بندزن و کلاغ
با اینکه بسیاری تلاش میکنند جامعه ایران را یکدست نشان بدهند اما در حقیقت اینگونه نیست. جامعه همچون جزیرههای کوچک و مستقلی است که میتواند بر سر موضوعات مشترکی دست به ائتلافهای کوتاهمدت بزند.
با اینکه بسیاری تلاش میکنند جامعه ایران را یکدست نشان بدهند اما در حقیقت اینگونه نیست. جامعه همچون جزیرههای کوچک و مستقلی است که میتواند بر سر موضوعات مشترکی دست به ائتلافهای کوتاهمدت بزند. در اینجا مسئله ائتلاف نیست، مسئله کوتاهمدت بودن ائتلافها است. هم اپوزیسیون و هم پوزیسیون تلاش میکنند برداشتی دلبخواهی از جامعه داشته باشند تا با القای حداکثریبودن حامیان خود طرف مقابل را مرعوب و دیگر مردمان را با حامیان خود یککاسه بکنند. این یعنی تودهایکردن مردم برای رسیدن به اهداف سیاسی یا قدرت. تودهایکردن مردم همان استراتژی خسارتباری است که سالها به آتش کوره آن دمیده میشود و بیش از آنکه موجب همگرایی شده باشد، سر از واگرایی درآورده است. اتمیزهشدن جامعه روی دیگر تودهایشدن است. از هر دو اینها در دورههای گذشته به یک اندازه سوءاستفاده شده است. جامعه باید با همه ابعادش به رسمیت شناخته شود. هیچ بخشی از جامعه نمیتواند نماینده بخش دیگری از آن باشد مگر اینکه هژمونی لازم را به دست آورد. داستان «خمره» سومین اپیزود از فیلم چهار اپیزودی «کائوس» ساخته برادران تاویانی است. اپیزود، نمایشهای کوتاه و مستقلی است که ارتباط معنایی و مضمونی با یکدیگر دارند و دارای عنصر واحدی هستند، چیزی شبیه جامعه کنونی ایران. ما وقتی از جامعه ایران حرف میزنیم، از جامعهای میگوییم که اپیزودیک است و بر اساس همین وضعیت باید آن را تحلیل کنیم. مردم به معنای کلی آن یعنی توده فقط هرازگاهی شکل میگیرد. توده درصدد است همه اپیزودهای جامعه را تحت سلطه خود درآورد. اپیزودهای مستقلی که ارتباط معنایی و مضمونی با یکدیگر دارند. توده بر اساس آگاهی شکل نمیگیرد، بر اساس جذبه و قدرتی که توده به آدمی میبخشد، شکل میگیرد. «کائوس» به معنای آشفتگی است. همان وضعیتی که جامعه ایران به آن دچار است. اگر بگوییم «جامعه اپیزودیک» ایران «کائوسی» است، با اینکه کمی درکش بیدلیل سخت میشود اما مقرون به واقعیت است. فیلم «کائوس» با سکانس تأثیرگذاری آغاز میشود: مردی در کمین کلاغی است که در لانهاش در میان تختهسنگهای کوهستان نشسته است. یکی از مردان روستایی با جستی گلوی کلاغ را میگیرد و به قولی شکارش میکند. آنگاه مردان روستایی میفهمند کلاغی که روی تخمها در لانه نشسته، کلاغی نر است و این حادثه دستاویز بازی خشونتباری با کلاغ نر میشود که از دید مردان روستایی کاری شرمآور کرده است. چراکه این کار خلاف عادت، طبیعت و توده است. یکی از مردها کلاغ را از پایش آویزان میکند تا بقیه با همان تخمها او را هدفگیری کنند. کلاغ که بین آسمان و زمین معلق است، قارقارهای سوزناکی میکند. در همین حین یکی از مردان کلاغ را میقاپد و زنگولهای به گردنش میبندد و رهایش میکند. اینک کلاغی که نشاندار شده است، دیگر نمیتواند حضوری غایب داشته باشد؛ به هر جا که پرواز میکند، صدای زنگولهاش زودتر از خودش به آنجا میرسد و جنبه دردناک ماجرا این است که هر چهار بخش اپیزود با صدای زنگوله کلاغ به یکدیگر متصل میشوند. سرنوشت تلخ کلاغ، سرنوشت برخی از روشنفکران و چهرههای سیاسی در تاریخ ما بوده است. انسانهایی که خلاف عادت عمومی گام برداشتهاند و در مقطعی در انزوای کامل به سر بردهاند. انسانهایی که متصلکننده اپیزودهای جامعه به یکدیگرند. بگذریم. در اپیزود سوم از این فیلم، مرد روستایی در گرمای شدید تابستان در فصل انگور موظف است خمره بزرگی را به مزرعه ارباب برساند. اما در حین جابهجایی خمره ترک برمیدارد و ارباب، خشمگین از این اتفاق، دستور میدهد کارگران مزرعه، زنان و مردان، فکری به حال خمره شکسته بکنند. روستاییان با همان هوش روستایی خود تصمیم میگیرند کسی را بیاورند تا خمره را «بند» بزند. بندزن کار خود را بامهارت آغاز میکند و روستاییان مبهوت مهارت او از بندزن پذیرایی میکنند. همه دلشان میخواهد هم خمره درست شود و هم نشود، این تضاد رابطه ارباب و رعیت است. رعیت میخواهد علیه اربابش و منافع او به پا خیزد و هم میخواهد به او خدمت کند، چون منافعش در گرو او است. از دل این موقعیت وضعیتی زاده میشود که نه این است نه آن. بندزن که خمره را بند زده است، یک اشتباه محاسباتی کوچک میکند و خمره را از درون بند میزند و خود در خمره گرفتار میشود. خمره درست شده است اما باز بدون مصرف است. چراکه بندزن داخل آن است و برای رهایی او باید خمره را شکست. ارباب چنین اجازهای نمیدهد و بندزن در کار خودکرده اسیر میشود. او گرسنه و تشنه شده است. برایش آب و غذا میآورند. چون دستهایش در خمره گیر کرده است، زنان در دهانش غذا میگذارند و در زیر نور مهتاب برای اینکه بندزن تنها نماند، گرداگردش حلقه میزنند و به رقص و پایکوبی میپردازند. جشن بزرگی راه افتاده است. از اشتباه بندزن همان شده که باید میشد. کوزهای هست که به کار نمیآید. دست آخر ارباب خمره را میشکند. با شکستن خمره دیگر نه جمعی شکل میگیرد و نه جشنی برپا خواهد شد تا نفرت کارگران را از ارباب عیان کند. پس خمره باید شکسته شود. رویدادها با یک اشتباه یا انحراف از وضع موجود آغاز میشوند. جشن بیکرانی شکل میگیرد که صدای زنگوله کلاغ فقط صدای زیر این سمفونی بزرگ است. اما تفاوت کلاغ بهمثابه روشنفکر با کارگر بندزن در این است که کلاغ در انزوا به سر میبرد و بندزن با اینکه در خمره گرفتار است، درون و بیرون مردم است. او درون خمره اسیر است اما این اسارت سفالی با تلنگری از سوی مردم فرو خواهد ریخت.