گفتوگو با پرویز بابایی درباره 7 دهه فعالیت اجتماعی و فرهنگی و سیاسی
گذر از رنجها
پرویز بابایی نویسنده، مترجم و از فعالان قدیمی سیاسی و کارگری ایران است. او که به دلیل شرایط خانوادگی از نوجوانی مجبور به کار در چاپخانههای تهران شد، بسیار زود به سمت فعالیتهای سیاسی کشیده شد و اولین بار در 17سالگی به زندان افتاد.
علی سالم
پرویز بابایی نویسنده، مترجم و از فعالان قدیمی سیاسی و کارگری ایران است. او که به دلیل شرایط خانوادگی از نوجوانی مجبور به کار در چاپخانههای تهران شد، بسیار زود به سمت فعالیتهای سیاسی کشیده شد و اولین بار در 17سالگی به زندان افتاد. وی اندکی پیشتر به سازمان جوانان حزب توده پیوسته بود، اما پس از مشاهده رفتار حزب در مقطع جنبش ملیشدن صنعت نفت و وابستگی به شوروی به یکی از جدیترین منتقدان حزب تبدیل شد و از آن پس بیشتر تمرکز خود را بر فعالیتهای کارگری و سندیکایی متمرکز کرد. بابایی تا آستانه انقلاب چند بار به زندان افتاد. او در طول زندگی خود با بسیاری از نامآوران فرهنگ و ادب و سیاست ایران دوستی و معاشرت داشته است. ترجمه برای بابایی بهعنوان الزامی در پیشبرد کار و هدف سیاسی در بطن مجادلات نظری مارکسیسم و انتقادهای وارد به شوروی شکل گرفت. اولین ترجمه او، «تاریخ عرب در قرون جدید: جنبشهای ملی عرب از آغاز حاکمیت امپراتوری عثمانی تا دوران استعمار اروپاییان» در سال 1349 منتشر شد. او پس از آن بیش از 30 اثر را در زمینه فلسفه، تاریخ، ادبیات، علوم اجتماعی و سیاسی از متفکرانی همچون کارل مارکس، فریدریش انگلس، گئورگی پلخانف، لوسین گلدمن، آلکس کالینیکوس و جورج نواک ترجمه کرده است. بابایی بعد از انقلاب در مجلاتی مثل آدینه، فرهنگ توسعه، چیستا، کلک و بخارا به نگارش مقالاتی -عمدتا در زمینه تاریخ معاصر ایران- پرداخته است. چهارم بهمن ۱۴۰۰ مصادف بود با نودمین سالگرد تولد پرویز بابایی. او در این سن همچنان با روحیه و پشتکار، به مطالعه، ترجمه و پژوهش مشغول است. بابایی کمتر اهل گفتوگو با مطبوعات است. بهمنظور ادای سهمی کوچک در قدردانی از زندگی سیاسی و فعالیتهای مطالعاتی پرویز بابایی، پرونده سالنامه امسال را در صفحه اندیشه «شرق» به او اختصاص دادیم؛ شامل یک گفتوگوی بلند زندگینامهای با او و چند یادداشت درباره او از دوستان نزدیکش. این گفتوگو در یکی از روزهای اردیبهشت در منزل بابایی در کرج انجام شد. آنچه در ادامه میخوانید، گزیدهای از این گفتوگوی مفصل سهساعته با پرویز بابایی است.
متولد چه سال و چه شهری هستید؟
متولد ۱۳۱۱ در تهران، محله گلوبندک هستم.
شغل پدرتان چه بود؟ محیط خانوادگی مانع شما به سمت فعالیتهای سیاسی و فکری نشد؟
پدرم مفتش اداره دارایی بود و مسئولیت رسیدگی به اجناس قاچاق را بر عهده داشت. من چهار، پنجساله بودم که مادرم از پدرم جدا شد. من تنها فرزند مادرم بودم و به همراه او و مادربزرگم زندگی میکردیم. مادربزرگم برای من نقش پدری داشت.
