توس در کوه هماون
سپاه ایران به فرماندهى توس نوذر که به کینخواهى خون سیاوش بر توران تاخته بود، با نیرنگ پیران ویسه و انبوهى سپاه او به ناگزیر پاى پس کشید و در کوه هماون در بلندجایى، پناه گرفت تا اگر از نظر عددى از سپاه توران بسیار اندکترند، از نظر موقعیت برترى داشته و توان مقاومت را از دست نداده، به بند کشیده نشوند. زمانى که سپاه توران به فرماندهى هومان، برادر پیران با آگاهى از ناتوانى ایرانیان به قصد سرکوب کامل، شبانه بر محل استقرار ایرانیان تاخت، دانست که ایرانیان سراپردهها را رها کرده، بر فراز هماون جاى گرفتهاند. هومان کوه را در محاصره گرفت و آنگاه که خورشید، چادر قیرگون را شکافت و سر برون کشید، پیران نیز با سپاه خود به هومان پیوست و برخلاف پندار خود که ایرانیان را درهمشکسته و ناتوان خواهند دید، مشاهده کردند سپاه ایران رده برکشیده، آماده نبرد هستند. هومان، برادر را گفت: «بهتر است بر آنان بتازیم و کار را یکسره کنیم» و پیران مىدانست که اگر سپاه توران بخواهد این تندبالا را درنوردد، حتما بسیار کشته خواهد داد و چهبسا ناگزیر شوند پس از یک تازش، پاى پس کشند که به چشم خویش مىدید، ایرانیان به جان ایستادهاند و آنگاه است که سستى در سپاه توران افتد. به همین روى هومان را از تازش بازداشت و گفت در آن بلندجاى تنها سنگ است و خار و سپاه ایران نه بنه دارد و نه دسترسى به علف براى ستورانش و دیر نباشد که آنان خود به تسلیم فرود آیند؛ باید اندکى شکیبا بود. پیران بر آن شد نیرنگى دگر بازد و به دامنه کوه آمده، توس را فراخواند و چون توس به پیشاپیش سپاه آمد، گفت: «اى توس دلاور، اکنون پنج ماه است که زره از تن و کلاهخود از سر برنگرفتهاى، تا کى مىخواهى رزم جویى و رنج برى؟ از خاندان گودرز بسیار کشته شدهاند و بسیار بىسر ماندهاند، اکنون خودت نیز چون آهو به فراز کوه رمیدهاى و بدان بهزودى به دام خواهى افتاد». توس در پاسخ گفت: «رنجى که بردهام از دروغ و نیرنگ تو بوده، این تو بودى که پى و بُن کینه افکندى و سیاوش پاکدل را به توران کشیدى به کشتن. تا کى مىخواهى دروغ بگویى که دروغت دیگر فروغى ندارد و حنایت رنگى». آنگاه توس با گودرز و گیو به کنکاش نشست که ما تنها سه روز مىتوانیم در این بلندجاى دوام آوریم که بنه اندک است و علوفه ناچیز، اگرچه آب به فراوانى است، بهتر آن است که چون خورشید رنگ باخت و تاریکى بر روشنایى پیروز گشت، بر آنان شبیخون زنیم و اگر کشته شویم در میدان نبرد از پاى درآمدهایم، نه از گرسنگى و ناتوانى. گودرز این سگالش را پذیرفت، بخشى از لشکر را به بیژن سپرد و بخشى دیگر را به شیدوش و خراد برزین و درفش کاویانى را به گستهم داد. آنگاه گودرز خود همراه با گیو و توس، گرزهاى گران بر یال اسبان افکند و در تاریکناى شب بر سپاه توران تاختند و رزمگاه را دریاى خون گرداندند.
چون هومان خروش سپاهیان را بشنید، بر اسبى سیاه بنشست و به رزمگاه شتافت و همه تورانیان را کشته و خسته دید که در برابر اندک سپاه ایران که در تاریکی شب، بسیار مىپنداشتندش، روى به گریز نهاده بودند. هومان از دیده خون فشاند و بانگ برآورد: «مگر طلایه در خواب بوده که ایرانیان اینگونه تازش مىکنند و اینگونه با شکست روبهرو شدهاید، در برابر هر یک از آنان، سیصد تن از ما ایستادهاند؛ در آوردگاه چگونه خفته بودید، اکنون نیز سپرهاىتان را بر سر کشید و راه بر تازشگران ببندید، نباید آنان چون پلنگ به پناهگاه خود بازگردند».
