اسفندیار در خان هشتم (2)
اسفندیار فرزند خویش، بهمن را فراخواند و به او گفت: «بر اسبى سیاه بنشین و تن را به دیباى چین بیاراى و بر سر افسر خسروانى بگذار، بهگونهاى که هرکس تو را ببیند، دریابد از خاندانى والاجاه هستى. آنگاه به سراى رستم رفته، او را درود فرستاده، بسیار بستاى و بگویدش هرکس جایگاه بلندى دارد، به مهر یزدان بىگزند مانده است باید سپاسمند دادار باشد که او جاوید و نیکىشناس است و هر آن که از زشتى بپرهیزد
اسفندیار فرزند خویش، بهمن را فراخواند و به او گفت: «بر اسبى سیاه بنشین و تن را به دیباى چین بیاراى و بر سر افسر خسروانى بگذار، بهگونهاى که هرکس تو را ببیند، دریابد از خاندانى والاجاه هستى. آنگاه به سراى رستم رفته، او را درود فرستاده، بسیار بستاى و بگویدش هرکس جایگاه بلندى دارد، به مهر یزدان بىگزند مانده است باید سپاسمند دادار باشد که او جاوید و نیکىشناس است و هر آن که از زشتى بپرهیزد در این گیتى همچنان روزگار به شادى مىگذراند و در آن گیتى نیز بهشت از آن او خواهد شد و اکنون که همه این نیکویىها را از پدران ما دیده است و همه آنچه دارد از گنج و نام خاندان ماست، چرا تاکنون نه با فروتنى به دیدار لهراسب آمده و نه به چاکرى به درگاه گشتاسب رفته است و نهتنها به دیدار او در سراسر روزگاران شهریارىاش نشتافته، نامهاى نیز بر بندگى و چاکرى ننگاشته و او خود مىداند در میان همه شاهان ایران از هوشنگ و جمشید و فریدونگُرد که ریشه ستم ضحاک را برکند، گشتاسب از همه برتر و فرهومندتر است و در رزم و بزم و اندیشه و شکار شهریارى چون او نیست و رستم خود نیکتر مىداند چون گشتاسب دین بهى را پذیرا شد، گمراهى و بىرهى ناپدید گشت و آنگاه که ارجاسب به جنگ گشتاسب آمد، آنچنان شکستى را پذیرا شد که همه دشت از تنهاى بىسر و سرهاى دورمانده از تن سپاهیان چینى پوشیده شد و این نبرد تا رستخیز بر زبانهاى مردان خواهد ماند، اکنون از خاور تا باختر تنها گشتاسب را زیبنده است و از تورانزمین تا هند و روم همه در دست او چون موم هستند و از دشت سواران نیزه گذار پیوسته سوارانى در درگاه اویند و از همه مرزهاى گیتى براى او باج و ساو مىرسد، چراکه کس را توان روبارویى با او نیست و در پایان او را بگو که شهریار ایران از او آزرده است که چرا به بارگاه او نرفته و به آن نامداران نگاه از سر فروتنى نیفکنده و چنین به نظر مىرسد که رستم در جهان گرانى گرفته و خویشتن را برتر مىداند و به بارگاه شهریار ایران گام نمىگذارد و به شاه مهرى ندارد و نگاهى نمىافکند. آشکار است که شهریار ایران نیکویىهاى او را با شاهان پیشین فراموش نکرده و گنجى که امروزه در کف دارد، سزاى رنجى است که به آرزو پذیرا شده است. دریغا دیرى است رستم سست گشته و شهریار ایران را نادیده انگاشته، از اینروى گشتاسب برآشفته است و به روز سپید و شب لاژورد سوگند خورده که تنها او را در درگاه خود کت فروبسته ببیند و اکنون او از ایران با این اندیشه آمده تا فرمان شاه را به انجام رساند و رستم را بگو خردورزانه بیندیشد و از خشم گشتاسب بپرهیزد و اگر به اینجا بیاید و فرمان پذیرد و از شاه ایران پوزش بخواهد، به خورشید رخشان و جان زریر و به جان گشتاسب، آن جهاندار شیر، شهریار ایران را آرام خواهد گرداند و رستم را بگو من همان کنم که گفتم و اگر سخن به دروغ گویم، جانم هرگز فروغى نگیرد و برادر خویش را گواه مىگیرم براى این سخن و مرا چارهاى نیست مگر انجام فرمان شاه که او شهریار است و من کهترم. پیشنهاد من این است که همه دوده، زواره، فرامرز، زال و رودابه پاکسرشت در کنار یکدیگر به گفتوگو بنشینند و درباره فرمان شاه بیندیشند و همه پند مرا به گوش جان بشنوند و به هر آنچه گفتم گرایش نشان دهند تا مبادا آن خانه و آن خاندان ویران گردد که ویرانى آن خاندان، آرزوى دشمنان ایران است و چون تو را بسته نزد شاه برم، از تو و بزرگىهاى تو نزد او بسیار خواهم گفت و خود به خواهش از او خواهم خواست از خشم و کین درگذرد و با تو به مهر رفتار کند و هرگز نگذارم کمترین آسیبى به تو رسد».
بهمن چون سخنان پدر بشنید، جامه زربفت بپوشید و کلاه مهى بر سر نهاد و با درفشى در دست از هیرمند با اسب بلند خود بگذشت.
دیدهبانان خاندان نریمان چون او را دیدند که سوى زاولستان مىآید، فغان سر دادند که دلیرى، سوار بر اسب سیاهى سترگ از هیرمند گذر کرده است.
زال بىدرنگ بر اسبى پیل پیکر بنشست با کمندى بر فتراک و گرزى در دست و چون از دور آن سوار را بدید، آهى سرد از سینه برکشید که آن نامور از خاندان شهریاران است و از لهراسب نژاد دارد، باشد که گام نهادن او به این سرزمین فرخنده باشد.
آنگاه به درگاه خود بازگشت و در این اندیشه شد از چه روى از درگاه شهریار ایران سوارى بدین سوى آمده است و در ژرفاى دلش آشوبى برپا بود.
جهانجوى بگذشت بر هیرمند جوانى سرافراز و اسبى بلند
هم اندر زمان دیدهبانش بدید سوى زاولستان فغان برکشید
که آمد نبرده سوارى دلیر به هراى زرین سیاهى به زیر