گزارش «شرق» از نشست «رؤیای تغییر، گریز و شوق توأمان از منظر روانشناسی اجتماعی» که به همت گروه «زنان و اندیشه» برگزار شد
رؤیای تغییر
روز شنبه نشست «رؤیای تغییر؛ گریز و شوق توأمان از منظر روانشناسی اجتماعی» به همت گروه «زنان و اندیشه» با حضور فاطمه علمدار، جامعهشناس، برگزار شد. «زنان و اندیشه» با هدف معرفی زنان اندیشمند و ایجاد بستری برای ارتباط فکری منسجم میان آنان شکل گرفته است. سبب شکلگیری این گروه تأمل بر این پرسش است که اساسا «چه عواملی در غیبت صدای زنان در عرصه اندیشه و نظریهپردازی دخیلاند؟ چه در محافل دانشگاهی و چه در رسانههای جمعی و افکار عمومی». بهعقیده آنها در گام نخست لازم است تا بدیهی یا مطلوببودن فضایِ تماما مردانه اندیشه فروپاشیده شود تا فضای نظریهپردازی و تحلیلِ مسائل مهم اجتماعیِ جامعه ایران مطلوبتر و واقعیتر شود. «زنان و اندیشه» با تمرکز بر غیبت صدای زنان ایران در عرصه اندیشهورزی شکل گرفته و درصدد است تا با فراهمآوردن فضایی تازه، حضور زنان در این عرصه را پررنگ کند. اعضای این گروه معتقدند: «اگرچه کنشگری زنان در عرصه عمل بسیار حیاتی است، اما کافی نیست. زنان باید در شکلدادن به چارچوبهای نظری و فکری در زمینههای گوناگون نیز مشارکت فعال داشته باشند و صدایشان بهنحو رسا شنیده شود؛ و این از دیدگاه ما با ایجاد بستری برای ارتباط و همکاری میان زنان اندیشمند دستیافتنیتر است».
روز شنبه نشست «رؤیای تغییر؛ گریز و شوق توأمان از منظر روانشناسی اجتماعی» به همت گروه «زنان و اندیشه» با حضور فاطمه علمدار، جامعهشناس، برگزار شد. «زنان و اندیشه» با هدف معرفی زنان اندیشمند و ایجاد بستری برای ارتباط فکری منسجم میان آنان شکل گرفته است. سبب شکلگیری این گروه تأمل بر این پرسش است که اساسا «چه عواملی در غیبت صدای زنان در عرصه اندیشه و نظریهپردازی دخیلاند؟ چه در محافل دانشگاهی و چه در رسانههای جمعی و افکار عمومی».
بهعقیده آنها در گام نخست لازم است تا بدیهی یا مطلوببودن فضایِ تماما مردانه اندیشه فروپاشیده شود تا فضای نظریهپردازی و تحلیلِ مسائل مهم اجتماعیِ جامعه ایران مطلوبتر و واقعیتر شود. «زنان و اندیشه» با تمرکز بر غیبت صدای زنان ایران در عرصه اندیشهورزی شکل گرفته و درصدد است تا با فراهمآوردن فضایی تازه، حضور زنان در این عرصه را پررنگ کند. اعضای این گروه معتقدند: «اگرچه کنشگری زنان در عرصه عمل بسیار حیاتی است، اما کافی نیست. زنان باید در شکلدادن به چارچوبهای نظری و فکری در زمینههای گوناگون نیز مشارکت فعال داشته باشند و صدایشان بهنحو رسا شنیده شود؛ و این از دیدگاه ما با ایجاد بستری برای ارتباط و همکاری میان زنان اندیشمند دستیافتنیتر است».
در این نشست، فاطمه علمدار از «رؤیای تغییر» بهعنوان شوق و گریز توأمان یاد کرد؛ وضعیتی که در شرایط اجتماعی کنونی موضوعی ملموس برای همگان است؛ «با هر رویکرد سیاسی و فرهنگی همه میدانیم که اوضاع فعلی جامعه در بخشهایی مطلوب نیست و حتی مسئولان برای تبلیغ در انتخابات هم میگفتند اگر میخواهید وضع فعلی تغییر کند، باید در انتخابات شرکت کنیم. این ایده که این وضعیت مطلوب نیست در لایههای فکری و فرهنگی جامعه وجود دارد. شاید بتوان گفت این ایده تنها چیزی است که همه به آن باور و در آن اشتراک نظر دارند».
او مسئله را اینطور شرح داد: اینکه تغییری باید اتفاق بیفتد؛ «زمانی که درباره تغییر صحبت میکنیم باید بدانیم تلاش برای تغییر در اولین گام با سؤالی مواجه میشود: آیا ما اصلا امکانی در تغییر وضعیت داریم یا نه؟ این مسئلهای دامنهدار در طول تاریخ بشریت است. بنابراین اولین گام باید این باشد که رابطه بین فرد و محیط را تعریف کنیم. اینکه ما چه رابطهای میتوانیم با محیطی که در آن زندگی میکنیم داشته باشیم.