این سخنان در سپاه توران توان تازهاى دمید و آنان ایرانیان را در میان گرفتند و سواران ایرانى چون شیر ژیان چنان آتشى افروختند که گویى از ابر، گرز مىبارید و در آن شب تار که نه نشانى از ستاره بود و نه از ماه، تنها کوبش گرز بود و چکاچک شمشیرها، هومان به سپاه خود گفت: «بکوشید که هیچیک از سران سپاه ایران را از اسب فرونکشید که آنان را زنده مىخواهم، همه آنان را به بند کشید و به نزد من آورید و به هیچ روى آنان را با تیر هدف نگیرید». توس به گیو و رهام گفت دیگر کار ما تمام است، مگر آنکه کردگار این سپهر بلند، تن و جان ما را برهاند و هر سه چنان تاختند که گویى شیران دژم تاختن گرفتهاند و هومان بر آنان فریاد کشید بیش از این مخروشید که بىخردىتان، شما را از آن فرازجاى به این فرودجاى کشانده است. سه دلاور ایرانى با اندکسپاه همراهشان در رزمگاه بماندند و آنچه از نبرد از رستم فرا گرفته بودند، به کار بستند. از دیگر سوى گرازه به بیژن گفت سالاران لشکر دراززمانى است به تازش رفتهاند و بازنگشتهاند، باید به یارى آنان شتافت، پس بیژن با سپاه اندک خود به یارى نیای خود شتافت؛ هومان دانست که سپاهیانى چند به یارى گیو و گودرز و توس آمدهاند و خود به میانه سپاه ایران زد و تا دمیدن روز جنگیدند و ایرانیان آنگاه به پناهگاه خود بازگشتند، بىآنکه آسیبی بر سپاه ایران آمده باشد و توس به سپاهیان خود گفت: «از زمانى که این سپهر گردون در گردش بوده است، چنین پهلوانانى را به خود ندیده؛ باید نامهاى براى شاه بنویسم و همه آنچه رخ داده، بازگویم». و در این زمان که دو سپاه خسته به سراپردههاى خودبازگشته بودند، هومان به پیران گفت: «این نبرد، آنچنان نبود که ما آرزو کرده بودیم و چون سپاه توران آسوده شود و رنج نبرد را فروگذارد، چنان رزمى بسازم که خورشید و ماه هرگز در هیچ رزمگاهى چنین نبردی را ندیده باشند». از دیگر سو چون نامه توس به خسرو رسید، دانست که در این نبرد پیران پیروز گشته و ایرانیان بر فراز کوه پناه گرفتهاند و بسیارى از سپاهیان ایران کشته شدهاند و از فرزندان گودرز جز گیو و بهرام کسى نمانده و اختر بلند توس، نگون گشته، فرمان داد رستم با یارانش شتابان به نزد او آیند و به رستم گفت: «بیم آن دارم که چون اندکى سستى شود، از سپاه ایران کسى به جاى نماند، از تو که نگهبان تاج و تخت هستى و بخت شاه از تو فروغ مىگیرد، تویى که دل چرخ در نوک شمشیر توست و سپهر و زمان و زمین زیر نعل رخش توست و روزگار چون مادرى مهربان با تو همراه است و تویی که هیچ دشمنى تاب ایستادن در برابرت را ندارد، میخواهم به یارى گیو، گودرز و توس بشتابى که از گودرزیان بسیار کشته شدهاند و خاک بستر پهلوانان ایران شده و آنانى که جان به در بردهاند، در کوه هماون خسته و درهمشکسته پناه گرفتهاند و همه سر به آسمان کردهاند با این آرزو که پیلتن به یارىشان بشتابد. نیمهشبان چون آن نامه بخواندم، از جگر خون برفشاندم. امید سپاه ایران به توست و آرزو مىکنم روشنروان باشى. اکنون هرچه از من