|

روایتی از رد مرز افغانستانی‌ها

«افغانی بگیر»ها در عسکرآباد

رضا عطایی: مکان‌ها و محل‌ها معمولا بر حسب یکی، دو ویژگی خاصی که ممکن است داشته باشند، در یادها می‌مانند و ماندگار می‌شوند. کسی که روستای ماسوله را دیده، خاطره‌ای از زیبایی زیست بشر در دل جنگل را به خاطر سپرده و کسی که سواحل زیبای بوشهر را دیده، عمق دریا را در ذهنش نگه داشته است. این‌ بار اما بشنویم از «عسکرآباد» و کسانی که گذرشان به اجبار به این روستا در شهرستان ورامین افتاده است. «عسکرآباد» محلی نام‌آشنا و خاطره‌انگیز برای مردم ایران نیست؛ آنجا نه یک جاذبه گردشگری-توریستی است و نه جزء مکان‌هایی که نماد فرهنگی- تمدنی یا اقتصادی- سیاسی به شمار بیاید. برای بسیاری از مهاجران افغان اما این‌گونه نیست؛ «عسکرآباد» برای آنها یادآور شب و غربت است. یادآور دردها، تحقیرها و اضطرارهایی‌ است که بر فراموشی آنان، نه به‌عنوان یک مهاجر، بلکه به‌عنوان یک انسان شهادت می‌دهد.
کشور افغانستان هم‌زمان با پیروزی انقلاب در ایران، مورد حمله و اشغال اتحاد جماهیر شوروی قرار می‌گیرد و این امر باعث می‌شود میلیون‌ها افغان به ایران مهاجرت کنند. در این سال‌ها اگرچه در برهه‌هایی شماری از مهاجران به کشورشان بازگشتند اما شرایط نامناسب افغانستان (جنگ‌های داخلی، طالبان و ناامنی) سبب شده است بسیاری‌ از آنها در ایران به‌صورت طولانی بمانند؛ به ‌نحوی ‌که امروز شاهد حضور نسل سوم مهاجران افغان هستیم که در اینجا متولد می‌شوند، به مدرسه می‌روند و با فرهنگ جامعه ایرانی بزرگ می‌شوند و همین‌جا اشتغال دارند، ازدواج می‌کنند و... و شاید برای بسیاری‌شان ایران نه نقش «خانه دوم»، بلکه حکم خانه اول و آخرشان را پیدا کرده باشد؛ اما روی دیگر این داستان از این قرار است که «مهاجر افغان» در ایران و برای جامعه ایرانی همواره یک «دیگری» بوده و با وجود تمام پیوندهای مشترک، هیچ‌گاه «خودی» نبوده و نشده است. گاهی اخباری از این قبیل به گوش می‌رسد که حساب‌های بانکی مهاجران افغان مسدود و بسته شد، شرکت‌های اپراتورهای تلفن همراه دیگر سیم‌کارت به نام مهاجران افغان نمی‌زنند، استان‌هایی که برای مهاجران «استان ممنوعه» هستند یا محدودیت‌هایی مانند داشتن گواهینامه رانندگی و فهرست مشاغل مجاز مهاجران و... اینها همه فقط مشت نمونه خرواری است که حکایت از این واقعیت دارد که داستان بلند مهاجران افغان در ایران فقط حاوی صفحات سفید و نورانی همدلی و هم‌زبانی نبوده و صفحات تیره و تاری هم در این میان وجود دارد که متأسفانه کمتر به آن پرداخته شده است.