در نگاه ژان پل سارتر، ما بههرحال با محدودیتهای ژنتیکی، محیطی یا انواع تصادفاتی که در زندگی پیش میآید و مسئله بخت و اقبال روبهرو هستیم. بهگفته سارتر نمیتوانیم نقش موارد محدودکننده را در زندگی فرد انکار کنیم. نمیشود انکار کرد که انسانها بههرحال حدی از آزادی و اختیار را دارند، درحالیکه آزادی خود پدیدهای مسئولیتآور و آشفتهکننده است. سارتر بهعنوان فیلسوفی اگزیستانسیال، اینها را به عنوان مسائل وجودی انسان در نظر میگیرد. ما برای آنکه بتوانیم آنچه را که امروز با آن دست به گریبانیم و در زندگی تجربه میکنیم از منظر روانشناسی اجتماعی تحلیل و واکاوی کنیم، میتوانیم از سطح خرد و درونی انسان شروع کنیم و بعد به سطح مسائل کلانتر اجتماعی برسیم».
بهگفته او انسانها در درون خود به عنوان یک مسئله وجودی احساس میکنند که رؤیای آزادی دارند و میخواهند در زندگی انتخابهای آزادانه داشته باشند. اما به محض اینکه با این اجازه مواجه میشوند، یا در شرایطی قرار میگیرند که هیچ امر محدودکنندهای وجود ندارد، بینهایت دچار ترس میشوند؛ یعنی آزادی از طرفی بسیار رؤیایی و از طرف دیگر بسیار پریشانکننده و ترسناک است.
علمدار به کتاب «هستی و نیستی» سارتر اشاره میکند؛ اینکه ایدهاش در این کتاب را در همین فضا مطرح میکند: «سارتر درباره «بدباورها» صحبت میکند. او میگوید آدمها در مواجهه با چنین وضعیت وجودیای، به خودفریبی پناه میبرند. یکی از اشکال خودفریبی، بدباورها هستند و برای آن انواعی قائل میشود. یکی از انواع بدباورها باور به جبرگرایی است یا باور به ذاتگرایی، یعنی چیزهای در طبیعت ما هست که امکان تغییر آنها وجود ندارد. مثلا در حوزه زنان، زمانی کسی به من میگفت باید جایگاهی که در هستی برای تو به عنوان زن تعیین شده را بپذیری. یعنی جایگاهی از پیش تعیینشده در جهان هستی وجود دارد که میگوید زن در این نقطه و مرد در آن نقطه باید قرار داشته باشند. چنین نگاهی امکان هر نوع تغییر را منتفی میداند. این نگاه به ما میگوید نمیتوانیم در مقابل قوانین و انتظارات اجتماعی بایستیم».
او در توضیحات بیشتری درباره کتاب سارتر میگوید: «هر جامعهای به قوانین نیاز دارد و ایستادن در مقابل آن مساوی است با بینظمی. اما لازمه بسیاری از تغییراتی که در جامعه باید ایجاد شود این است که بخشی از قوانین را نقد کنیم. این نگاه ما را وارد چرخهای میکند که در آن به نظر میرسد یا محکوم به تسلیمشدن در برابر قانون هستیم یا آشفتگی و هرجومرج. پس میان این دو، انتخاب قانون انتخاب معقولتری است. ما اختیاری برای تغییر شرایط نداریم و کاری از دستمان برنمیآید. نباید دچار احساس بدی باشیم یا احساس خشم کنیم. این وضعیت باید تحمل شود».
بهعقیده علمدار، در نگاه سارتر، این شکل بدباوری که در راستای خودفریبی طراحی شده باعث بروز بعضی رفتارهای اجتماعی میشود: «بهاعتقاد او، با وجود اینکه میپذیریم شرایط محدودکنندهای در بیرون از ما وجود دارد، به معنای این نیست که هیچ انتخابی در برابر این موقعیتها نداریم و نمیتوانیم شناختی درباره آنها به دست آوریم. در نتیجه باید در برابر این مسلمات بیرونی منفعل باشیم».
جبرگرایی دوسویه
در همین راستا، او به نگاه دیگری که متعلق به آلبرت بندورا است هم اشاره و مطرح میکند که بندورا در کتاب «یادگیری اجتماعی» نظریه «جبرگرایی دوسویه» را عنوان کرده است. علمدار میگوید: «بهگفته او، در برابر هر مرغی که جبرگرها صادقانه به ما نشان میدهند، اختیارگراها تخممرغی میآورند: یعنی نه جبرگراها میتوانند قاطعانه نظر خود را اثبات کنند و نه اختیارگراها. هردو به دیوارهایی واضح و بدیهی برمیخورند که باعث میشود ایده آنها نتواند قاطعانه موردتأیید قرار بگیرد. پس لاجرم باید بپذیریم که بخشی از زندگی جبر است و بخشی دیگر اختیار.
او این مسئله را با کمک نظریه «جبرگرایی دوسویهای» اینطور توضیح میدهد: انسانها از طرفی میتوانند بر محیط خود تأثیر بگذارند. یعنی محیطی بالقوه و بالفعل وجود دارد و همه انسانها محیط بالقوه یکسانی دارند، درحالیکه در عمل میتوانند محیط خود را تحتتأثیر قرار دهند و بر آن نظارت داشته باشند. بنابراین رابطهای دوسویه بین رفتار و محیط وجود دارد. فرد میتواند بر محیط خود تأثیر بگذارد و میان فرد و محیط رابطه همبستگی متقابل وجود دارد».
بهگفته او در چنین شرایطی محیط از پیش تعیین شده نیست، بلکه رفتار میتواند آن را تحت تأثیر قرار دهد: «در این رابطه فرد، محیط و رفتار هریک از اجزا تأثیر و تأثری دائمی و متقابل با دیگری دارد. تغییرات از دل همین تأثیر و تأثر متقابل به وجود میآیند؛ بنابراین انتخابهای رفتاری افراد هرچند محدود به محیط است، اما محکوم به محیط نیست؛ همچنین انتخابهای فردی.