مىخواهى، از اسب و سلاح و گنج و سپاه بخواه و بشتاب که این درماندگى ایرانیان را کوچک نباید شمرد». در پاسخ، رستم گفت: «آرزو مىکنم هرگز این اورنگ شهریارى بىنگین و کلاه نماند که گردون چون تو شهریاری ندیده است که داراى فره ایزدى هستى و شکوه شهریارى. از روزگارى که به یاد دارم، پیوسته کمر بسته خدمت به این تاج و تخت بودهام و براى رهایى کاووس بیابان و تاریکى و دیو و شیر را پشت سر گذاردهام و از جادو و اژدها نهراسیدهام و بسیار رنج بردهام و سختى کشیدهام و یک روز به آرام دل ننشستهام، تو شهریارى بزرگوارى و من بنده آزادشده تو هستم، آمادهام هر آنچه فرمان دهى، همان کنم و با سپاهى بروم و این بد را که بر ایرانیان آمده، بگردانم. از کشتهشدگان اندوهگین مباش که رخ بداندیشان تو را زرد گردانم». خسرو چون سخنان رستم بشنید، از دو دیده جوى جارى گرداند و به او گفت که بى او جهان را نمىخواهد، آنگاه همه سپاه ایران را به رستم سپرد و از او خواست درنگ نکند و تا سپاه زاولستان آماده شود، 30 هزار سپاهى در اختیار فریبرز قرار داده، او را پیشرو گرداند، سپس خود به یارى ایرانیان بشتابد. تهمتن زمین ببوسید و گفت: «دل غمین مدار که من همزاد عنان و رکاب هستم، دگر لحظهاى آرام و خواب نخواهم داشت» و به فریبرز که او را در بارگاه خسرو همراهى مىکرد، گفت: «اکنون دیرهنگام است، سپیده دمان سپاه برگیر و بىآرام در سراسر شب و روز بتاز تا در کنار سپهبد توس جاى گیرى و به توس بگو در جنگ شتاب نکند که رستم اینک به کردار باد دمان در راه است و دیر نباشد که از زمان پیشى گیرد». بامدادان شب دوشین، رستم سپاه را بیاراست، در حالى که فریبرز را با 30 هزار سپاهى پیشاپیش فرستاده بود و خود بر آن بود که در پس فریبرز بشتابد. شاه تا دو فرسنگ رستم را بدرقه کرد و رستم دو منزل را یکى کرده، شبانه روز اندکى نیاسود.
سپاه ایران پس از پیروزى شبانه بر دشمن، دگرباره بر بلنداى هماون پناه گرفت و توس براى آنکه جانى دوباره گیرد، لختى بخفت و در خواب دید که شمعى رخشان از میانه آب سر برآورد و در پشت آن شمع، تخت عاجى بود و سیاوش بر آن تخت تکیه زده، با لبانى پرخنده و زبانى نرم، سوى توس چون خورشید روى گرداند که دل غمین مدار، پیروز این میدان تو خواهى بود و براى گودرزیان اندوه به دل راه مده که در اینجا ما به شادى مىگذرانیم و اینجا گلستانى است که ما در سایه گلهاى آن به شادنوشى نشستهایم. توس امیدوار از خواب بیدار شد و به گودرز گفت مىدانم رستم اکنون چون باد دمان از راه رسد، پیش از آنکه ما را گزندى افتد و فرمان داد در ناىها بدمند، در سپاه ایران جنبشى افتاد و سپاهیان کمرها را بربستند و درفش کاویانى را برافراختند.
شبى داغِ دل پر ز تیمار توس/ به خواب اندر آمد گه زخم کوس
چنان دید روشن روانش به خواب/ که رخشنده شمعى برآمد ز آب
برِ شمع رخشان یکى تخت عاج/ سیاوش بر آن تخت با فرّ و تاج
جهان پر زخنده زبان چربگوى/ سوى توس کردى چو خورشید روى
که ایرانیان را هم ایدر بدار/ که پیروزگر باشى از کارزار