قصه «عسکرآباد» هم جزء خاطرات و صفحات تلخ این داستان بلند است. در اینجا بهتر است اندکی از تاریخچه اردوگاه بگوییم و بعد از اتفاقاتی که در این اردوگاه می‌افتد. همان‌طور که می‌دانید اردوگاه عسکرآباد در شهر ورامین جای دارد و برای نگهداری از مهاجران افغان در ایران مورد استفاده قرار می‌گیرد. این اردوگاه در سال ۱۳۸۳ ساخته شد و مهاجران افغان را که غیرقانونی از افغانستان به ایران آمده‌اند یا کسانی را که کارت دارند ولی همراه‌شان نباشد به آن اردوگاه می‌برند و بازرسی می‌کنند. اگر مشخص شود که مهاجر غیرقانونی به کشور وارد شده است، پس از انتقال به مرز دوغارون، از ایران به افغانستان بازگردانده می‌شود. مهاجران غیرمجاز از بدو ورود به ایران احتمال دستگیری و بازداشتشان وجود دارد و تمام مدت ماند‌شان در ایران از یک روز تا چند سال به بخت و اقبال خودشان بستگی دارد که چه هنگام دستگیر شوند. از همین روی معمولا در حاشیه شهرها و جاهایی اقامت می‌کنند که بتوانند چند صباحی بیشتر بمانند و کمتر در سطح شهر ظاهر می‌شوند. وقت دستگیری هم تا جایی که امکان تعقیب و گریز فراهم باشد، آن را اجرا می‌کنند و در بسیاری موارد هم هنگام دستگیری می‌توانند از دست مأمور خلاص شوند. تجربه دستگیری مهاجران قانونی هم برای تعداد بسیار زیادی از مهاجران رخ می‌دهد؛ فقط از باب مشت نمونه خروار برایتان بگویم که از اعضای خانواده نگارنده که چند دهه است حضوری کاملا قانونی در ایران داشته‌اند، پدر و سه نفر از برادرانم چنین تجربه تلخی را دارند و خاطره آن را همواره بر دوش می‌کشند و بر وجودشان سنگینی می‌کند.
از همین روی بین مهاجران افغان چه آنها که مهاجر قانونی‌اند و چه آنها که غیرمجاز هستند، اصطلاحی بسیار مرسوم است تحت عنوان «افغانی‌بگیر» که به گشت‌های نیروی انتظامی می‌گویند. حتی «آقا عبدالله» شاطر نانوایی بربری یکی از محلات ورامین هم تجربه «افغانی‌بگیر» را دارد؛ آقا عبدالله موقعی که توسط پلیس دستگیر می‌شود، کارت ملی و شناسنامه همراهش نبوده و هرچه با لهجه شیرین ترکی می‌گوید: «والله من افغانی نیستم»، افاقه نمی‌کند و دستگیر می‌شود. بعد از این ماجرا هر وقت نانوایی می‌رفتم به شوخی می‌گفتم: آقا عبدالله از طعم «افغانی‌بودن» برایم بگو!
در مقاطع و برهه‌هایی که گشت‌های نیروی انتظامی «طرح جمع‌آوری اتباع خارجی غیر‌مجاز» یا به تعبیر مهاجران «طرح افغانی‌بگیر» را با شدت و حدت بیشتری اجرا می‌کنند، ترکیب و اصطلاح «افغانی‌بگیر» و «بگیربگیر» بیشتر میان مهاجران استفاده می‌شود. در چنین مواقعی هرکس به هر نحوی تلاش می‌کند بقیه مهاجران، به‌ویژه مهاجران فاقد مدرک شناسایی را از این موضوع آگاه کند. این امر در سال‌های اخیر با توجه به گسترش شبکه‌های اجتماعی در امر اطلاع‌رسانی رواج بیشتری یافته است. پیش از عید نوروزی که گذشت در شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی، بسیاری از مهاجران به‌وفور پیام‌هایی که نقش اطلاع‌رسانی درباره «افغانی‌بگیر» و «بگیربگیر» را داشت انعکاس می‌دادند: «قابل توجه وطنداران مهاجر! امروز در فلان نقاط شهر «افغانی‌بگیر» و «بگیربگیر» بوده، بدون مدرک از منزل خارج نشوید و به مهاجران بی‌مدرک اطلاع دهید که امروز در حوالی مذکور تردد نکنند!». عبارت «بگیربگیر» برای مهاجران افغانستانی در ایران بسیار آشنا و درعین‌حال غریب است. وقتی یک مهاجر عبارت «بگیربگیر» به گوشش می‌خورد، معنایی به ذهنش متبادر می‌شود که از زمین تا آسمان با چیزی که یک شنونده ایرانی از این عبارت می‌فهمد و درک می‌کند تفاوت دارد. برای او، «بگیربگیر» یعنی یک زنگ خطر همیشگی. «بگیربگیر» یعنی توقف. «بگیربگیر» یعنی چند وقت بیگاری در پاسگاه و اردوگاه. «بگیربگیر». یعنی «تویی که سرزمینت اینجا نیست» یعنی عسکرآباد و عسکرگریز، سرخه و سفید‌سنگ... .