در همان محله گلوبندک؟
بله. پدر مادربزرگم تاجر بود و خانواده مادربزرگم از طبقات بالای تهران بودند. اکثر اقوام هم چاپچی بودند؛ چاپخانه مظاهری، چاپخانه سپهر، چاپخانه تابش، چاپخانه ایران، چاپخانه تهران و... . پدربزرگ و مادربزرگ من چند سال پیش از تولدم میروند مشهد و مجاور حرم میشوند. مادربرزگم دو داماد داشت، یکی از دامادهایش مذهبی و بازاری بود. داماد دیگرش شخصی به نام وثوقی بود که کارمند ادارات مهم دولتی و شاگرد آقا حسینقلی [موسیقیدان] بود. علاقه و کارهای موسیقی و آواز من هم از آنجا میآید. وثوقی در شرکت نفت کار میکرد ولی بعدا قاضی شد. تودهای بود و من روزنامه «رهبر» (ارگان مرکزی حزب توده) را در خانه او میدیدم. بعد از مدرسه من را برای کار در چاپخانه یکی از اقوام به نام چاپخانه مظاهری در کوچه مروی گذاشتند. گاهی هم به چاپخانه حاجیمظاهری در اکباتان میرفتم. این همان چاپخانهای بود که روزنامه محمد مسعود [روزنامهنگار، رماننویس و مدیر روزنامه «مرد امروز»] آنجا چاپ میشد و او را در همان چاپخانه کشتند. خلاصه کنم در سال 1323-1322 بود که درس و مدرسه را گذاشتم کنار و شدم کارگر چاپخانه. این کار باعث شد بهطور مرتب روزنامه بخوانم و از اخبار و اوضاعواحوال سیاسی روز آگاهی داشته باشم. آن موقع در مجلس چهاردهم بین سیدضیا و مصدق بر سر اعتبارنامه سیدضیا اختلاف پیش آمده بود و من که کارگر چاپخانه بودم، اخبار را از روزنامه «کارون» به روزنامه «کشور» (روزنامه طرفدار سیدضیا) میبردم. تمام روزنامهها را ورق میزدم. دو روزنامه «اطلاعات» و «کیهان» را مرتب به صورت کامل میخواندم. اخبار مجلس را پیگیری میکردم. شرح محاکمات رهبران حزب توده را میخواندم. هر رمانی را که دستم میرسید، تا تمام نمیکردم آرام نمیگرفتم و بدین ترتیب محیط زندگیام زمینه ورود و علاقهمندی من به سیاست بود.
به این ترتیب محیط زندگی و فعالیت کاری باعث شد به تدریج وارد عرصههای سیاسی بشوید. چطور وارد فعالیتهای کارگری شدید؟
بعد از شهریور 1320 اوضاع حتی از روزهای پس از انقلاب هم شلوغتر بود. فضای نسبتا آزادی برای فعالیت مطبوعات ایجاد شده بود. احزاب و تشکلها ازجمله حزب توده و اتحادیهها بسیار فعال بودند. اتحادیه کارگران چاپخانه هم جزء فعالترین اتحادیهها بود (باقر نوابی و محمد دهقان دبیران اتحادیه کارگران چاپخانه بودند که اول ماه مه سال 1308 بازداشت شده بودند و تا شهریور 1320 در زندان بودند). بحث حقوق کارگران در چاپخانهها داغ بود و بحث پاداش، عیدی، سهمیه روزانه شیر به حروفچینها و این قبیل خواستههای صنفی کارگری مطرح بود. روزی در چاپخانه مشغول کار بودیم که دو، سه نفر با بازوبندهای شورای متحده مرکزی حزب توده وارد چاپخانه شدند و گفتند امروز اول ماه مه است، چرا کار را تعطیل نمیکنید؟ مدیر چاپخانه که پسرخالهام بود و ترسیده بود، گفت خبر نداشتیم. او یک بار مرا کتک زده بود چون دیر سر کار رفته بودم. اعضای شورای متحده گفتند چطور نمیدانستید؟ سریع چاپخانه را تعطیل کنید و حقوق این یک روز تعطیل را هم باید به کارگران پرداخت کنید. ما وقتی بیرون آمدیم، در خیابان ناصریه (ناصرخسرو) پشت پرچم اتحادیههای کارگری راه افتادیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به اول خیابان فردوسی سر کوچه کیهان که مقر حزب توده بود. ناگهان جمعیتی حدودا صد هزار نفری دیدم. به هیجان آمده بودم. این نخستین درک طبقاتی من بود که روی روحیه و ذهن من تأثیر مثبتی بر جای گذاشت. آن روز اول ماه مه سال 1324 بود. سال بعد که جنگ تمام شد جمعیت بیشتری در مراسم روز جهانی کارگر شرکت کردند و قرار بود نماینده فدراسیون جهانی سندیکاها (لویی سایان) به ایران بیاید که چند روز بعد آمد. من بعد از چاپخانه مظاهری به چاپخانه اطلاعات در خیابان خیام آمدم. آنها هم پرکار بودند و قوموخویش... . فردی به نام عباس مژدهبخش آنجا کار میکرد که بعدا فهمیدم تودهای است. از کوهنوردان قدیمی بود و با منوچهر مهران که مدیر باشگاه نیروراستی بود، مرتب کوه میرفتند.
