و اینک رفح کانون جهان...
حالا رفح کانون دنیاست. حالا کشتیهای تعزیت آنسوتر از غزه لنگر میاندازند تا ضمادی بر آلام بیپایان و زخمهای ناسور جماعتی که در مرگ غلتیدند، بگذارند و اعداد و ارقام کشتهها را محاسبه کنند. آنجا در جنوب غزه، برنایِ شوریدهبختی خسبیده که هنوز رُقعه عاشقانهاش به دست یار و نگارش نرسیده است. آنجا طفلی غنوده که در حسرت عروسکهای کوکی، مرگ را به طرز غریبی بغل گرفته است.
امید مافی
حالا رفح کانون دنیاست. حالا کشتیهای تعزیت آنسوتر از غزه لنگر میاندازند تا ضمادی بر آلام بیپایان و زخمهای ناسور جماعتی که در مرگ غلتیدند، بگذارند و اعداد و ارقام کشتهها را محاسبه کنند. آنجا در جنوب غزه، برنایِ شوریدهبختی خسبیده که هنوز رُقعه عاشقانهاش به دست یار و نگارش نرسیده است. آنجا طفلی غنوده که در حسرت عروسکهای کوکی، مرگ را به طرز غریبی بغل گرفته است. آنجا زیر چادرهای ناامن، صدها کودک گریان در آرزوی قدکشیدن به نسترنهای پرپری بدل میشوند تا رد تعب از نوار غزه تا گذرگاه رفح برجا بماند و آدمهایی از پوست و استخوان در آتش کین و کینه به طرز دهشتناکی بسوزند. حالیه فریاد مظلومیت ساکنان رفح در مجازستان پیچیده و تصاویرشان از کادر عکاسان بیرون زده و جسم مشتعلشان به سجلِ خونین انسانیت ریشخند میزند. حالیه بدنهای سوخته و استخوانهای محترق روی دست اقربای عزادار و سوگوار تشییع میشوند تا بیرقهای صلح از چهارگوشه گیتی جمع شوند و زیتونزارها به جای عطر صلح، بوی رازقیهای شرحهشرحه را به مشام برسانند. قساوت ادامه دارد در انتهای شب، وقتی کلاسهای درس، مشق جانگداز دغلباز را هزارباره مینویسند و کسی محض رضای انسانیت پشت نیمکتهای درهمشکسته دیکته عشق را به دفترها نمیسپارد. حالیه فقط مرگ است که روزی هزار بار هجی میشود تا شاید گیتی در اوج ناهوشیاری کمی به هوش بیاید و برای مغلوبترین فاتحان در فراسوی کرانه باختری مرثیهای نغز و لغز را بسراید. حالا رفح مرکز ثقل دنیاست و جانهای تمامشده دمادم حریت و حمیت را فریاد میزنند و مویههای مادران خاکشده زیر گوش دردانههای مدفونشده، چشمها را از حدقه درآوردهاند. اینک در میزانسن کبودرنگی، نیستی، بیاعتنا به هستی، دست در گردنِ کودکانی که رقص بسمل و سماع ابدیت را پشت دیوار مینوی جاوید تمرین میکنند، به وجدانهای ویران پوزخند میزند. حالیه به دقیقه اکنون ارواح سرگردان در خاکستر برجامانده از بمبارانها در حسرت لختی قرار، بیقرار شده و شمعهای فروزانی را مینگرند که صباوت را در میان ملافههای سرخ جستوجو میکنند تا شاید تکلیف شقاوت را یک بار برای همیشه روشن کنند. آنجا در رفح جامههای مندرس کودکان تسلیمشده در نسیم مغازله میکنند تا تنپوشها جای درفشها را بگیرند، در روزگار تلختر از زهر... در زمانه آکنده از شرنگ و شوکران... خانمها، آقایان خوب نگاه کنید!