شاید روایت یکی از مهاجران افغان از تجربه شبی در عسکرآباد جزئیات آن را برای خوانندگان ملموس‌تر کند:
«صبح سردی بود. خیابان دراز بود و میدان کارگرها دور. باید زود بیدار می‌شدم و راه می‌افتادم. قدم‌هایم را تند کردم تا قبل از طلوع خورشید به میدان برسم. این کار هر روزمان بود. دور تا دور میدان روبه‌روی ماشین‌های همه مدل می‌ایستادیم و به دنبال روزی‌مان در کلام کسانی می‌گشتیم که فریاد می‌زدند: «کارگر زرنگ می‌خـــــوام. من حوصله حرف اضافه ندارم» و تو جلو بروی و بگویی که سنگ هم بر دوش می‌کشم فقط بگو چند پولمان می‌دهی؟ و او بگوید هرچه نرخ باشد و پایین‌ترین قیمت را بدهد. مجبور شوی در میان آن‌همه کارگر نیازمند قبول کنی تا بی‌کار و علاف آن روز نشوی. سوار بر ماشینش شوی و تا غروب یک‌نفس کار کنی و جانت درآید و شب مثل‌ مرده‌ای بیهوش در اتاقت بیفتی و فردا صبح همان مسیر را تکرار کنی.
به میدان رسیدم، حدود نیم‌ساعتی می‌شد که کنار میدان نشسته بودم و انتظار می‌کشیدم که کسی بیاید و سر کار بروم. یک‌دفعه فریادی شنیدم که گفت: «افغانی‌بگیر» و همه پا به فرار گذاشتند. تا آمدم به خودم بجنبم، خودم را در محاصره چند سرباز دیدم. یکی از سربازها یقه‌ام را گرفت و تا در مینی‌بوسی که در 10قدمی‌مان پارک شده بود کشاند و گفت: «یالا سوار شو!» گفتم: «برای چه؟» گفت: «خفه شو!» باتومش را بالا برد، قبل از آنکه پایین بیاورد سوار شدم. گفت: «چرا برنمی‌گردید به کشورتان. خیلی پررو شده‌اید؛ همین را کم داشتیم». ترس به تمام وجودم رخنه کرده بود. مینی‌بوس چند تا گاز خورد و به راه افتاد. روی صندلی نشستم و از شیشه کدرش به بیرون نگاه کردم، دور میدان کسی نبود، انگار همه می‌دانستند که باید با آمدن این مینی‌بوس فرار کنند. در مینی‌بوس چند کارگر افغانی دیگر مثل من بودند. از صندلی بلند شدیم و گفتیم که ما کارت تردد داریم. کسی توجه نکرد. فقط یکی‌شان بلند شد و داد زد برو سر جات بتمرگ، حالا معلوم می‌شه که کارت تردد داری یا نه. گفتم لااقل بگذارید به خانواده‌مان زنگ بزنیم. گفتند کسی حق ندارد زنگ بزند و اجازه ندادند. مینی‌بوس در مسیر جاده پیش می‌رفت. ناگهان کارگری دیگر را دیدند که به سمت میدان می‌رفت. مینی‌بوس کنارش ایستاد و سرباز پیاده شد. کارگر که چشمش به مینی‌بوس افتاد، انگار که دشمن خونی‌اش را دیده باشد پا به فرار گذاشت. دو سرباز دنبالش کردند. هر چند قدمی که می‌دوید پشت سرش را نگاه می‌کرد. ناامیدانه در میان بوته‌های خار آن‌طرف جاده کمربندی پیش می‌رفت. نفسش بند آمده بود. دیگر ما فقط تصویری از دو سرباز و یک کارگر می‌دیدیم. هیچ کلامی به گوشمان نمی‌رسید. چند قدمی او را کش دادند و بعد مجبور شد که سر پا بایستد. سرباز صدا زد: «سوار شو!» کارگر بغض‌آلود و گریان گفت: «من کارت تردد دارم، چرا کتکم می‌زنید؟!».
