|

دغدغه چابهار خیال‌انگیز

مثل عاشقی حسود، نوشتن درباره شهر عزیزم را برایتان به تعویق انداختم. اما به قول شاعر، عاشق اعتراف را چنان به فریاد آمد که وجودش همه بانگی شد! البته این حرف‌ها را بارها قبلاها نوشته یا روایت کرده‌ام ولی از بازگوکردنش خسته نمی‌شوم. وقتی به چابهار فکر می‌کنم فقط پاره‌پاره شعر است که به سرم هجوم می‌آورد و مرا از تأملِ آسوده و منطقی بازمی‌دارد. نمی‌دانم این خاک آن دیار است که مغناطیس دارد یا مردمانش؟ حتما هر دو. آن‌قدر دور است که به‌هرحال دسترسی به آن بعید می‌نماید. چندین سال است نرفته‌ام و ندیده‌امش. در عوض خیالش کافیست تا قلبم را به تپش درآورد... نمی‌دانم چه دارد بر سرش می‌آید؟ نگرانش هستم...

مثل عاشقی حسود، نوشتن درباره شهر عزیزم را برایتان به تعویق انداختم. اما به قول شاعر، عاشق اعتراف را چنان به فریاد آمد که وجودش همه بانگی شد! البته این حرف‌ها را بارها قبلاها نوشته یا روایت کرده‌ام ولی از بازگوکردنش خسته نمی‌شوم. وقتی به چابهار فکر می‌کنم فقط پاره‌پاره شعر است که به سرم هجوم می‌آورد و مرا از تأملِ آسوده و منطقی بازمی‌دارد. نمی‌دانم این خاک آن دیار است که مغناطیس دارد یا مردمانش؟ حتما هر دو. آن‌قدر دور است که به‌هرحال دسترسی به آن بعید می‌نماید. چندین سال است نرفته‌ام و ندیده‌امش. در عوض خیالش کافیست تا قلبم را به تپش درآورد... نمی‌دانم چه دارد بر سرش می‌آید؟ نگرانش هستم...

چابهار گویی به زمانی دیگر، به زمانی دیر و دور تعلق دارد. مردانش زرتشت‌وار لباس سفید می‌پوشند و روی آن کتی که بگویند مدرن هستند و زنانش، لباس‌های سوزن‌دوزی‌شده رنگارنگ، و گاه با چادرهای بزرگ و سیاه. آرام‌اند و صمیمی. خوش‌رو و بدون تظاهر. در پیِ کم‌کردن فاصله‌ها و جداافتادگی‌ها، ولی نه به هر قیمت. می‌گویند: اگر پتروشیمی بخواهد بیاید و دریامان را از بین ببرد، بهترست نیاید! و این را پرقدرت و صریح می‌گویند. اما کو کسی که به حرفشان توجه کند؟ اصالتا مردمانی قدرتمندند. در عین فقر مطلق! از خشک‌سالی درمانده‌اند و به شهر سرازیر شده‌اند. اما منش و خرامیدن شاهزادگان را دارند. آراسته و باوقار گام برمی‌دارند... لبخندشان غمگنانه است و از دردهای کهن نشان دارد... با وجود این، سخاوتمند هستند. می‌گویی برای 20، 30 نفر میهمان تدارک ببینید. وعده پشتِ وعده سفره‌های 150 نفره می‌اندازند. حیرت‌زده نگاهشان می‌کنی. (که این دیگر چه بساطی است؟)... می‌خندند. یعنی بی‌خیال!... پسرک می‌گوید: این رسم ماست! طبیعتش هم شگفت و رازآلود است. دریا به زیباترین شکلش رخ می‌نماید: خشمگین و عاشق، خود را به صخره‌ها می‌کوبد و کف و آب را تا 10 متر به هوا می‌پاشد! پس، آرام روی ماسه‌های ساحل پهن می‌شود و زمین را تصاحب می‌کند. و این گفت‌وگو تا بی‌نهایت ادامه دارد. بی‌آنکه تو خسته شوی یا او خود را تکرار کند... و کوه‌هایش در همان نزدیکی‌های ساحل چنان غریب و حیرت‌انگیزند که گویی ایستاده‌اند تا به سرزمین پریان ببرندت! سندباد بحری و غول‌های قصه‌های هزار و یک شب را در نظرت هویدا می‌کنند و سواحل باهاما را و خیالت را به هزار جهت می‌برند...