کارگری در چاپخانه در فضای پس از شهریور 20 را چگونه توصیف میکنید؟
کارگران چاپخانه بسیار آگاه بودند. مسئول چاپخانه اطلاعات شخصی به نام سپاهمنصور بود. او رفیق ابوالحسن صبا و عباس اقبالآشتیانی بود؛ یعنی حروفچینها در این سطح از آگاهی بودند. من در بخش حروفچینی کار میکردم ولی تا آنموقع دیگر همه کارهای چاپخانه را بلد بودم. جعبه زیر پایم میگذاشتم تا بتوانم گارسهها (ابزار مخصوص حروفچینی دستی) را تنظیم کنم. 14 سالم بود. در مسیر خانه به روزنامه اطلاعات اول سر میزدم به دفتر حزب توده که سر راهم بود. روزنامههای دیواری و بحثها و صحبتهای اعضای حزب را دنبال میکردم. روز به روز بیشتر با مسائل سیاسی و اجتماعی آشنا میشدم. خلاصه تا سال 1324-1325 به دفتر حزب توده میرفتم و فضای مشارکت سیاسی وجود داشت و به مطالب حزب بسیار علاقهمند بودم. یادم میآید در مراسم اول ماه مه سخنرانانی مثل رضا رادمنش از آنجا با بلندگو سخنرانی میکردند. عدهای از کارگران شعار میدادند مرگ بر ساعد و مرگ بر «ساعت»! البته بخش عمده کارگران بیسواد بودند. کارگران آگاهتر مهاجرانی بودند که از باکو برگشته بودند و از افراد اولیه حزب توده بودند، مخالفان حزب توده سر همین موضوع میگفتند تودهایها یک مشت مهاجرند درحالیکه اکثر روشنفکران هم عضو حزب توده بودند؛ روشنفکرانی همچون هوشنگ ابتهاج، مرتضی کیوان و جهانگیر بهروز، مدیر روزنامه «کبوتر صلح» که از دیگران بزرگتر بود. مرتضی کیوان اولین فردی بود که مسئول صفحه اندیشه روزنامهها بود و کتابهای جدید را میخواند و بر آنها نقد مینوشت. او شاعران جوان را به کار تشویق میکرد؛ مثلا محمدجعفر محجوب [نویسنده، محقق، مترجم، مصحح، فرهنگنویس، فرهنگپژوه و استاد دانشگاه] میگفت تحت تأثیر او اثری از جک لندن را ترجمه کرده است. محجوب با من هم رفیق بود. آنها به چاپخانه رفتوآمد داشتند و وقتی میدیدند ما هم اهل این قضایا هستیم، مشغول صحبت میشدند. اکبر علمی مجلهای داشت که شاملو آن را اداره میکرد و در آن ایام شاملو اکثر وقت خود را آنجا بود. با هم زیاد صحبت میکردیم.
فقط در تهران فعالیت میکردید؟
دست بر قضا، در همین مواقع، حدود سال 1327، چاپخانه نفت آبادان برای انتشار روزنامه اخبار روز متعلق به شرکت نفت، کارگر حروفچین نیاز داشت و پیمانکار تعدادی کارگر استخدام کرد. من هم تصمیم گرفتم بروم آبادان و استخدام شدم. به خانواده که گفتم اول باور نکردند. شش، هفت ماهی آنجا بودم. کارگران چاپخانه آنجا قبلا در سال 1325 یک بار اعتصاب کرده بودند. سال 1327 که من رفتم دوباره صحبت از اعتصاب بود. آرامآرام وقتی دیدند من هم به این موضوع علاقهمندم، دعوتم کردند به شورا. شورای تهران علنی بود، ولی شورای آبادان مخفی. جلسات مخفی چاپخانه آنجا تشکیل میشد. چاپخانه شرکت نفت خیلی بزرگ بود. ما هفت، هشت نفر بودیم که از تهران برای حروفچینی روزنامه در آبادان استخدام شده بودیم. در آن سنوسال (16 سالم بود) دلم برای خانواده خیلی تنگ میشد. تلفن مستقیم هم نبود و ارتباطات سخت. کارم که در آبادان تمام شد، من را به سازمان جوانان حزب توده معرفی کردند و در 1327 عضو آزمایشی سازمان جوانان حزب توده شدم. چند ماه بعد قضیه 15 بهمن و تیراندازی به شاه پیش آمد.