به اردوگاه رسیدیم. دم در اردوگاه ده‌ها نفر از زن و بچه گرفته تا پیرزن و پیرمرد، افغانستانی و ایرانی تجمع کرده بودند و هرکدامشان چیزی می‌گفت. یکی گریه می‌کرد، یکی به جایی زنگ می‌زد، یکی قصد داشت به داخل برود، از صورت هرکدامشان اضطراب، نگرانی و غصه می‌بارید. ما را بردند داخل و پشت یک در نشاندند. چند ساعتی همان‌جا نشسته/ایستاده بودیم که چند سرباز آمدند و شروع کردند به بازرسی ما که بعد به داخل ببرندمان. نزدیک غروب بود که به داخل کمپ رفتیم. از همه‌جا بوی خیلی بدی می‌آمد. وضعیت بهداشتی بسیار نامناسب بود. همه‌جا کثیف و بی‌نظم بود. ما را به اتاقی بردند که بسیار دراز بود و عرض کمی داشت. 20، 30 نفری از قبل توی این اتاق بودند که ما را هم روی سر آنها چپاندند که جمعا حدود 40 یا 50 نفری می‌شدیم. سرم درد می‌کرد و گیج می‌رفت. حالت تهوع داشتم. جا هم نبود که درست‌و‌حسابی دراز بکشم. گوشه‌ای نشستم و زانویم را به بغلم گرفتم و شروع کردم به گریه‌کردن. از این سرنوشتی که دچار آن شده بودیم، از وطنی که پر از جنگ بود و از تحقیری که کمرم را له می‌کرد، خسته بودم و خوابم برد. بیدار که شدم، هوا تاریک شده بود. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. پاهایم خشک شده بود. گیج و منگ بودم. به هم‌وطنان دیگرم و به دیوارها نگاه می‌کردم. جا به ‌جای آنها یادگاری‌هایی نوشته شده بود: یادگاری از بسم‌الله سال 94؛ به یاد دلخوشی‌هایی که مرده‌اند؛ اینجا پایان دنیاست؛ سوخته است دل و جانم؛ و جایی دیگر که رضانامی نوشته بود:
بیا که برویم از این ولایت من و تو
تو دست منو بگیر و من دامن تو...
هر کسی چیزی می‌گفت. یکی که گویا کارت تردد نداشت از برادر کوچک‌ترش می‌گفت که حالا در این شهر غریب تنها می‌شود. یکی از پول‌هایی که هنوز از دست صاحبکارهایش نگرفته است و اگر رد مرز شود احتمال دارد تمام زحمت‌هایش در این چندسالی که اینجاست تباه شود و یکی که با دل تنگ و چشم گریان احمد ظاهر می‌خواند: «زیبانگارم به من نگاه کن، طاقت ندارم به هجر تو...» شب سردی بود. پتویی برایمان نیاورده بودند. تنها چیزی که گرممان می‌کرد شلوغی اتاق و زانوهایی بود که به بغل گرفته بودیم. من تب‌آلود و خسته به جنگ فکر می‌کردم. به بخت مظلوم افغانستان. به خانواده فکر می‌کردم و انتظار چیزی که نمی‌دانستم چیست. آن‌ شب دیگر نتوانستم بخوابم. صبح شد. دست‌ها و پاهایم خشک شده بود. خودم را به سمت دریچه اتاق کشاندم و بلند شدم. محکم به در کوبیدم و گفتم در را باز کنید! بعد از چند لحظه سربازی آمد و داد کشید چه خبرته؟ گفتم: من کارت تردد دارم بگذارید زنگ بزنم تا کارت را بیاورند. بالاخره حدود ساعت 10 اجازه دادند که تماس بگیرم. تا نزدیک عصر طول کشید برادرم خودش را به آ‌نجا برساند. آن ‌روز از عسکرآباد آزاد شدم اما خاطره آن مکان تا ابد رهایم نخواهد کرد».

