|

دل خوش سیری چند ؟

خوشبختی ما ایرانیان در این است که سال نوی ما هم‌زمان است با بهار؛ یعنی فصلی که زمین و زمان دوباره زنده می‌شود و طراوت و شادابی در فضا موج می‌زند. اگرچه بهار گریزپاست و تا بیایی خوب در آن غوطه‌ور شوی، ناگهان غیب می‌شود و جایش را به تابستان گرم و طولانی می‌دهد. اما همین «چندروزه خوش‌بودن» با گل و گیاه و سبزینگی، لذتی جاودانه دارد.

 احمد طالبی‌نژاد

 

 

 

خوشبختی ما ایرانیان در این است که سال نوی ما هم‌زمان است با بهار؛ یعنی فصلی که زمین و زمان دوباره زنده می‌شود و طراوت و شادابی در فضا موج می‌زند. اگرچه بهار گریزپاست و تا بیایی خوب در آن غوطه‌ور شوی، ناگهان غیب می‌شود و جایش را به تابستان گرم و طولانی می‌دهد. اما همین «چندروزه خوش‌بودن» با گل و گیاه و سبزینگی، لذتی جاودانه دارد. بچه که بودیم، روز نخست نوروز را با «گل اومد، بهار اومد میرم به صحرا، عاشق سودایی‌ام بی‌نصیب و تنها...» خوش بودیم. به‌خصوص آن اورتور بی‌نظیرش. حیف که در این یادداشت نمی‌شود با دهان زد و با گوش شنید. اگر صبح نخستین روز عید این ترانه از رادیو پخش نمی‌شد؛ انگار بهار هنوز نیامده بود و بعد بهارانه‌های دیگر. آن وقت‌ها دنیایمان محدود بود به ترانه و شادی چهار روزه عید؛ چون از روز پنجم باید می‌نشستیم سر تکلیف‌های شاق عیدانه که مثلا رونویسی کامل کتاب فارسی با قلم و دوات بود و بیگاری‌هایی از این دست طی 10 شب و روز تعطیلی. اما همان چهار روز برای نیازهای ما به خوش‌بودن کافی بود. تنها جنگی که خبرش را از رادیو می‌شنیدیم، جنگ ویتنام و آمریکا بود که به ما ربط نداشت، چون خیلی از ما دور بودند. این جنگ نه روی آجیل و میوه شب عید تأثیری داشت و نه روی ارز و سکه؛ که اینها مفت مفت بودند و بالا و پایین رفتنشان آن‌قدر‌ها جدی نبود؛ ضمن اینکه باز به ما ربطی نداشت. هرچه بزرگ‌تر شدیم، از اندازه خوشی‌هایمان کاسته شد. ازدواج، زندگی خانوادگی، بچه‌دارشدن. سگ‌دو زدن برای جفت و جور کردن قسط‌های متعدد و البته جنگ هشت‌ساله که ترس و لرز کی‌یرکه گاردی را در وجودمان نهادینه کرد و هنوز هم گرفتار این وحشت هستیم. کار به جایی رسیده که هر نوروز که می‌آید با خود و اگر جرئت داشته باشیم با اطرافیانم می‌گویم «این واپسین سال زندگی من است» پس این اسکناس بی‌ارزش تانخورده را که به عنوان عیدی بهتان می‌دهم خرج نکنید و به عنوان یادگاری، پیش خود نگه دارید تا اگر دلتنگ شدید نگاهش کنید و کمی افسوس بخورید. نسل ما که همواره در گرداب افسون و افسوس سرگردان بود. شما هم فرزندان ما هستید. کمی با ما همدردی کنید. و اینجاست که باید گفت «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع‌‌اند/ ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن» و پاسخ را از سپهری بگیریم که «مرد بقال از من پرسید چند من خربزه می‌خواهی/ من از او پرسیدم دل خوش سیری چند؟».