آن زمان بیشتر خاستگاه حزب توده روشنفکران و طبقه متوسط جدید بودند که زمان رضاشاه شکل گرفته بودند. ارزیابیتان از اصلاحات رضاشاه چه بود؟
اصلاحات رضاشاه اغلب درست بود، اما این اصلاحات با کمک کسانی مثل ابتهاج، داور، تیمورتاش و... انجام شد. همچنین ما باید به نظرات افرادی مثل مصدق و حسین مکی و ملکالشعرای بهار درباره رضاخان توجه کنیم و دراینباره نظرات آنها درست است. همه نظریات این افراد حاکی از این است که وقتی در شوروی انقلاب شد، در ایران کار به دست انگلیسیها افتاد و آنها توانستند با استفاده از قوای قزاق کودتا کنند و آدمی مثل رضاخان را بیاورند تا نفت را تضمینشده برایشان بفرستند. این وقایع در آثار مکتوب وجود دارد. انگلیسیها کاری به این چیزها نداشتند که در ایران باید امنیت ایجاد شود یا خانهای یاغی را باید سر جایشان نشاند یا چون دهقانان ناراحت بودند باید یکجانشینی صورت داد. این اقدامات کارهای خوبی بود و مصدق هم در مجلس پنجم این خدمات را انکار نکرد، ولی گفت اگر رضاخان پادشاه شود، خطرناک است چون او فردی ضدمشروطه است. بعد هم که رضاخان شعار جمهوری داد، روحانیونی مثل نائینی و... او را خواستند و گفتند همان بهتر که شاه شوی چون آنها «رپابلیک/جمهوری» را قبول نداشتند. به این ترتیب رضاخان قبول کرد بیاید شاه شود. اوایل هم که آمد، در عزاداریها و مراسم مذهبی شرکت میکرد.
یکی دیگر از خصوصیات بزرگ رضاشاه، مالدوستی شدید او بود به نحوی که همه جواهرآلات خانهایی را که سرکوب کرده بود، بالا کشید. جایی خواندهام که جواهرآلات خانم فخرالدوله گم میشود، به مختاری (رئیس شهربانی) تلفن میزند و میگوید جواهرات من گم شده است. مختاری میگوید خانم من فقط سفارش میکنم شما این قضیه را دنبال نکنید. چون او میدانست چه خبر است. رضاشاه بسیاری از زمینهای اربابان را در گرگان، مازندران و... به نام خود زد. میرسیم به سال 1312. در آن سال میخواستند قرارداد دارسی را تمدید کنند و در ابتدا رضاشاه قرارداد را میاندازد داخل بخاری. همه خوشحال میشوند و جشنهایی برپا میشود، اما دادگاههای بینالمللی قبول نمیکنند چون به هر حال قراردادی رسمی بین دو طرف بوده است. بعد بلافاصله در عرض چند روز نظر رضاشاه عوض میشود و میگوید سریعتر تمامش کنیم و قرارداد را امضا کنید. انگلیسیها میخواستند قرارداد 60 سال دیگر هم تمدید شود. تیمورتاش مدام میگفته آقا صبر کنید. مصطفی فاتح در خاطرات خود میگوید رضاشاه به صورت عجیبی اصرار میکرد که قرارداد زودتر امضا شود، اما تیمورتاش مخالفت میکرده. رضاشاه از اینجا کینه تیمورتاش را به دل میگیرد. همه اینها به کنار، تقیزاده هم که آن وقت رئیس مجلس سنا بود، میگوید من عاقد این قرارداد بودم و وجدانا ناراحتم، ولی همه میدانید که من آلت فعل بودم و فاعل دیگران بودند و میدانید که در آن شرایط نمیتوانستم کار دیگری بکنم. ولی الان میگویم که واقعا ناراحتم و کار بدی کردیم و از ما خواستند که 60 سال دیگر هم قرارداد را تمدید کنیم و کردیم. بعد از آن رضاشاه یکیک کسانی که بر ایستادگی بر سر این موضوع اصرار میکردند ازجمله تیمورتاش را کشت. آیا آقای تورج اتابکی این موضوعات را نخوانده که میآید اینگونه از رضاشاه دفاع میکند؟ یک کلمه راجع به این اتفاقات حرف نمیزند. آقای صادق زیباکلام که استاد سیاسی و تاریخ است، اینها را نخوانده؟! فرض کنید خاطرات فاتح را نخواندهاند، آن چند خط اعتراف معروف تقیزاده را هم نشنیدهاند که مصدق همان حرف را میگیرد و میبرد دادگاه بینالمللی و بدین وسیله حتی آن قاضی انگلیسی به نفع ایران رأی میدهد؟ آقای عباس میلانی که مدعی تاریخ است، این موضوعات را نخوانده؟