رضا عطایی: مکان‌ها و محل‌ها معمولا بر حسب یکی، دو ویژگی خاصی که ممکن است داشته باشند، در یادها می‌مانند و ماندگار می‌شوند. کسی که روستای ماسوله را دیده، خاطره‌ای از زیبایی زیست بشر در دل جنگل را به خاطر سپرده و کسی که سواحل زیبای بوشهر را دیده، عمق دریا را در ذهنش نگه داشته است. این‌ بار اما بشنویم از «عسکرآباد» و کسانی که گذرشان به اجبار به این روستا در شهرستان ورامین افتاده است. «عسکرآباد» محلی نام‌آشنا و خاطره‌انگیز برای مردم ایران نیست؛ آنجا نه یک جاذبه گردشگری-توریستی است و نه جزء مکان‌هایی که نماد فرهنگی- تمدنی یا اقتصادی- سیاسی به شمار بیاید. برای بسیاری از مهاجران افغان اما این‌گونه نیست؛ «عسکرآباد» برای آنها یادآور شب و غربت است. یادآور دردها، تحقیرها و اضطرارهایی‌ است که بر فراموشی آنان، نه به‌عنوان یک مهاجر، بلکه به‌عنوان یک انسان شهادت می‌دهد.
کشور افغانستان هم‌زمان با پیروزی انقلاب در ایران، مورد حمله و اشغال اتحاد جماهیر شوروی قرار می‌گیرد و این امر باعث می‌شود میلیون‌ها افغان به ایران مهاجرت کنند. در این سال‌ها اگرچه در برهه‌هایی شماری از مهاجران به کشورشان بازگشتند اما شرایط نامناسب افغانستان (جنگ‌های داخلی، طالبان و ناامنی) سبب شده است بسیاری‌ از آنها در ایران به‌صورت طولانی بمانند؛ به ‌نحوی ‌که امروز شاهد حضور نسل سوم مهاجران افغان هستیم که در اینجا متولد می‌شوند، به مدرسه می‌روند و با فرهنگ جامعه ایرانی بزرگ می‌شوند و همین‌جا اشتغال دارند، ازدواج می‌کنند و... و شاید برای بسیاری‌شان ایران نه نقش «خانه دوم»، بلکه حکم خانه اول و آخرشان را پیدا کرده باشد؛ اما روی دیگر این داستان از این قرار است که «مهاجر افغان» در ایران و برای جامعه ایرانی همواره یک «دیگری» بوده و با وجود تمام پیوندهای مشترک، هیچ‌گاه «خودی» نبوده و نشده است. گاهی اخباری از این قبیل به گوش می‌رسد که حساب‌های بانکی مهاجران افغان مسدود و بسته شد، شرکت‌های اپراتورهای تلفن همراه دیگر سیم‌کارت به نام مهاجران افغان نمی‌زنند، استان‌هایی که برای مهاجران «استان ممنوعه» هستند یا محدودیت‌هایی مانند داشتن گواهینامه رانندگی و فهرست مشاغل مجاز مهاجران و... اینها همه فقط مشت نمونه خرواری است که حکایت از این واقعیت دارد که داستان بلند مهاجران افغان در ایران فقط حاوی صفحات سفید و نورانی همدلی و هم‌زبانی نبوده و صفحات تیره و تاری هم در این میان وجود دارد که متأسفانه کمتر به آن پرداخته شده است.