این نگاه بینابینی میان جبر و اختیار ازطرفی محدودیتهای محیط را انکار نمیکند و از طرف دیگر در دام روانشناسی زرد نیز نمیافتد. روانشناسیای که باور دارد بشر به هرچه بخواهد تواناست و هرکاری بخواهد میتواند بکند. به همین دلیل شماتتکننده افراد است. با این نگاه میپذیریم که محدودیتهای محیطیای وجود دارند. ما در جامعهای متولد شدهایم که بایدها و نبایدهای تاریخی درازدامنی در آن وجود دارد. اما با وجود همه اینها، تلاش برای تغییر نیز تلاشی سادهلوحانه نیست».
پدیده مسئولیت
این جامعهشناس پرسشی را طرح میکند: اینکه در واقعیت رفتاری چه اتفاقی برای ما میافتد که باعث میشود وضعیتهای نامطلوب را بپذیریم و تلاش چندانی برای تغییر آنها نکنیم؟ در ادامه میگوید که اروین یالوم در کتاب «رواندرمانی اگزیستانسیال» دراینباره توضیحات مبسوطی داده است و به توضیحات یالوم اشاره میکند: «یک توضیح، موضوع اضطراب بیپایگی است. اگر ما این موانع درونی خودمان برای ایجاد تغییر را بشناسیم، گام بلندی برای تأثیر در رفتارهایمان و تأثیر بر محیط بیرونمان برداشتهایم. شناخت این گرههای درونی میتواند تأثیر بسیار بزرگی بر تغییر وضعیت اجتماعی ما داشته باشد.
مسئله این است: زمانی که اصول و قوانین اجتماعی تعیینکننده ساختارهای زندگی ما تحلیل میروند و ضعیف میشوند، بیش از پیش با آزادی خود مواجه میشویم. وقتی هیچ قانون مجبورکنندهای وجود نداشته باشد، افراد راهی جز اینکه خود انتخاب کنند چه باید بکنند ندارند. همه ما با دوراهیهایی مواجه شدهایم که گویا در آن ترجیح میدادهایم شخصی بهجای ما انتخاب کند. مثلا زمانی که به یک مشاور مراجعه میکنیم، قصد داریم بار تصمیمگیری را بر دوش آن روانکاو یا مشاور بیندازیم؛ شخصی که انتخاب درست را به ما نشان دهد و ما را از سردرگمی بسیار آزاردهنده انتخابکردن نجات دهد».
او ادامه میدهد: «ما همیشه حدی از اجبار بیرونی را در زندگی خود داریم. تصور کنید در وضعیتی خیالی هیچیک از این اجبارها نبود، تصمیمگیری و رسیدن به انتخابهای متفاوت و تأثیرگذار بر زندگی بسیار ترسناک میشد. با تصور این وضعیت خیالی متوجه میشویم که چقدر با این قوانین احساس وابستگی میکنیم. چرا این وضعیت ترسناک است؟ زیرا در پسِ نبودن قوانین مجبورکننده، پدیده مسئولیت نهفته است. یعنی اگر هیچ اجبار بیرونی برای ما نباشد، بهمعنای شخصا بهعهدهگرفتن مسئولیتهای زندگی است: ازدواج کنم یا نه؟ طلاق بگیرم یا نه؟ فرزند داشته باشم یا نه؟ و از این قبیل. این یعنی که من شخصا در حال مدیریتکردن زندگی خود هستم و بنابراین مسئول همه پیامدهای آن چه منفی و چه مثبت هستم».
فاطمه علمدار توضیح میدهد که این آگاهی از مسئولیت باعث احساس وحشت بیپایگی میشود؛ «هلموت کایزر میگوید همه ما در حسرت خودمختاری هستیم، اما از پیامد آن که تنهایی است میترسیم؛ زیرا وقتی برخلاف جهت آب شنا میکنیم، با شماتتی دائمی ازطرف دیگران روبهرو میشویم: نباید این کار را بکنی، انتخابت اشتباه است، تو به حرف هیچکس توجه نمیکنی و... این حالت ما را در وضعیت تنهایی قرار میدهد. کایزر میگوید ما برای گریز از این پیامد ناگزیر خودمختاری که همان تنها ماندن است، ترجیح میدهیم آزادی خود را به قدرتهای دیگر تقدیم کنیم. بهگفته او، این «پاشنه آشیل» ذاتی زندگی بشر است؛ اینکه از طرفی خواهان آزادی است و از طرف دیگر بینهایت از آزادی و مسئولیت و تنهایی پس از آن هراس دارد.
بنابراین هرچند ما خیلی اوقات احساس میکنیم که وضعیت فعلی وضعیتی نامطلوب است، اما برای در مقابل آن ایستادن، با موانع و گرههایی درونی روبهرو میشویم. این پاشنه آشیل ماست که اگر آن را بشناسیم شاید بتوانیم حجم زیادی از شماتتگری شدیدی که نسبت به خود داریم را تسکین دهیم».