یکی از اتفاقات مهم آن سالها تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان و حرکتهایی است که آنجا انجام شد و در نهایت بعد از خروج نیروهای شوروی به فروپاشی سریع فرقه منتهی شد. نظرتان درباره فرقه دموکرات چیست؟
خاطرات اغلب افسرانی که در فرقه بودند، مکتوب شده است. من تقریبا کل آنها را خواندهام. اگر بخواهید رویدادهای مربوط به فرقه را بفهمید باید خاطرات افسران را بخوانید. عدهای از اعضای فرقه که از آذربایجان شوروی آمده بودند، فقط به اتکای نیروی شوروی در رأس آن جریان بودند. در هفت، هشت ماه فرقه دموکرات تشکیل شد و حکومت را در آذربایجان به دست گرفت. در رأس حزب توده ایالت آذربایجان فردی به نام پادگان بود. در همان زمان از او پرسیدند بنا بر چه دستوری حزب توده را در فرقه دموکرات منحل کردی؟ پاسخ داد با دستور رفقا. پرسیدند رفقا چه کسانی هستند؟ گفت رفقای شوروی! از اینجا کاملا مشخص است که بزرگترین عیب حزب توده دنبالهروی از شوروی بود.
به نظر میرسد حزب توده در سالهای نخست فعالیت تفاوتهای زیادی با سالهای بعد داشت و تشکیل فرقه دموکرات و اتفاقات آذربایجان نقطهعطف مهمی در چرخش حزب بود.
حزب توده در چهار، پنج سال اول حرف ایرج اسکندری و سلیمانمیرزا را دنبال میکرد. خواستهای حزب توده در آن چند سال اول مواردی از این قبیل بود: دفاع از مشروطه، جلوگیری از دیکتاتوری، خرید زمینها از مالکان توسط شهرداریها و اعطای آن به دهقانان، بیمه کارگران، هشت ساعت کار روزانه و خواستهای مترقی دیگری از این قبیل. خود استالین نیز در «مسائل لنینیسم» نوشته در کشورهایی مثل ایران که هنوز بورژوازی رشد نکرده باید با دموکراتها کار کرد. حتی قبل از سال 1300 عدهای بودند که با جنبش خیابانی کار میکردند. یک بار یکی از آنها از پلخانف میپرسد ما در کشور خودمان چه سیاستی باید در پیش بگیریم؟ او میگوید باید با دموکراتها همکاری کنید. حیدرخان عمواوغلی هم همین کار را کرد و با دموکراتها بود. او اوایل با مشروطهخواهان همکاری میکرد و جامعه او را قبول کرده بود. البته یک اشتباه هم کرد که در خلع سلاح ستارخان شرکت کرد. او در رأس حزب دموکرات بود و نظر حزب این بود که اسلحهها را از افراد بگیرند، چون فکر میکردند کار تمام است، درحالیکه نبود. حیدرخان عمواوغلی سپس چند سال از ایران بیرون رفت و به اروپا مسافرت کرد. زبان روسی، انگلیسی و آلمانی بلد بود. آن وقت دیگر مارکسیست شده بود. در پلنوم اول، رهبر حزب کمونیست ایران شد. البته اول نام آن حزب عدالت بود و بعدها تغییر پیدا کرد به حزب کمونیست. من در جایی اشاره کردهام که این تغییر نام جزء اولین اشتباهات آنها بود. از کسانی که با میرزا کوچکخان همکاری میکرد، احساناللهخان دوستدار بود. احساناللهخان قبلا عضو کمیته مجازات بود و مدتی فراری بود. بعد به میرزا کوچکخان پیوست. اصل حرف آنها اعتراض به قرارداد 1919 بین انگلیس و روس بود که ایران را بین خودشان تقسیم کرده بودند. قیام خیابانی و میرزا کوچکخان و محمدتقی پسیان به همین علت درگرفته بود. رجالی که در تهران بودند، دو دسته بودند؛ یک دسته مشیرالدوله، پیرنیا، محمدعلی فروغی و... بودند که میخواستند در کشور امنیت ایجاد شود و مخالف قیامهای آنچنانی بودند. دسته دیگر عناصری مثل سلیمانمیرزا شعار سوسیالیستی میدادند. او بعدها طرفدار رضاخان هم شده بود. شعر «ای لنین ای فرشته رحمت/ قدمی رنجه کن تو بیزحمت...» که عارف نوشته بود، در همین راستا بود.