قصه «عسکرآباد» هم جزء خاطرات و صفحات تلخ این داستان بلند است. در اینجا بهتر است اندکی از تاریخچه اردوگاه بگوییم و بعد از اتفاقاتی که در این اردوگاه می‌افتد. همان‌طور که می‌دانید اردوگاه عسکرآباد در شهر ورامین جای دارد و برای نگهداری از مهاجران افغان در ایران مورد استفاده قرار می‌گیرد. این اردوگاه در سال ۱۳۸۳ ساخته شد و مهاجران افغان را که غیرقانونی از افغانستان به ایران آمده‌اند یا کسانی را که کارت دارند ولی همراه‌شان نباشد به آن اردوگاه می‌برند و بازرسی می‌کنند. اگر مشخص شود که مهاجر غیرقانونی به کشور وارد شده است، پس از انتقال به مرز دوغارون، از ایران به افغانستان بازگردانده می‌شود. مهاجران غیرمجاز از بدو ورود به ایران احتمال دستگیری و بازداشتشان وجود دارد و تمام مدت ماند‌شان در ایران از یک روز تا چند سال به بخت و اقبال خودشان بستگی دارد که چه هنگام دستگیر شوند. از همین روی معمولا در حاشیه شهرها و جاهایی اقامت می‌کنند که بتوانند چند صباحی بیشتر بمانند و کمتر در سطح شهر ظاهر می‌شوند. وقت دستگیری هم تا جایی که امکان تعقیب و گریز فراهم باشد، آن را اجرا می‌کنند و در بسیاری موارد هم هنگام دستگیری می‌توانند از دست مأمور خلاص شوند. تجربه دستگیری مهاجران قانونی هم برای تعداد بسیار زیادی از مهاجران رخ می‌دهد؛ فقط از باب مشت نمونه خروار برایتان بگویم که از اعضای خانواده نگارنده که چند دهه است حضوری کاملا قانونی در ایران داشته‌اند، پدر و سه نفر از برادرانم چنین تجربه تلخی را دارند و خاطره آن را همواره بر دوش می‌کشند و بر وجودشان سنگینی می‌کند.
از همین روی بین مهاجران افغان چه آنها که مهاجر قانونی‌اند و چه آنها که غیرمجاز هستند، اصطلاحی بسیار مرسوم است تحت عنوان «افغانی‌بگیر» که به گشت‌های نیروی انتظامی می‌گویند. حتی «آقا عبدالله» شاطر نانوایی بربری یکی از محلات ورامین هم تجربه «افغانی‌بگیر» را دارد؛ آقا عبدالله موقعی که توسط پلیس دستگیر می‌شود، کارت ملی و شناسنامه همراهش نبوده و هرچه با لهجه شیرین ترکی می‌گوید: «والله من افغانی نیستم»، افاقه نمی‌کند و دستگیر می‌شود. بعد از این ماجرا هر وقت نانوایی می‌رفتم به شوخی می‌گفتم: آقا عبدالله از طعم «افغانی‌بودن» برایم بگو!
در مقاطع و برهه‌هایی که گشت‌های نیروی انتظامی «طرح جمع‌آوری اتباع خارجی غیر‌مجاز» یا به تعبیر مهاجران «طرح افغانی‌بگیر» را با شدت و حدت بیشتری اجرا می‌کنند، ترکیب و اصطلاح «افغانی‌بگیر» و «بگیربگیر» بیشتر میان مهاجران استفاده می‌شود. در چنین مواقعی هرکس به هر نحوی تلاش می‌کند بقیه مهاجران، به‌ویژه مهاجران فاقد مدرک شناسایی را از این موضوع آگاه کند. این امر در سال‌های اخیر با توجه به گسترش شبکه‌های اجتماعی در امر اطلاع‌رسانی رواج بیشتری یافته است. پیش از عید نوروزی که گذشت در شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی، بسیاری از مهاجران به‌وفور پیام‌هایی که نقش اطلاع‌رسانی درباره «افغانی‌بگیر» و «بگیربگیر» را داشت انعکاس می‌دادند: «قابل توجه وطنداران مهاجر! امروز در فلان نقاط شهر «افغانی‌بگیر» و «بگیربگیر» بوده، بدون مدرک از منزل خارج نشوید و به مهاجران بی‌مدرک اطلاع دهید که امروز در حوالی مذکور تردد نکنند!». عبارت «بگیربگیر» برای مهاجران افغانستانی در ایران بسیار آشنا و درعین‌حال غریب است. وقتی یک مهاجر عبارت «بگیربگیر» به گوشش می‌خورد، معنایی به ذهنش متبادر می‌شود که از زمین تا آسمان با چیزی که یک شنونده ایرانی از این عبارت می‌فهمد و درک می‌کند تفاوت دارد. برای او، «بگیربگیر» یعنی یک زنگ خطر همیشگی. «بگیربگیر» یعنی توقف. «بگیربگیر» یعنی چند وقت بیگاری در پاسگاه و اردوگاه. «بگیربگیر». یعنی «تویی که سرزمینت اینجا نیست» یعنی عسکرآباد و عسکرگریز، سرخه و سفید‌سنگ... .
