شود و این چیزی است که مید آن را نقشپذیری آرمانی مینامد. من باید بتوانم هم بر نقش خود هم بر نقش دیگری تسلط یابم؛ یعنی باید انتظارات دیگران از خودم و نیز انتظارات مرتبط با نقشهای دیگران را فراگیرم. وقتی فرد میتواند دیدگاه دیگری را فراگیرد، هنجارها درونی میشوند و انتظاراتش انطباق مییابند. دراینصورت هنجارها الزامآور میشود». همین نقشپذیری آرمانی است که کارکرد بینالاذهانی و کنش ارتباطی را ممکن میسازد. در غیراینصورت در جنگ همه علیه همه با زبان، به پیروزی یکی یا تثبیت دیگری میانجامد. هرکس که در میدان پیروز شود ناگزیر است از قاعده «خاصبودگی» پیروی کند. خود را «خاص» و دیگری را «غیر» بپندارد و این چیزی نیست جز گردش معیوب تجربههای مکرر تاریخی. تاریخ ایران پر است از جریانهایی که تن به خاصبودگی دادند. در دورهای روشنفکران خاص بودهاند و در دورهای درباریان. در دورهای روحانیان و در دورهای تندروهای غیرمذهبی. خاصبودگی نافی آزادی دیگری است. نمیگذارد دیگریِ تعمیمیافته یا همان نقشپذیری آرمانی شکل بگیرد. بدون دیگری هم ملتی شکل نخواهد گرفت و جامعه سیاسی تجسد عینی پیدا نخواهد کرد. به تعبیر هابرماس، ملت موجودی طبیعی نیست و آنچه امر جمعی را به گذشتهاش یا به یکدیگر مرتبط میکند، خون نیست؛ بلکه ملتها سازههای سیاسیاند و این گفتوگوی عمومی است که ملت یا حوزه سیاسی را میسازد.