او پرسش دیگری را نیز طرح میکند؛ اینکه افراد چطور از آزادی خود فرار میکنند؟ «اریک فروم در این زمینه کتابی درخشان به نام «گریز از آزادی» دارد. فروم در این کتاب از منظر روانشناسی اجتماعی توضیح میدهد که چه مکانیسمهایی برای فرار از آزادی و مسئولیتهای ناگزیر آن در درون افراد وجود دارد. با خواندن این کتاب، میتوانیم محتوای آن را با شرایط اطراف خودمان در این زمان تطبیق دهیم؛ مواردی که برای همه افراد در همه جای دنیا صادق است، اما فکر میکنیم که فقط درباره ما وجود دارند».
مکانیسمهای فرار از آزادی
در ادامه مکانیسمهای فرار از آزادی را بیان میکند: «یکی از آنها مکانیسم «قدرتگرایی» است. فروم میگوید افراد برای مواجهنشدن با آزادی خودشان و پرهیز از انتخابکردن به رفتارهای خودآزارانه روی میآورند؛ یعنی به مازوخیسم. مازوخیستها مستعدند که خود را ناتوان ببینند و معتقد باشند بر امور تسلطی ندارند و وابستگی زیاد به قدرتهای بیرونی اعم از سرنوشت، کائنات، نهادهای قدرت و... دارند. آنها از عرضاندام پرهیز میکنند و در عوض تسلیم فرامین میشوند. حاضر نیستند از جملاتی مثل «من میخواهم...» استفاده کنند».
«این افراد در انتقاد و اتهام به خویش از سرسختترین دشمنان خود هم پیشی میگیرند»؛ این جمله کتاب بسیار جالب است؛ اینکه افراد به حدی از خودآزاری و خودتخریبی میرسند که دشمنترین افراد هم آنان را به این ویژگیها نمیشناسد. این احساس خودتحقیری و ناتوانی اتفاقا سپری دفاعی است در مقابل مواجهه با مسئولیت انتخابکردن. به این ترتیب میتوانند با خیال راحت، ذیل یک قدرت بیرونی، اختیار و آزادی خود را از دست بدهند».
به گفته او، آن روی سکه مازوخیسم، سادیسم است: «فروم سادیسم را نیز مکانیسمی برای فرار از آزادی میداند. این افراد سعی میکنند دیگران را به خود وابسته کنند و تسلط نامحدود بر آنها داشته باشند. مردم را استثمار و از هستی ساقط کنند یا اینکه میخواهند باعث رنج دیگران شوند و آنها را سرشکسته و شرمسار ببینند. این استعدادهای سادیستی با این توجیه شکوفا میشوند که «من بر تو حکم میرانم، زیرا مصلحت تو را تشخیص میدهم. نفع تو این است که بدون مخالفت از من پیروی کنی. من چنان خوب و منحصربهفرد هستم که حق دارم انتظار داشته باشم تا دیگران به من وابسته باشند. من آنقدر زحمت کشیدهام و برای وضعیت فعلی هزینه دادهام که حالا حق دارم هر چیزی که میخواهم را از شما بگیرم».
به عقیده علمدار، پشتوانه این «من حق دارم»ها این است که چون دیگران ما را آزردهاند، پس ما هم حق داریم دیگران را بیازاریم؛ «توضیح فروم برای سادیسم این است که واقعهای آسیبزا در گذشته موجب شده تا شخص سادیست بپندارد حق دارد همان آسیب را به دیگران وارد کند.
یکی دیگر از مکانیسمهای گریز از آزادی، «تخریب» است؛ آسیبرساندن به خود یا دیگران، خودکشی یا دیگرکشی برای مواجهنشدن با مسئولیت. مکانیسم دیگر «همرنگی ماشینی» است. او میگوید آدمها برای پرهیز از مجبورشدن به داشتن انتخابی متفاوت و مواجهشدن با تنهایی، ترجیح میدهند همرنگ جمع باشند. در بعضی از جوامع، سازمانهای فرهنگی و اجتماعی نیز وجود دارند که به این همرنگی کمک میکنند. آنها افراد را تشویق به همرنگی کرده و مقابل نگاههای خلاقانه را میگیرند. همرنگی در چنین جوامعی یک مکانیسم کارآمد برای افراد است».
به گفته او، فروم اینطور توضیح میدهد که عقاید و باورهایی از طرف سازمانهای فرهنگی و اجتماعی به افراد القا میشود که افراد آنها را بهعنوان باورهای خود درونی میکنند: «این افراد باورها را برای خود درونی میکنند؛ زیرا تفکر نقاد در آنها شکل نگرفته است. این سویه دوم تلاش برای تغییر است. تفکر نقادانه که موجب تلاش برای ایجاد تغییر -با وجود همه موارد تا به حال گفتهشده- میشود.
تلاش برای فهم هر دو روی این سکه، یعنی اشخاصی که میل به تغییر دارند و افرادی که در تداوم وضع فعلی میکوشند، در سطح جامعه باعث ایجاد تساهل و مدارا میشود. در غیر این صورت وضعیتی متعصبانه و دوقطبی پدید میآید که در آن هریک از طرفین رفتار دیگری را نامعقول و غیرقابلتوجیه میانگارد. اینکه ما بدانیم افرادی که برای ایجاد تغییر تلاش نمیکنند چه منطقی درون خود دارند و افرادی که برای تغییر تلاش میکنند چه تفکری دارند و مسئله را از چه زاویهای نگاه میکنند، باعث ایجاد نگاهی همدلانهتر بین افراد میشود. امروز محتاج چنین نگاهی هستیم؛ نگاهی که منجر به همبستگی و انسجام میشود تا از وضعیت بیاعتمادی گسترده و خطرناک رها شود».
