|

رؤیاپردازی با عطر دریا، خاک و خورشید/ ویدئو

با خانواده مارینو در سیسیل آشنا شدم، دوست یکی از دوستانم بودند. از وقتی که به عنوان یک غریبه میهمانشان بودم، تا زمانی که احساس کنم سال‌هاست آنها را می‌شناسم، فقط چند ساعت گذشت. سیسیل بی‌دفاع، سیسیل مرموز، مافیا، کوزونوسترا و پدرخوانده جای خودش را داد به سیسیل عطر دریا، خاک و خورشید.

رؤیاپردازی با عطر دریا، خاک و خورشید/ ویدئو

سوگل خلخالیان: با خانواده مارینو در سیسیل آشنا شدم، دوست یکی از دوستانم بودند. از وقتی که به عنوان یک غریبه میهمانشان بودم، تا زمانی که احساس کنم سال‌هاست آنها را می‌شناسم، فقط چند ساعت گذشت. سیسیل بی‌دفاع، سیسیل مرموز، مافیا، کوزونوسترا و پدرخوانده جای خودش را داد به سیسیل عطر دریا، خاک و خورشید.

     

داستان زندگی خانواده مارینو با ماجرای مردی شروع می‌شود که حدود نیم‌قرن پیش، کارش را در بانک رها می‌کند، مزرعه نیمه‌رهاشده‌ای با ۳۰۰ نهال انگور می‌خرد و مزرعه‌دار می‌شود. همسرش کنار او می‌ایستد. در این طرح که همه‌چیز جنون‌زده به نظر می‌رسید، شکست می‌خورند و جلو می‌روند. در آستانه اینکه همه‌چیز آرام‌ می‌شود و موفقیت دارد سروکله‌اش پیدا می‌شود، مزرعه و خانه به علت گرمای بی‌سابقه آتش می‌گیرد. خانه قدیمی بود، قصری با طاق‌های باروک، بازسازی‌شده؛ اما زمان و خاطره را در دل آجرهایش جا داده بود. پیرمرد و مادر خانواده نمی‌توانند این قصه را تعریف کنند و بغض نکنند. آنها اما دوباره سر پا می‌ایستند. این نیرو از کجا می‌آید؟ آن را به‌خوبی می‌شناسم، آشناست. رنگش شاید فرق داشته باشد؛ اما ذاتش همان است که سال‌ها طعم خوشش را چشیده‌ام. تعطیلات تابستانی است و همه خانواده دور هم جمع شده‌اند. این همان چیزی است که من را با آنها پیوند می‌دهد، عصرهای تهران دوره نوجوانی‌ام را یادم می‌آورد: خاله‌ها جمع می‌شدند خانه ما. بعضا از آنها هم که کمی دورتر بودند می‌آمدند، گاهی همسایه‌ها. سروصدا، همهمه، زنانی با این استعداد خدادادی که هم‌زمان به‌ چند نفر گوش دهند و پاسخ دهند، عطر نان تازه، سبزی، چای، کره یا مربا. اینها بخش فرعی ماجرا بودند. با خودم فکر می‌کنم در آن عصرها واقعا چه می‌گذشت؟ دیالوگ‌هایی که از سیاست و اقتصاد به مد جدید لباس می‌رسید، از اخبار روز که جهان را تکان داده بودند به شماره رنگ‌مو. و من این بحث‌های سیال را دنبال می‌کردم که آخر سر می‌رسید به هنر و نقاشی. صف‌بندی‌ها آغاز می‌شدند، بحث‌ها جدی می‌شدند، آن‌قدر جدی که گاهی سر اینکه کدام نقاش ایرانی از کدام نقاش اروپایی تأثیر پذیرفته میانشان شکراب می‌شد. قهر پیش می‌آمد و دوباره آشتی. ارتباط این زن‌ها چیزی فرای همه این بحث‌ها بود، چیزی که در جان من حک شده است، صمیمیتی که تا به امروز هم خاطره‌اش برایم عزیز است. هرکجا که باشم، تشخیصش می‌دهم: در آشپزخانه زنی در اکوادور که تک‌تک غذاهایش را به من تعارف می‌کند تا تحسین را در چهره‌ام ببیند، در کالاش میان زنانی که آلبوم‌هایشان را ورق می‌زنند و از زنانی می‌گویند که سال‌ها آنها را ندیده‌اند، در سیسیل وقتی که خاله‌ها دست‌به‌کار شده‌اند تا تولد یکی از پسران خانواده مارینو را برگزار کنند. حالا نصف جمعیت آن زنان عصرگاهان تهران ما را ترک کرده‌اند، خیلی‌هایمان