قبل از اینکه در سال 1327 عضو آزمایشی سازمان جوانان حزب توده شوید، چه کتابها یا جزوههای سیاسیای میخواندید؟
کتابهای زیادی میخواندیم. من به آثار نویسندگان روس مثل ماکسیم گورکی، داستایوفسکی و تولستوی علاقه زیادی داشتم. البته آن موقع تودهایها میگفتند داستایوفسکی منحرف است! جالب است که داستایوفسکی به نوعی در آثار خود فروپاشی نظام شوروی و حکومتهای توتالیتر را پیشبینی کرده است. کتاب «جوان خام» را ویرایش کردهام. «جنگ و صلح» تولستوی را به سختی خواندم. خلاصه اکثر وقتم به مطالعه کتاب و مطالب مختلف تاریخی، سیاسی و... میگذشت. بعد از تیراندازی به شاه، حزب توده غیرقانونی اعلام شد. بیانیه سازمان جوانان را دادند من بردم در چاپخانهای کوچک چاپ کردم. نمیدانم چه کسی من را لو داد. یک روز آمدند سراغم. خانه را حسابی گشتند. مادرم نبود ولی مادربزرگم بود. بسیاری از کتابهایم را با خودشان بردند. در آن سن کم مقاله هم نوشته بودم؛ بر اساس اطلاعات و طبق شنیدههایم توضیح داده بودم که رزمآرا باعث ترور شاه شده است. جالب است بعدها که اسناد این ترور درآمد، مشخص شد گویا واقعا همینطور بوده است. البته قطعی نیست، اما تحقیقات برخی از اشخاص ازجمله انور خامهای و دیگران بر این موضوع صحه گذاشته است.
این مقاله را پس از بهمن 1327 نوشتید؟
بله و چند ماه بعد در خرداد 1328 من را بازداشت کردند و این مقاله جزء پروندهام شد. سرهنگ فضلاللهی، بازپرس مصدق، بازپرس من هم بود. در بازجوییها مرتب میپرسیدند تو عضو حزب توده هستی؟ پاسخ میدادم هنوز افتخار عضویت پیدا نکردهام! سرهنگ فضلاللهی سؤالات زیادی از من میکرد. میرفت و میآمد و میگفت این بچه است آزادش کنید. آنموقع سروان بود. بعدها فهمیدم خودش عضو سازمان افسران حزب توده بوده است. بازداشتگاه من در پستخانه بود، همانجایی که بعد کمیته مشترک ضد خرابکاری تشکیل شد. ما در طبقات بالا بودیم. چند بند و اتاق بزرگ داشت. ما در اتاقهای بزرگ بودیم. سرهنگ مهتدی که عامل رزمآرا و معاون دادستان ارتش بود، دادستان دادگاه مربوط به رهبران حزب توده شد و من را هم پیش او بردند. در آن موقع اتفاقات سیاسی مهمی داشت رخ میداد؛ مثل ترور هژیر، تشکیل جبهه ملی، انتخابات دوره شانزدهم مجلس ملی، انتخاب حدود 10 نفر از جبهه ملی در این انتخابات و باطلشدن انتخابات. در زندان دکتر بقایی در همان طبقهای که ما بودیم در اتاق کناری ما بود. یادم هست روزی آمد و رو به من کرد و گفت: بابایی سروان فضلاللهی گفته تو امروز مرخصی. من شش ماه بود زندان بودم. باور نمیکردم. پدرم به دادستانی نامه نوشته بود که پسر من دیوانه است. خلاصه من هم تحت آموزش برخی همبندیها که مشروح آن را در خاطراتم گفتهام، تمارض کردم و با کمک برخی اعضای نفوذی حزب و تمارض نهایتا 12 روز در آسایشگاه بودم و سپس آزاد شدم.