علمدار بحث را از نگاه فروم پیش میبرد: «فروم میگوید کسانی که دچار همرنگی ماشینی میشوند، کسانی هستند که تفکر نقاد ندارند؛ یعنی نمیتوانند بین افکار حقیقی خود و افکار کاذب تفکیک و تمایز قائل شوند. اما چرا این اتفاق میافتد؟ این ممانعت از تفکر نقاد از خردسالی آغاز میشود».
موضوع مهم اراده
این جامعهشناس در اینجا بحث اراده را مطرح میکند و از کتاب «ارادهدرمانی» اتو رانک یاد میکند: «او معتقد است اراده تحت تأثیر شیوهای که والدین برای آموزش کودک برای مواجهه با هیجانات خود پیش میگیرند، تکامل مییابد. همه ما در مرحله اولیه زندگی با هیجاناتی مواجهیم که با انتظارات جامعه سازگار نیست. والدین در این مواقع، برای کنترلکردن این تکانهها، ما را وادار به کنترل هیجانات خود و سرسپردن به انتظارات جامعه میکنند؛ یعنی اینکه اراده خود را در آن مورد نادیده بگیریم. مثلا من میخواهم اسباببازی کودک دیگری را بردارم، اما والدینم به من این احساس را میدهند که این کار زشت است و حق این کار را ندارم.
این حالت موجب شکلگرفتن احساس گناه در کودک میشود و اینکه زندگی عاطفی کودک هم دچار مشکل میشود. اراده در مرحلهای که میخواهد شکل بگیرد، زیر احساس گناه خم میشود. این وضعیت را والدینی ایجاد میکنند که تمام تکانههای کودک را نامطلوب و قبیح معرفی میکنند؛ یعنی تفکیکی میان هیجانات قابل قبول و خلاقانه و هیجاناتی که باید تحت سیطره انتظارات اجتماعی قرار بگیرد و محدود شود، انجام نمیدهند».
او تأکید میکند: والدینی که چنین روش تربیتی را پیش میگیرند، در همان ابتدای شکلگیری اراده کودک، اراده او را زیر بار احساس گناه خم میکنند و عواطف این کودک را تا حد زیادی سرکوب میکنند. «اتو رانک به این مرحله اولیه اراده میگوید. «شکلگرفتن اراده متضاد»؛ یعنی وضعیتی که کودک اراده متفاوت از دیگران را در خودش شکل میدهد. مرحله دوم زمانی است که «اراده مثبت» در فرد شکل میگیرد. یعنی اراده نسبت به چیزهایی که باید اراده شود. در مرحله اول جامعه به فرد میگفت چه چیزهایی را نباید بخواهد و در مرحله دوم به او میگوید چه چیزهایی را باید بخواهد. اگر این مرحله درست طی نشود، فرد به انسان بالغی تبدیل میشود که هر نوع ارادهکردنی را موجب شرمساری و خجالت خودش میداند؛ یعنی از اینکه چیزی بخواهد، ناراحت میشود و احساس گناه میکند که چرا چیزی میخواهد».
به گفته فاطمه علمدار، حتی فرد بالغی که مراحل تکاملی ارادهاش درست طی نشده و به خاطر آن احساس گناهی میکند، دیگر قادر به ارادهکردن نخواهد بود. او توضیح میدهد: حالا اگر تمام این مراحل به صورت ایدئال پیش میرفت، یعنی کودک میتوانست بین تکانهها و هیجانهایی که باید با جامعه سازگار میشدند و هیجانهایی که اگر سازگار نمیشدند هم هیچ اهمیتی خاصی نداشت، احساس گناه نمیکرد و صرفا بر خلاقیت او حمل میشد، تفکیک کند، میتوانست در ادامه زندگیاش از احساسکردن و ارادهکردن احساس بدی نداشته باشد. میتوانست اراده خودش را رها کند و بتواند آزادانه راجع به اینکه چه چیزی میخواهد و چه چیزی نمیخواهد فکر کند.
او ادامه میدهد: «در مرحله سوم، به یک اراده خلاق یا آفریننده میرسد که خودش میتواند مشخص کند چه چیزهایی را میخواهد و چه چیزهایی را نمیخواهد؛ یعنی آدمهایی که در سیر تکاملی ارادهشان در زندگی به مرحله اراده خلاق میرسند، کسانی هستند که میتوانند به تغییردادن زندگی خودشان فکر کنند، بدون اینکه احساس گناه و شرمساری داشته باشند. میتواند با خودش فکر کند من دلم میخواهد فلان ماشین را داشته باشم یا دلم میخواهد در فلان وضعیت زندگی کنم و فلان امکانات را در زندگی داشته باشم و میتوانم برای اینها تلاش کنم. فردی که این مراحل را درست طی کرده باشد، میتواند وضعیتی را که در آن است در راستای رسیدن به همین وضعیت مطلوبی که به صورت خلاقانه برای خودش ترسیم کرده است، تغییر بدهد».
آروز؛ مقدم بر اراده
اینجا بحث آرزو پیش میآید. این جامعهشناس به گفتههای رولو مِی، روانشناس آمریکایی، استناد میکند. او جزء نظریهپردازان اصلی در رویکرد انسانگرا و اگزیستانسیالیستی به شخصیت است. علمدار میگوید: «در نسبت با نظریه اتو رانک که راجع به اراده توضیح میدهد، رولو مِی معتقد است آرزو مقدم بر اراده است؛ یعنی همان بحث سرکوب عواطفی که گفتیم در کودکی شکل میگیرد و با احساس گناه در هم تنیده میشود».