مهاجرت کرده‌ایم و گاهی ترافیک‌ها و آلودگی‌های تهران اجازه نمی‌دهد همین جان‌به‌دربردگان هم دور هم جمع بشویم. حالا جانِ ‌بخشی از آن محبت‌ها را اینجا احساس می‌کنم. این خانواده چهار فرزند دارد که دو نفرشان مهاجرت کرده‌اند و دو نفر مانده‌اند کنار دست پدر. آنها که مانده‌اند، روز و شبشان مزرعه است. آن دو که مهاجرت کرده‌اند، رؤیا و خیالشان اینجاست. می‌خواهند مزرعه را بزرگ کنند، نهال جدید بکارند، به اصلاح ژنتیک فکر می‌کنند، به ماشین‌آلات نو، به وام و بهره، به انواع حساب‌وکتاب و همه چیزهایی که یک کسب‌وکار را زنده نگه می‌دارد؛ اما رازی هم هست که در این شمارش اعداد و ارقام نیست. در باغ‌های اطراف قدم می‌زنم، در انگورزارها و زیتون‌زارها. بیشترشان مزارع بزرگی‌اند که سروته ندارند. بینشان مزارع رهاشده و تک‌وتوک مزارع کوچکی هم هست، البته کوچک در مقایسه با چندین‌هزار هکتار مزارع شرکتی. هزینه تولید، کارگر و ماشین‌آلات برای مزارع کوچک صرف نمی‌کند، در فصل چیدن انگور اصلا کارگر پیدا نمی‌کنند و ماشین برای حمل‌ونقل نیست. با اینکه به رنگ و عطر و شفافیت دانه‌های انگور مزارع کوچک می‌بالند، کیفیت محصول چندان اهمیتی ندارد. مشخص است که محصولات در اندازه‌های بزرگ مقرون‌به‌صرفه‌تر هستند. همین است که صاحبان مزارع اطراف همه‌چیز را به کمپانی‌های بزرگ واگذار کرده‌اند و دل از زمینشان کنده‌اند. کشاورزان می‌گویند دولت از شرکت‌های بزرگ حمایت می‌کند، وام‌های کم‌بهره برای بخش کشاورزی ارائه می‌کند، یارانه‌ها برای مواد اولیه‌ای چون نهال و کود حذف می‌شود و هیچ بانکی برای توسعۀ یک کسب‌و‌کار کوچک کشاورزی رغبت نشان نمی‌دهد. در قلب اروپا نشسته‌ام و شاهد یک زوال بزرگ هستم. کسب‌وکارهای خانوادگی از هم پاشیده‌اند و به عنوان ماحصلش خانواده‌های بزرگ تکه‌پاره شده‌اند. دیگر آن سیسیل پدرخوانده، آن سیسیل سینما پارادیزو وجود ندارد. نه از آن ماجراهای طلاق به سبک ایتالیایی خبری هست، نه آنتونیونی و ویسکونتی زنده‌اند که بار دیگر شاهکارهایی شبیه «ماجرا» و «یوزپلنگ» بسازند. آن سیسیلی که در رؤیاها ساخته شده، یک چیز کم دارد؛ فقر. بی‌کاری بین جوانان زیاد است. ایتالیای شمال صنعتی است و ایتالیای جنوب بر کشاورزی استوار شده و در سیاست‌گذاری‌ها نادیده گرفته می‌شود. مافیا و فساد واقعا وجود دارد. نه به آن شکل فیلم‌های گنگستری، در‌واقع شهر مجموعه‌مقررات نانوشته‌ای دارد، چه بر سر مسائل ساده مثل اینکه چه کسی کجا ماهی بفروشد، چه بر سر مسائل بزرگ‌تر مثل اینکه شهردار چه کسی باشد. روزهای پایانی پاندمی کرونا در سیسیل هستم. توریست‌ها را می‌شود دید؛ اما اکثر هتل‌ها و رستوران‌ها خالی از جمعیت هستند. در سیسیل هستم، آن هم با دوربین، چراکه خانواده مارینو دست‌بردار نیستند. چیزی از جنس رؤیا آنها را کنار هم نگه داشته است. من با دوربینم سعی می‌کنم آخرین لحظات یک ماجرای بزرگ را ثبت کنم، آخرین لحظاتی که آدم‌ها جرئت می‌کنند و مقابل بلعیده‌شدن توسط کمپانی مقاومت می‌کنند. آنها هم می‌دانند که من وقایع‌نگار یک زوال هستم؛ اما هم‌زمان می‌دانند دلم با پدر خانواده است، وقتی می‌گوید: «ادامه می‌دهم به رؤیاپردازی‌هایم، تا امروز که ممنوع نشده؟ نکند رؤیاپردازی هم قدغن شده است؟».