آنموقع فعالیتتان در حزب چه بود؟
فعالیت خیلی گسترده و متنوع بود. مثلا کلاس نمونه و تربیت کادر داشتیم. در این کلاس کتابهای «مسائل لنینیسم»، «تاریخ حزب کمونیست شوروی» استالین، شرححال استالین و آثار زیاد دیگری را به صورت دستهجمعی مطالعه میکردیم و استادانی مثل زاخاریان داشتیم. یک روز من در کلاس نمونه، انتقادی علیه حزب توده مطرح کردم که عدهای طرفدار دوآتشه حزب مخالفت کردند، اما باغدادیان، معلم ارمنی کلاس که دوست زاخاریان بود، با من موافق بود و گفت نه رفقا این ایراد وارد است و حزب اشتباهات بزرگی کرده است، ولی فعلا مطرح نکنید. اما متأسفانه زاخاریان تا پایان به دفاع از حزب ادامه داد. کتاب 28 مرداد را نوشت. من زاخاریان را خیلی دوست داشتم. روز 27 مرداد با دوچرخه به این سو و آن سو میرفت و میگفت روز چهارشنبه (28 مرداد) بیرون نیایید، چون مصدق از طرفداران خود خواسته در این روز بههیچوجه بیرون نیایند و در خیابانها نباشند. من جایی دیگر نوشتهام که این کار اشتباه بزرگی بود. روزنامههای «به سوی آینده» و «شهباز» هم نوشته بودند که طرفداران نهضت روز چهارشنبه به خیابانها نیایند. همان شب سوءتفاهمی بین مسعود حجازی و خلیل ملکی پیش آمد. حجازی مدیر داخلی روزنامه نیروی سوم بود. روز قبل از کودتا روزنامه را آماده چاپ میکند و میرود. آخر شب خلیل ملکی میآید آگهیای در روزنامه میزند که مردم فردا به خیابان نیایند. حجازی روز بعد این آگهی را در روزنامه میبیند. در خاطراتش نوشته که هر جا میرفتیم میگفتیم خلیل ملکی هم با کودتاچیان همراه شده است، درحالیکه آن بیچاره را در فلکالافلاک زندانی کرده بودند. از یک سو آزار و اذیت تودهایها متوجه او بود و از سوی دیگر هم به او تهمت همکاری با کودتاچیان زده بودند.
آبراهامیان هم به او اتهام دریافت پول و همکاری با آمریکا زده!
اصلا اینگونه نیست. ملکی بسیار مرد باشرفی بود. خیلی هم باهوش و نظریهپرداز بود؛ هم در دوره فعالیت 53 نفر و هم در فعالیتهای بعدیاش. او چون ضد استالین بود بعدها طرفدار خروشچف شد، اما مارکسیسم را بهطور کلی رد نمیکرد. بقایی به کاشانی میگوید ملکی کمونیست غیراستالینی است. این بهترین تعبیری بود که بقایی از ملکی کرده است.
در مقطع قبل از کودتا، منتقدان مهم حزب بهجز نیروی سوم خلیل ملکی چه کسانی بودند؟
در میان کادرهای برجسته حزب محمدحسین تمدن و دکتر فروتن از برخی مواضع حزب انتقاد میکردند. ایرج اسکندری هم بهطور کلی با برخی رویههای حزب مخالف بود. او مصاحبهای کرد و دو روز بعد «دیلیورکر»، ارگان حزب کمونیست انگلیس، آن مصاحبه را بهعنوان سرمقاله چاپ کرد. بعدها دبیر حزب کمونیست انگلیس در جایی گفته بود این مصاحبه ما را از تردید در مورد بسیاری از مسائل ایران بیرون آورد چون مواضع افرادی مثل احسان طبری در مورد جنبش ملی آنها را سردرگم کرده بود. حزب کمونیست ایتالیا و تولیاتی هم همین وضعیت را داشتند.
من در همان سن کم فهمیدم که این حرکت حزب و مواجهه با جنبش ملی غلط است. این انتقادها را از سوی جریانهایی مثل «اندیشه و هنر» و همچنین «کار و اندیشه» هم میدیدم. پیروزجو هم همین مباحث را مطرح میکرد. من از طریق آنها فهمیدم که حزب اشتباه میکند. البته تا آخر با حزب ماندم. حتی راجع به حزب مقالهای انتقادی نوشتم و به ارسلان پوریا دادم. گفت تو که نظرت این است چرا همچنان با حزب کار میکنی؟ گفتم چون فکر میکنم اگر الان از حزب جدا شوم نامردی است و تا وقتی حزب کار کند، من هم همراهش هستم. این را هم بگویم که ارسلان پوریا در آن زمان مسئول سازمان جوانان بود و یکی، دو سال از من بزرگتر بود، ولی از دوستان هم بودیم. او ابتدا طرفدار مهندس شرمینی بود، اما با کیانوری در حزب کنار آمده بود.