این جامعهشناس خود معتقد است یکی از جدیترین مسائل نسل ما که باعث میشود جلوی تلاشها برای برخی تغییرات اجتماعی گرفته شود، همین احساس گناه عمیقی است که در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی به افراد تزریق شده است؛ «یادم هست در مدرسه به ما میگفتند اگر با خودکارت نقاشی بکشی، مصداق اصراف است. یک نوجوان وقتی سر کلاس حوصلهاش سرمیرفت، ممکن بود یک خط اضافه روی کتاب بکشد و به خاطر همین خط اضافه احساس گناه میکرد. کسانی این احساس گناه را باور میکردند و آن خط را نمیکشیدند و کسانی هم میگفتند که این گناه را به جان میخرم. طبیعتا هر دو گروه در حوزههای مختلف آسیبهایی دیدند».
او ادامه میدهد: «یکی از مسائل جدی جامعه ما که تبعات آن را در سالهای گذشته و وقایعی که پیش آمد دیدیم، همین بحث بود که «اصلا چه میخواهیم؟». خیلی از چیزها را در کتابها میخوانیم و خیلی چیزها را در سخنرانیها میشنویم، ولی تا زمانی که هرکدام درون خودمان نتوانیم با خودمان صادقانه صحبت کنیم که اکنون دقیقا مشکلمان چیست و دقیقا چه میخواهیم، اتفاقی نمیافتد. آرزو در تعریف رولو مِی آن چیزی نیست که از بیرون به ما دیکته میشود که تو باید این را بخواهی، آن چیزی هم نیست که عقل ما به ما میگوید که باید این را بخواهی؛ یعنی آرزو با هدف فرق دارد. آرزو چیزی نیست که شما برنامهریزیشده به آن برسید. آرزو از درون آدمها برمیآید؛ از ارتباط مستقیمی که با احساسات خودشان دارند. از بیرون نباید دیکته شود. به صورت عقلانی نباید درون خواست انسان تعبیه شود، بلکه باید از درون خودش بیرون بیاید».
او میگوید آرزویی که از درون و از ارتباط مستقیم ما با احساساتمان شکل میگیرد، مرحله اولیه تلاش برای تغییر و مقدم بر اراده است «یعنی نخستین گام در فرایند تغییر این است که ما یک چیزی را بخواهیم. اینکه بدانیم چه میخواهیم و آن چیز را بخواهیم. اغلب افراد به خواستههای خودشان بیاعتماد هستند یا آنها را سرکوب میکنند. چیزی که باعث تلاشنکردن برای تغییر میشود و شاید خیلیهایمان حتی به آن آگاه نباشیم، مسخرهکردن آرزوهای همدیگر است. آدمها باید بتوانند بدون هراس از قضاوت دیگران و بدون ترس از سطحیبودن رؤیاهایشان راجع به چیزهایی که احساس بدی به آنها دارند، صحبت کنند و با احساساتشان مستقیم مواجه شوند. این مرحله خیلی مهمی در شکلگرفتن شخصیت است».
اینجا این پرسش مطرح است که چرا آدمها نمیتوانند این وضعیت را تجربه کنند؟ علمدار پاسخ میدهد: «برای اینکه به خواستههایشان بیاعتماد هستند. احساس میکنند چیزی که من الان میخواهم بسیار سخیف و زشت است. خیلی وقتها این خواستهها سرکوب میشود. خیلی از این چیزها میتواند مسائل بشری باشد. رولو مِی میگوید در این شرایط آدمها به این نتیجه میرسند که اصلا بهتر است خواستهای نداشته باشند».
او از انیمیشن «آرزو» هم یاد میکند: «در این انیمیشن گفته میشود که آرزوها باری بر قلوب ما هستند. یک راهش این است که از آنها رها شویم و اصلا آرزویی نداشته باشیم و خودِ آرزو نداشتن یک قدرت میشود. یا این ایده که یک قدرت برتری در این دنیا وجود دارد که میتواند آرزوهای بهزباننیامده ما را برایمان برآورده کند؛ دقیقا همان مکانیسم گریز از آزادی؛ اینکه مثلا من نمیگویم چه میخواهم، ولی یک روزی یک قدرت برتر بیاید و آنچه میخواهم به من بدهد».
به عقیده او، این قدرت برتر میتواند نگاهکردن به دولتهای غربی باشد یا چیز دیگری. در این حالت چیزی که مطرح است، این است که بدون اینکه ما نیازی به آرزوکردن و ارادهای برای انجام آن آرزو داشته باشیم، به این امید کاذب باشیم که بالاخره یک قدرت بیرونی بیاید و مشکلاتمان را حل کند اما کسانی که دچار این ناتوانی در احساسکردن نباشند و به دنبال تحقق آرزوهایشان باشند، به مرحله تصمیم یا انتخاب میرسند.
او میگوید: «تصمیم یعنی چه؟ یعنی اینکه ما خودمان را به زنجیرهای از کردارها متعهد کنیم. وقتی عملی از ما سر نمیزند یعنی من آرزویی دارم، ولی برای رسیدن به آن خواسته یا آرزو هیچ عملی انجام نمیدهم یعنی اصلا تصمیمی نمیگیرم، بنابراین دچار وضعیت تصمیم عقیممانده یا عزم ناکام میشوم. ساموئل بکت در نمایشنامه «در انتظار گودو» این وضعیت عزم ناکام را بسیار زیبا نشان میدهد. در صحنه آخر این نمایشنامه ولادیمیر میگوید «بریم؟» آن بازیگر دیگر میگوید «بریم». و هیچکدام هیچ حرکتی نمیکنند».