اما آن دیاری که اول دل مرا برد نه ساحل دریا بود و نه سرحدات کوهستانی. آن دیار، کمی بالاتر از چابهار است. رودخانه دارد و نخل! آنجا قلب مکوران است! شبی که حمیرا ریگی به شب شعر کاجو (رودخانه‌ای که در قصرقند جریان دارد)، دعوتمان کرد تا به مناسبت تولد حضرت علی (ع) در حیاط فرمانداری‌اش بنشینیم و به شعرهای فارسی و بلوچی در مدح نخلستان گوش دهیم، باران سختی بارید. خانم رضوی، شاعر کرمانی نخلستان، از خواندن شعرش بازنایستاد و ما هم که سرتاپا تر شده بودیم- از جایمان تکان نخوردیم! اگر تهران بود همه می‌دویدند تا زیر سقفی پناه بگیرند. اما در بلوچستان همه دل به شعر داده بودند... همه آرام ماندند تا باران بند آمد. شبی در چابهار به خانه محمدحسین رئیسی رفتم تا بعد از یک سال و اندی، دیداری تازه کنیم. آن سال در تهران کمکم کرده بود تا بلوچستان را بشناسم و مشکلاتش را بدانم تا در چابهار کنفرانسی شایسته برای آمایش مکوران برپا کنم. حیاط خانه‌اش بزرگ بود و دو درخت عظیم نخل و انبه در آن بود. در اتاق بیرونی چند نفر نشسته بودند و با آقای رئیسی اختلاط می‌کردند... روحش شاد که حتما به جاهای بهتری از این دنیا رفته... .

او برای توضیح هر چیزی به بلوچی شعر می‌خواند و دختر جوانش سیما خانم ترجمه می‌کرد: می‌گفت می‌‌گه:

«اون مثل خورشیده! اما قدش مثل ستاره سهیله. چشمان و بینی‌اش را از آهو گرفته ولی از کبک راه‌رفتن خرامانش را. و از بلدرچین هم تند راه‌رفتنش را. و سفیدی‌اش را هم از خرگوش... می‌گه: تو که آن را می‌گویی، پسر مرا ندیده‌ای. من برای پسرم پیراهنی دوخته‌ام که وقتی او می‌پوشد همه دختران به او عاشق می‌شوند. به او می‌گویم اگر رنگ روز را می‌خواهی حتما از قوم پدرت انتخاب کن. ولی اگر ماه‌رنگ می‌خواهی از قوم مادرت انتخاب کن. ولی اگر سبز رنگ می‌خواهی (دختر سبزه!) از غریبه انتخاب کن. سبز رنگ همیشه می‌ماند تا رابطه‌ات با خانواده‌ات خراب نشه!». محمدحسین رئیسی از طایفه‌ها هم برایم می‌گفت. چابهار طایفه‌هایش هوت‌اند و جدگالی. در مکوران چهار خرده‌فرهنگ داریم. یکی سردسیری طرف‌های تفتان که به آن سرحد می‌گویند. سرحد و سیستان... سیستان غلات داشته. بعد که افغانستان جدا شد کل اینجاها به هم ریخت. هرات مرکز فرهنگی بوده. سیستان هم انبار غله ایران. بعد در «کاروان در» رودخانه شروع می‌شود. اطراف خاش. پایین به طرف‌های سراوان نخل و خرماست. پس آنجا که رود هست خرما هست و برنج. قصرِقند یعنی گنج! بمپور یا بهمنپور. که قلعه دارد نوک کوه. و بعد زرنج بوده که نوشتار آنجا پدید آمده. در شعر هم رودکی بوده و راوی خزداری که زن بوده... این‌ور کلا فارسی‌زبان بوده‌اند.

 در سیلابس مدارس علمیه بوستان و گلستان سعدی را درس می‌داده‌اند. در قندهار فقه را به فارسی می‌خوانده‌اند. ... حرف‌هایش را عینا نقل کردم. از زبان سیما دخترش... 

ابریشم را از کولومبو می‌آورده‌اند... یک آوازهایی هم بوده که برای موقعیت‌های خاص می‌خوانده‌اند.

در شعر: می‌گه: ای هامی! (هامی نام بادی است که از دریا می‌وزد). هامی! زودتر بیا! اون دوستان مرا برایم از کنار دریا به بالا بیاور.. سه ماه مردمان از لب دریای چابهار می‌رفتند مکران – قصر قند و تمام مدت با دهل و ساز می‌رقصیدند و خوش بودند و خرما می‌خوردند... لانگو مال قصر قنده. باقالا مال نیک‌شهره... بعد شام میارند و برای خود رئیسی یادشون میره بشقاب بگذارند.

می‌گه: «همان موقع که پسرتون متولد شده گفته‌اند: چشم من چهار مرتبه نورانی‌تر شده! باران شروع کرد به باریدن با رگبار و بشارت داد که این پسر تو را سربلند می‌کنه! من وقتی خواستم چراغ روشن کنم دیدم تو از چراغ روشن‌تری! تمام فامیل شوهرم آمدند و به من تبریک گفتند. برادرم هم آمد. شوهرم رفت گوشت خرید و آورد و به همه داد. ولی برادرم کلاه پوستی‌اش را آرام پشت گوشش انداخت و گفت: امروز روز شادی منه! دیدم این حصیری که کنار گهواره هست هم نورافشانی می‌کنه!