|

گشتاسب باز هم پیمان شکست (2 )

اسفندیار، پور گشتاسب، پس از ویران‌کردن رویین‌دژ و از پاى درآوردن ارجاسب، با این آرزو به نزد پدر بازگشت که گشتاسب بر پیمان خود بماند و تاج و تخت بدو سپارد و در ایوانش روزى چند بماند و چون پدر را بر پیمان خویش ندید، آزرده‌خاطر به نزد او آمده و سخن گفت.

اسفندیار، پور گشتاسب، پس از ویران‌کردن رویین‌دژ و از پاى درآوردن ارجاسب، با این آرزو به نزد پدر بازگشت که گشتاسب بر پیمان خود بماند و تاج و تخت بدو سپارد و در ایوانش روزى چند بماند و چون پدر را بر پیمان خویش ندید، آزرده‌خاطر به نزد او آمده و سخن گفت.

اسفندیار چهره در هم کشیده، گفت: «تو رستم و فرزندان او را نمى‌خواهى، تنها در اندیشه دور گردانیدن اسفندیار از درگاه خود هستى. دریغ مى‌آید تاج شاهى را به من وانهى، این تاج و تخت از آن تو باشد، من در گوشه‌اى در این جهان براى خود خواهم زیست».

گشتاسب به نرمى گفت: «تندى نکن و بى‌اندیشه نژندى نکن، از لشکر، سواران برگزیده را برگیر و با خود هرچه در دم خواهى از گنج‌خانه بردار که بى‌تو نه سپاه خواهم و نه گنج‌».

اسفندیار پاسخ داد: «اگر مرا زندگى در سیستان به سر خواهد آمد، لشکر و گنج به چه کار آید؟» و از درگاه پدر به خشم بیرون رفته، به ایوان خویش بازگشت با لبى پر ز باد و دلى پر ز غم.

چون کتایون، مادر اسفندیار، دانست‌ گشتاسب چه راهى را پیش پاى پسرش براى سپردن تاج و تخت نهاده، نزد فرزند رفت و گفت: «از بهمن شنیده‌ام اندیشه رفتن به زابلستان دارى تا دست رستم زال را بربندى و او را دست‌فروبسته در پیش پدر بنشانى. رستم، خداوند شمشیر و کوپال است و پدرت در اندیشه دور گردانیدن توست و باشد که مرگ تو را آرزو کند. از تو مى‌خواهم این پند مادر بشنوى، به سوى بدى مشتابى و در بدى مکوشى. رستم سوارى است که به پیل مى‌ماند و بر زمین، خون چون نیل روان کرده.

 او همان یلى است که جگرگاه دیو سپید را بدرید و خورشید از شمشیر او راه خود را گم مى‌کند. او بانوى کاووس، ماه هاماوران را در پیش‌روى شاه بکشت و شاه را توان آن نبود که دم برآورد، به آزردگى او فرزند خویش، سهراب را که بداندیش ایران بود، پهلو بدرید و به کین سیاوش از افراسیاب، گیتى را از خون چون دریا گرداند. نفرین بر این تاج و تخت باد که براى آن، همه ما را در سوگ خواهى نشاند. از تو مى‌خواهم براى تاج و تخت سر خود را به باد ندهى که هیچ‌کس با تاج شاهى از مادر زاده نشده. پدرت پیر گشته و تو جوان هستى و سپاه یک‌سر چشم به تو دارد. تن را به رنج میفکن و مرا در دو گیتى خاکسار مگردان؛ از مادرى که نگران و دلسوز توست، سخن بشنو».

اسفندیار در پاسخ مادر گفت: «اى مام مهربان، مى‌دانم رستم پهلوانى است که چون او کسى با ایران‌زمین مهربان نبوده است. مى‌دانم هنرهایش بسیار است و هرچند شایسته نیست بستن او، با خواسته و فرمان شاه چه کنم، اگر باشد که مرا به زاولستان روزگار به سر آید، اخترم مرا به آن سوى خواهد کشاند و اگر رستم به فرمان من بیاید، هرگز سخن سرد از من نخواهد شنید».

کتایون از مژه خون فشاند و موى از سر برکند و به فرزند خویش گفت‌: «اى ژنده‌پیل، تو آن کهن‌پهلوان را خوار مى‌گیری، مى‌دانم با پیلتن بسنده نیستى و تو را توان روبارویى با او نیست، بدین‌گونه روان را در دست مگیر و پیش شیر ژیان، هوش خویش را نبر و بدان اگر بر آنى که به زاولستان بروى، آرزوى اهریمن را برآورده گردانیده‌اى، پس فرزندان خود را همراه نگردان که آن‌گاه دانا، تو را پاک رأى نخواهد خواند‌».

اگر زین نشان راى تو رفتنست/ همه کام بدگوهر آهرمنست

به دوزخ مبر کودکان را به پاى/ که دانا نخواند تو را پاک راى

دریغا، دریغ که اسفندیار را گوشى براى نیوشیدن نبود و دردناک‌تر اینکه سه پسر خویش را نیز همراه گرداند و آن غمانه‌رویداد را آفرید.