قدم اول: آگاهی
در طی این مسیر، او اطلاعرسانی و آگاهیبخشی را موضوع بسیار مهمی میداند: «تا وقتی جامعه آگاه نشده باشد، نمیتواند تغییرات را رقم بزند. در مقابل این نگاه وجود دارد که میگوید همه چیز آگاهی نیست. قدم اول برای کسی که میخواهد برای تغییر وضعیت خودش یا بخشی از وضعیت محیطیاش اقدام کند، پذیرفتن این واقعیت است که آدمها، چه بخواهند چه نخواهند، با انتخاب روبهرو هستند. آگاهشدن به این وضعیت که ما به قول اروین یالوم باید جبر رواننژندانه را انتخاب کنیم یا مثل یک سادیست و تخریبگر زندگی کنیم».
به عقیده این جامعهشناس، رسیدن به آگاهی قدم اول تلاش برای تغییر است: «شاید آن آگاهی اصلی که باید به خودمان و جامعه تزریق کنیم، همین است که هر رفتاری لاجرم در خودش یک انتخاب دارد. بیصدا نشستن برای اینکه یک قدرت بیرونی بیاید و ما را نجات دهد خودش یک انتخاب است. رسیدن به این آگاهی باعث میشود آدمها موقعیت خودشان را مشخص کنند. اینکه کسی نمیخواهد با پیامدهای آزادی خودش و مسئولیتهای آن مواجه شود، یک انتخاب است. معنی آن این است که فرد نمیخواهد در این وضعیت زندگی کند، اما به دلیل هراسهایی که دارد، به دنبال تغییر بخشی از وضعیت فعلی هم نیست. اینها مشکلات بشری است؛ یعنی آدمها زیر همه آسمانهای دنیا با این مسائل مواجه هستند».
علمدار هراس از مصیبتهای خیالی را یکی از موانع باور به خطرناکبودن «تغییر» میداند: «مثلا این باور که من هر وقت خواستم اوضاعم را بهتر کنم، بدتر شد، بنابراین نتیجه این فکر این میشود که تلاش برای تغییر امر خطرناکی است و بهتر است که بنشینیم سر جایمان. اگر افراد بتوانند این مصیبتهای خیالی را شناسایی و نامگذاری کنند و از این حال و خیال خارج شوند، میتوانند با مسائلشان مواجه شوند.
وضعیت دیگر این است که تجربه درونی ما پر از احساس عجز، سردرگمی و آشفتگی است. اینکه احساس میکنیم همیشه قربانی انتخابهای اشتباهمان بودیم، یعنی خواستهمان شکل گرفته، میدانیم با احساساتمان صادق بودیم و مستقیم به احساسات و عواطفمان دسترسی داشتیم و میدانیم که چه میخواهیم؛ ولی برای آن چیزی که میخواهیم نمیتوانیم تصمیم بگیریم. چرا؟ چون تصمیمات قبلی که گرفتیم، همهشان وضعیتمان را بدتر کرده است. درواقع آن تصمیمها تصمیمات اشتباهی بوده و الان با بار مسئولیت ترسناک آن تصمیمها مواجه هستیم».
او مثالهایی برای چنین موقعیتهایی میزند: مثلا ازدواج اشتباهی کردهایم، با وجود اینکه همه از پیش گفته بودند که این ازدواج اشتباه است، ولی ما ایستادیم و گفتیم که میخواهم با همین آدم ازدواج کنم و بعد، از آن آدم بسیار آسیب خوردهام یا اینکه احساس میکنم اگر بخواهم وضعیت را تغییر دهم، اتفاقات بدی برایم در آینده میافتد.
او در اینجا دوباره به اهمیت موضوع «آگاهی» اشاره میکند: «بشر در طول تاریخ همیشه سعی کرده است تا با توضیحمندکردن اتفاقهایی که برایش میافتد و وضعیتهایی که تجربه میکند، به آن وضعیتها سلطه پیدا کند و آنها را تحت کنترل خودش بگیرد. این توضیحات میتوانند توضیحات علمی و... باشند. مثلا این توضیح که اگر سیل آمده، به این دلیل است که خدای باران از دست ما عصبانی است و راهحلش این است که کسی را قربانی کنیم! این توضیح اکنون بسیار غیرمنطقی به نظر میرسد، اما زمانی برای بشر کارکرد داشت چون میتوانست بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده است.
بشر میخواهد برای هرکدام از وضعیتهایی که با آن مواجه میشود، توضیحی پیدا کند، چون بدون توضیح دچار احساس عجز و سردرگمی میشود و نمیتواند تصمیم بگیرد».
علمدار ایدهای را مطرح میکند؛ اینکه شاید مسئلهای که اکنون ما را برای تلاش در راستای تغییر وضعیتهای نامطلوب ناکام میگذارد، این است که توضیحی برای وضعیتی کنونی پیدا نمیکنیم؛ توضیحی که بتواند ما را قانع کند و به نظرمان توضیحی منطقی و پذیرفتنی باشد.
