نخستین دیدار رستم با اسفندیار- 2
اسفندیار در پاسخ گفت: «پس از آن چون تاج بر سر نهم، جهان را به تو بسپارم و چون در بند با من آیى، من فرمان شاه را به جاى آوردهام و از روى شاه دیگر شرمگین نیستم».
اسفندیار در پاسخ گفت: «پس از آن چون تاج بر سر نهم، جهان را به تو بسپارم و چون در بند با من آیى، من فرمان شاه را به جاى آوردهام و از روى شاه دیگر شرمگین نیستم».
رستم آزرده از سخن اسفندیار گفت: «اى پهلوان از داور کردگار آرزومند بودم که دل را به دیدار تو شاد گردانم و اکنون از پیشنهاد تو سخت آزردهام، ما دو پهلوان گردنفراز پیر و جوان و هر دو خردمند و بیداردل هستیم، بیم آن دارم گزندى از من به تو رسد، مبادا در این دیوراه که گام نهادهاى، راه به تاج و تخت نبرى که پایانى پربیم دارد. آنچه از من مىخواهى جز ننگ براى من نخواهد بود؛ ننگى که تا خورشید فروزش دارد و ماه به کرشمه مىخرامد، ممکن نخواهد شد. از تو مىخواهم به سراى من آیى به میهمانى تا چشم و چراغ من باشى و این تیزى از اندیشه خود بیرون کنى و آنگاه هر آنچه از من خواهى فرمان کنم، مگر بند را که بند ننگى بزرگ است و شکستى زشت براى من که کس هرگز مرا زنده در بند نخواهد دید که روان روشن من بند را برنمىتابد. پیش از تو نیز پهلوانان بسیارى بودهاند که هرگز نتوانستهاند پاى من در بند کنند».
اسفندیار جوان در اندیشه آزردن آن یل پیر نبود و تنها مىخواست بىهیچ کشمکشى او را به خواسته خویش برانگیزد و به همین روى گفت: «هر آنچه مىگویى، راست است که از تو دروغ برنیاید که بزرگمردان هرگز با دروغ فروغ و روشنى نگیرند. اما پشوتن گواه است که شاه پیش از آمدنم بدین سوى چه گفت و اگر به سراى تو آیم و میهمان تو گردم، آنگاه که سر از فرمان بپیچى، روشناى روز بر من تاریک خواهد شد و چون با تو به جنگ برخیزم، چگونه آن نان و نمک را فراموش کنم که مىدانم در آن گیتى آتش جایگاه من است. اکنون که آرزوى تو چنین است امروز را به شانوشى مىنشینم پس تو به سراى خود بازگرد و من نیز به سراپرده خویش، باشد که نیکتر بیندیشى و آرزوى شهریار مرا برآورده گردانى.
تو را آرزو گر چنین آمدست/ یک امروز با مى بساییم دست
که داند که فردا چه شاید بدن/ بدین داستانى نباید زدن
بدو گفت رستم که ایدون کنم/ روم جامه راه بیرون کنم
رستم به او گفت: «همان کنیم که تو مىگویى، به هنگام گستردن خوان مرا بازخوان». سپس بر رخش بنشست و اندیشناک و فسردهدل راهى سراى خویش شد. چون به ایوان خود درآمد، به زال که به دیدار او چشم دوخته بود، گفت: «اسفندیار را از نزدیک بدیدم، سوارى است چون سرو سهى، خردمند و زیبنده و داراى شکوه شهریارى، آنچنان که فریدون بزرگ او را دانایى و بزرگى سپرده است».
از دیگر سوى چون رستم سوار بر رخش از کناره هیرمند دور شد، اسفندیار به ستایش به او نگریست و پراندیشه شد که با این پهلوان پیر که سراپا شکوه است و بزرگى و شاهان ایران را پشتوانه بوده، چه کند و چون به سراپرده بازگشت، پشوتن برادر نیکاندیش اسفندیار به نزد او آمد تا بداند با آن پهلوان چه گفته و از او چه شنیده. اسفندیار فرورفته در ژرفاى اندیشه گفت کار بزرگى را کوچک و کار دشوارى را سبک گرفته است و افزود: «رستم مرا به سراى خود خواند که نپذیرفتم و دوست نمىدارم به پردهسراى من آید، اگر خود نیاید کس در پى او نفرستم».
پشوتن گفت: «به یزدان سوگند چون تو را با آن پهلوان دیدم که به مهر ایستادهاید و با هم سخن مىگویید و نبردى در کار نیست، بسیار شادمان شدم و دلم از این مهرورزى چون نوبهار تازه گشت هم از تو و هم از رستم پیلتن. امید آن دارم سخن برادرت را بشنوى و با جان خود ستیزه نکنى. مىدانم هر آنچه رستم بگوید از سر خرد مىگوید. مىدانم هرگز پاى در بند تو نخواهد گذارد، او جهانپهلوان پوردستان سام است و به بازى پاى در بند نخواهد نهاد که مانند او در همه گیتى دیده نشده است. چگونه ممکن است پاى او را به بند کشى که این خواسته پسندیده نیست و شایسته نیست که تو نیز او را در بند بخواهى، از آن بیم دارم این کار به درازا بکشد و به روبارویى میان دو گردنفراز بینجامد. تو از پدرمان داناتر هستى و چه در مردى و چه در گردنفرازى از او برترى، رستم او بزم مىجوید و تو رزم، بنگر کدامیک از شما با آفرین است.
سوار جهان پوردستان سام/ با بازى سر اندر نیارد به دام
چنو پهلوانى ز گردنکشان/ ندادست دانا به گیتى نشان.