شاید روایت یکی از مهاجران افغان از تجربه شبی در عسکرآباد جزئیات آن را برای خوانندگان ملموس‌تر کند:
«صبح سردی بود. خیابان دراز بود و میدان کارگرها دور. باید زود بیدار می‌شدم و راه می‌افتادم. قدم‌هایم را تند کردم تا قبل از طلوع خورشید به میدان برسم. این کار هر روزمان بود. دور تا دور میدان روبه‌روی ماشین‌های همه مدل می‌ایستادیم و به دنبال روزی‌مان در کلام کسانی می‌گشتیم که فریاد می‌زدند: «کارگر زرنگ می‌خـــــوام. من حوصله حرف اضافه ندارم» و تو جلو بروی و بگویی که سنگ هم بر دوش می‌کشم فقط بگو چند پولمان می‌دهی؟ و او بگوید هرچه نرخ باشد و پایین‌ترین قیمت را بدهد. مجبور شوی در میان آن‌همه کارگر نیازمند قبول کنی تا بی‌کار و علاف آن روز نشوی. سوار بر ماشینش شوی و تا غروب یک‌نفس کار کنی و جانت درآید و شب مثل‌ مرده‌ای بیهوش در اتاقت بیفتی و فردا صبح همان مسیر را تکرار کنی.
به میدان رسیدم، حدود نیم‌ساعتی می‌شد که کنار میدان نشسته بودم و انتظار می‌کشیدم که کسی بیاید و سر کار بروم. یک‌دفعه فریادی شنیدم که گفت: «افغانی‌بگیر» و همه پا به فرار گذاشتند. تا آمدم به خودم بجنبم، خودم را در محاصره چند سرباز دیدم. یکی از سربازها یقه‌ام را گرفت و تا در مینی‌بوسی که در 10قدمی‌مان پارک شده بود کشاند و گفت: «یالا سوار شو!» گفتم: «برای چه؟» گفت: «خفه شو!» باتومش را بالا برد، قبل از آنکه پایین بیاورد سوار شدم. گفت: «چرا برنمی‌گردید به کشورتان. خیلی پررو شده‌اید؛ همین را کم داشتیم». ترس به تمام وجودم رخنه کرده بود. مینی‌بوس چند تا گاز خورد و به راه افتاد. روی صندلی نشستم و از شیشه کدرش به بیرون نگاه کردم، دور میدان کسی نبود، انگار همه می‌دانستند که باید با آمدن این مینی‌بوس فرار کنند. در مینی‌بوس چند کارگر افغانی دیگر مثل من بودند. از صندلی بلند شدیم و گفتیم که ما کارت تردد داریم. کسی توجه نکرد. فقط یکی‌شان بلند شد و داد زد برو سر جات بتمرگ، حالا معلوم می‌شه که کارت تردد داری یا نه. گفتم لااقل بگذارید به خانواده‌مان زنگ بزنیم. گفتند کسی حق ندارد زنگ بزند و اجازه ندادند. مینی‌بوس در مسیر جاده پیش می‌رفت. ناگهان کارگری دیگر را دیدند که به سمت میدان می‌رفت. مینی‌بوس کنارش ایستاد و سرباز پیاده شد. کارگر که چشمش به مینی‌بوس افتاد، انگار که دشمن خونی‌اش را دیده باشد پا به فرار گذاشت. دو سرباز دنبالش کردند. هر چند قدمی که می‌دوید پشت سرش را نگاه می‌کرد. ناامیدانه در میان بوته‌های خار آن‌طرف جاده کمربندی پیش می‌رفت. نفسش بند آمده بود. دیگر ما فقط تصویری از دو سرباز و یک کارگر می‌دیدیم. هیچ کلامی به گوشمان نمی‌رسید. چند قدمی او را کش دادند و بعد مجبور شد که سر پا بایستد. سرباز صدا زد: «سوار شو!» کارگر بغض‌آلود و گریان گفت: «من کارت تردد دارم، چرا کتکم می‌زنید؟!».