او میگوید: «شاید یکی از دلایل پیدانکردن این توضیح همین دوقطبی یا چندقطبیشدن جامعه باشد و البته رفتن در این سپر دفاعی که با دیگرانِ متفاوت از خودمان ارتباط برقرار نکنیم و توضیحات آنها را نشنویم. همه اینها باعث میشود که در یک وضعیت تدافعی قرار بگیریم و نتوانیم فکرمان را آزاد بگذاریم و خلاقیت بیشتری به خرج بدهیم. نمیتوانیم فهم درستتری از وضعیتی که در آن قرار داریم، به دست بیاوریم. بهدستآوردن این توضیح و این بینش خیلی مهم است».
قدم آخر تغییر وضعیت
اما آخرین قدم برای اینکه بخواهیم وضعیت کنونی را تغییر دهیم چیست؟ او پاسخ میدهد: «رسیدن به این فهم که این وضعیت حق ما نیست. المرس و همکارانش در سال 1993 تحقیق جالبی انجام دادهاند و میگویند آدمها هرکدام هویت گروهی دارند؛ یعنی هویتهای گروهی متعددی دارند. مثلا اینکه ما به هویت گروهیمان بهعنوان «زنان ایرانی» یا بهعنوان «ایرانیان» افتخار کنیم و آن گروه را گروه تحسینبرانگیزی بدانیم، روی اعتمادبهنفسمان بسیار تأثیرگذار است. برعکس این حالت هم هست؛ اینکه هویت گروهی تحسینبرانگیز نیست یا مثلا زیر سؤال میرود. وقتی هویت گروهی منفی را تجربه میکنیم، یعنی به هویت گروهی خودمان افتخار نمیکنیم، اتفاقی که میافتد این است که آدمها سعی میکنند از آن گروه فاصله بگیرند. مثلا خیلی میشنویم که ایرانیهای خارج از کشور سعی میکنند با همدیگر ارتباط نداشته باشند یا مثلا از آنها فاصله بگیرند یا در خیلی از شهرها وقتی افراد میخواهند صحبت کنند، میگویند «اصفهانی جماعت» اینطوری است! درحالیکه خود فرد هم اصفهانی است، ولی خودش را عضو آن گروه نمیآورد. وقتی دارد راجع به ویژگیهای منفی آنها صحبت میکند، از آنها فاصله میگیرد. با این حالت که من از آنها نیستم و راجع به ایشان صحبت میکنم».
او به حالت مقابل این وضعیت هم اشاره میکند؛ اینکه افراد سعی میکنند به صورت خیلی افراطی روی ویژگیهای مثبت گروه تأکید کنند؛ مثلا هنر نزد ایرانیان است و بس. یا عبارتهای عجیبوغریبی که کاملا حالت افراطی دارد. هر دوی این واکنشهای رایج درباره احساس منفی هویت گروهی محتمل است.
علمدار با اشاره به پژوهش المرس و همکارانش میگوید: «وقتی افراد احساس کنند وضعیت گروهی نامطلوب قرار نیست وضعیت پایداری باشد، برای تغییر آن تلاش میکنند. وقتی که آدمهایی که گروهشان از طرف دیگران شماتت یا تحقیر میشود، باور داشته باشند که این وضعیت حقشان نیست و غیرمنصفانه است، در گذشته اینطور نبوده و در آینده هم دلیلی ندارد اینطور باقی بماند، تلاش میکنند تا وضعیتشان را تغییر دهند».
فاطمه علمدار در پایان تأکید میکند: «باور افراد به اتفاقات و موضوعات بسیار مهم است. وقتی گمان کنند نظام هستی طوری تعریف شده که وضعیتی که در آن هستند پایدار است، وضعیتی ازلی، ابدی و منصفانه است، طبیعتا تلاشی هم برای تغییر نمیکنند. این وضعیت بسیار متفاوت است با زمانی که آدمها معتقد باشند وضعیتی که در آن قرار دارند حق آنها نیست، وضعیتی تاریخمند است، نه ازلی و ابدی، که برای تغییر آن میتوانند تلاش کنند».
او معتقد است تغییر پس از آگاهی رقم میخورد «دیمون سنتولا در کتاب «تغییر» توضیح میدهد که تغییرات دو گونه هستند، تغییرات کمهزینه و تغییرات هزینهبر. تغییرات کمهزینه تغییراتی هستند که از طریق سرایتهای ساده اجتماعی و از طریق روابط غیرنزدیک و حتی دور در جامعه شکل میگیرند. این تغییرات تأثیر خارقالعادهای روی زندگیمان ندارد اما تغییراتی هستند که پیچیدهترند و در زندگی هزینههایی تحمیل میکنند. به عقیده او نطفه تغییرات جدی زندگی در همین شبکههای کوچک و بسته روابط نزدیک آدمها بسته میشود».
به گفته او این موضوع بسیار مهم است و از این سد عبور میکند که به واسطه نداشتن رسانههای قدرتمند یا امکانات متعدد برای شکلدادن کمپینهای میلیونی، نمیتوان تغییرات خاصی رقم زد «در این نگاه وقتی آدمها در گروههای کوچک دوستانه و خانوادگی ایدهای را مطرح میکنند و این ایده مکرر از طرف افراد متعدد مطرح میشود، بهتدریج قدرت پیدا میکند. در بازه زمانی زیادی، این ایده طرفداران متعددی از طریق همین سرایت پیچیده به کمک روابط نزدیک اجتماعی پیدا میکند و در نهایت به نقطهای میرسد که سرریز میکند».