درباره هادی خانیکی
پناه شیخصنعانهای جوان
اوایل دهه 70 در دانشکده ارتباطات اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی با هادی خانیکی آشنا شدم که نظریههای ارتباطات درس میداد. اما آنچه او را در چشم دانشجویان جذاب میکرد، درس دادنش نبود، رابطهاش با دانشجویان بود. هرکس عاشق میشد، هرکس دنبال کار میگشت، هرکس شکست میخورد، هرکس گرفتار دردسر میشد سراغ او میرفت در اتاق خیلی کوچکش.
اوایل دهه 70 در دانشکده ارتباطات اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی با هادی خانیکی آشنا شدم که نظریههای ارتباطات درس میداد. اما آنچه او را در چشم دانشجویان جذاب میکرد، درس دادنش نبود، رابطهاش با دانشجویان بود. هرکس عاشق میشد، هرکس دنبال کار میگشت، هرکس شکست میخورد، هرکس گرفتار دردسر میشد سراغ او میرفت در اتاق خیلی کوچکش.
استادان دیگری بودند که از او جذابتر بودند، اما هیچکدام به اندازه او دانشجویان را جدی نمیگرفتند و رفتار متواضعانه و برابر نداشتند. سر کلاس گاهی خاطرهای از گذشته تعریف میکرد، اما از گذشتهاش خبری نداشتیم. بعدها فهمیدیم که آن روزها دوران افول جناح چپ و نسلی از انقلابیون بود که داشت دورانشان تمام میشد. ما در این دوران افول با یکی از آن نسل آشنا شده بودیم که فعالیت اجتماعی و سیاسیاش را از کار چریکی آغاز کرده بود و بعد سر از روزنامهنگاری و مدیریت درآورده بود و احتمالا در همان سالها که ما سر کلاسش مینشستیم، او آن همه شور و هیجان را پشت سر گذاشته و در آرامش به آنچه پشت سر گذاشته بود، فکر میکرد. دوران، دوران بازنگری بود و مهمترین چهرههای فرهنگی آن روزگار، نمایندگان تغییر بودند؛ عبدالکریم سروش و محسن مخملباف. ما بدون اینکه بدانیم در دوره گذار قرار گرفته بودیم؛ گذار از انقلابیگری. ما که در مدرسه درس انقلاب خوانده بودیم، ما که در جوانی شیفته علی شریعتی بودیم، حالا همه خواندهها و شیفتگیهایمان در برابر توفان قرار گرفته بود. آن روزها هادی خانیکی بدون اینکه بفهمیم پناه ما بود؛ بدون اینکه بشناسیمش و حتی بدون اینکه از خط و ربطش خبر داشته باشیم. دانشجویی شهرستانی را میشناختم، یک مذهبی دوآتشه که در تهران پای سخنرانی عبدالکریم سروش با قرائتهای مختلف از دین آشنا شده بود و تمام پرهیزگاریاش سر کلاس در نگاهی دود شده بود. تغییری را که نسل انقلابی طی چند سال تجربه میکردند، او در یک شب و یک نگاه تجربه کرد و مستأصل بود. بچهها کسانی مثل او را به اتاق هادی خانیکی راهنمایی میکردند. نمیدانم چقدر شفابخش بود، اما میدانم بسیاری از آن یکشبه دین و دل ازدستدادهها، امروز از ارادتمندان استاد قدیمشان هستند.
اردیبهشت سال 1376 نامهای در حمایت از سیدمحمد خاتمی نوشته و از نویسندگان و روزنامهنگاران کودک و نوجوان امضا جمع کرده بودیم. بردیم ستاد تبلیغات انتخاباتی تحویل بدهیم که معرفیمان کردند به دکتر خانیکی. تازه آنجا بود که با تصویر دیگری از او آشنا شدیم. پس آن استاد مهربانی که شیخصنعانهای جوان دین و دل یکجا ازدستداده دانشکده کوچک ما را پناه بود و در شنیدن صدای تنشهای درونی ما بردبار بود، اهل سیاست هم بود و ما نمیدانستیم. یا بهتر است بگویم من نمیدانستم. نسل بعد از ما که انگار از سرزمینی دیگر آمده بودند، میدانستند و آنجا رفتوآمد داشتند. بعد از آن دیدار ارادت و احترام من به هادی خانیکی بیشتر شد که بهرغم داشتن گرایش سیاسی مشخص، همه دانشجویان را به یک چشم میدید. پس از آن روز او را در بزنگاههای مهم و روزهای سخت به یاد میآورم؛ با آرامشش در توفانها و از پای ننشستنش در سکوتها و سکونها. آنجایی که همه ناامید و مستأصل حاشیهنشینی و زاویهنشینی را انتخاب میکنند، او پاسدار امید است و فعال اجتماعی. آنجایی که شور و هیجان همه را دربر میگیرد، او اندیشناک است و آرام و پشت صحنه.
او یکی از پلهای رابطه است که همیشه چیزی از دوران شور و هیجان را همچون توشهای به روزهای سکوت و سکون میرساند. پشت بسیاری از سخنرانیهای تأثیرگذار، گفتمانهای جذاب و کارهای کارستان او ایستاده است؛ طوری که دیده نشود. در هر کار درست داوطلبانهای که خیرش به مردم و ایران برسد، اگر همراهی بخواهید، میتوانید روی هادی خانیکی حساب کنید.