به اردوگاه رسیدیم. دم در اردوگاه ده‌ها نفر از زن و بچه گرفته تا پیرزن و پیرمرد، افغانستانی و ایرانی تجمع کرده بودند و هرکدامشان چیزی می‌گفت. یکی گریه می‌کرد، یکی به جایی زنگ می‌زد، یکی قصد داشت به داخل برود، از صورت هرکدامشان اضطراب، نگرانی و غصه می‌بارید. ما را بردند داخل و پشت یک در نشاندند. چند ساعتی همان‌جا نشسته/ایستاده بودیم که چند سرباز آمدند و شروع کردند به بازرسی ما که بعد به داخل ببرندمان. نزدیک غروب بود که به داخل کمپ رفتیم. از همه‌جا بوی خیلی بدی می‌آمد. وضعیت بهداشتی بسیار نامناسب بود. همه‌جا کثیف و بی‌نظم بود. ما را به اتاقی بردند که بسیار دراز بود و عرض کمی داشت. 20، 30 نفری از قبل توی این اتاق بودند که ما را هم روی سر آنها چپاندند که جمعا حدود 40 یا 50 نفری می‌شدیم. سرم درد می‌کرد و گیج می‌رفت. حالت تهوع داشتم. جا هم نبود که درست‌و‌حسابی دراز بکشم. گوشه‌ای نشستم و زانویم را به بغلم گرفتم و شروع کردم به گریه‌کردن. از این سرنوشتی که دچار آن شده بودیم، از وطنی که پر از جنگ بود و از تحقیری که کمرم را له می‌کرد، خسته بودم و خوابم برد. بیدار که شدم، هوا تاریک شده بود. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. پاهایم خشک شده بود. گیج و منگ بودم. به هم‌وطنان دیگرم و به دیوارها نگاه می‌کردم. جا به ‌جای آنها یادگاری‌هایی نوشته شده بود: یادگاری از بسم‌الله سال 94؛ به یاد دلخوشی‌هایی که مرده‌اند؛ اینجا پایان دنیاست؛ سوخته است دل و جانم؛ و جایی دیگر که رضانامی نوشته بود:
بیا که برویم از این ولایت من و تو
تو دست منو بگیر و من دامن تو...
هر کسی چیزی می‌گفت. یکی که گویا کارت تردد نداشت از برادر کوچک‌ترش می‌گفت که حالا در این شهر غریب تنها می‌شود. یکی از پول‌هایی که هنوز از دست صاحبکارهایش نگرفته است و اگر رد مرز شود احتمال دارد تمام زحمت‌هایش در این چندسالی که اینجاست تباه شود و یکی که با دل تنگ و چشم گریان احمد ظاهر می‌خواند: «زیبانگارم به من نگاه کن، طاقت ندارم به هجر تو...» شب سردی بود. پتویی برایمان نیاورده بودند. تنها چیزی که گرممان می‌کرد شلوغی اتاق و زانوهایی بود که به بغل گرفته بودیم. من تب‌آلود و خسته به جنگ فکر می‌کردم. به بخت مظلوم افغانستان. به خانواده فکر می‌کردم و انتظار چیزی که نمی‌دانستم چیست. آن‌ شب دیگر نتوانستم بخوابم. صبح شد. دست‌ها و پاهایم خشک شده بود. خودم را به سمت دریچه اتاق کشاندم و بلند شدم. محکم به در کوبیدم و گفتم در را باز کنید! بعد از چند لحظه سربازی آمد و داد کشید چه خبرته؟ گفتم: من کارت تردد دارم بگذارید زنگ بزنم تا کارت را بیاورند. بالاخره حدود ساعت 10 اجازه دادند که تماس بگیرم. تا نزدیک عصر طول کشید برادرم خودش را به آ‌نجا برساند. آن ‌روز از عسکرآباد آزاد شدم اما خاطره آن مکان تا ابد رهایم نخواهد کرد».