کمی درباره وضعیت دیگر گرایشهای چپ آن زمان بهجز حزب توده توضیح میدهید؟
وقتی اولین بار در سال 1328 به زندان افتادم، کروژکها و باقر امامی را هم همان زمان گرفته بودند و با آنها در زندان آشنا شدم. محمدباقر امامی در سال 1323 کروژکهای مارکسیستی را تشکیل داد که واژهای روسی به معنی هسته بود. او حزب توده را خردهبورژوایی میدانست و محفلهای مطالعاتی چندنفره را با شعار ماورای چپ تشکیل داد و جوانانی را جذب کرد. یک نفر دیگر از آنها به نام مهندس پیروزی بود که بعدها در زندان تودهای شد. خود امامی روزها میخوابید و شبها از سلولش بیرون میآمد و او را میدیدم. حسن پیروزجو را هم که از کروژکها بود، آنجا دیدم. بعدها که جنبش ملیشدن نفت پیش آمد، با کروژکها مشکل پیدا کرد. او به همراه چند نفر دیگر که معترض حزب بودند، گروه «کار و اندیشه» را تحت تأثیر انور خامهای راه انداخته بودند. من کتابها و روزنامههای آنها را میخواندم؛ چون اعضای سازمان جوانان گفته بودند هر روزنامهای به چاپخانه میآید برای ما بفرستید. من اول میخواندم و بعد برای سازمان جوانان میفرستادم. آنها در زمان جنبش ملیشدن نفت انشعاب کرده بودند و دو دسته شده بودند (جریان انشعاب را قبلا مفصل در کتاب خاطرات و مقالاتم نوشتهام). یک دسته گروه خلیل ملکی بودند و دسته دیگر گروه انور خامهای. گروه خامهای مارکسیسم را قبول داشتند، اما گروه ملکی ضمن اینکه مارکسیسم را قبول داشتند به استالین نقد داشتند. ملکی در درگیری بین چین و شوروی هم از موضع شوروی دفاع کرد.
سازمان «کار و اندیشه» در ابتدا روزنامه «جهان ما» و بعد روزنامه «حجار» را منتشر میکردند. پیشنهاد میکردند تودهایها باید با جبهه ملی متحد شوند. روزنامه «مردم» شروع به حمله علیه آنها کرد؛ یعنی حمله را ابتدا تودهایها شروع کردند و آنها چنین قصدی نداشتند. حتی همان ابتدا که انشعاب انجام شد، ملکی در شرححالش نوشت ما دو دسته اما همطبقهای هستیم. خامهای در فصل آخر کتاب «خاطرات سیاسی» خود میگوید وقتی دست آخر همه حرفها را گفتم و آنها هم قبول نکردند از گروه «کار و اندیشه» بیرون آمدم و بعدا فهمیدم که آنها رفتهاند گروه دیگری به نام «جریان» تأسیس کردهاند. بدین ترتیب جمعیت «کار و اندیشه» از هم پاشید. بعد از آن من به آنها پیوستم. میرحسین سرشار را که شاگرد خامهای بود، از زمان کار در چاپخانه میشناختم. پیروزجو هم که از کروژکها بود، با اعضای گروه خودشان اختلاف پیدا کرده بود. مثل الان که همه از گروههای سابق خودشان بیرون آمدهاند و میگویند باید به گذشته خود انتقاد کنیم، آن دوره هم همینطور بود! کروژکها حرفهای چرندی میزدند؛ مثلا میگفتند انتخابات و مجلس چیست؟ ما باید شورا تشکیل دهیم و حرفهایی که در شوروی گفته میشد. همه این گروههای منتقد حزب توده، به اتفاق ما گروه «جریان» را تشکیل دادیم. فرد دیگری به نام محمود توکلی که رهبر گروه مصطفی شعاعیان بود، گروه دیگری که با ما همعقیده بودند و او هم با دسته افسرانی مثل تفرشیان که به فرقه دموکرات در آذربایجان پیوسته بودند، همراه شده بود، ولی غیرنظامی بود. در زمان ماجرای فرقه او نامهای از پیشهوری برای ملامصطفی بارزانی برده بود. بعد از یک هفته زدوخورد که نامه را به ملامصطفی بارزانی میرساند، بارزانی شروع میکند به غشغش خندیدن. میگوید شوروی نیروهایش را برد و رفیقهایتان رفتند و فرقه هم تمام شد و پیشهوری هم رفت شوروی. او هم ناراحت میشود و شروع میکند به فحشدادن به استالین. بعد از 28 مرداد او میرود دانشگاه مشغول درسخواندن میشود و استاد دانشگاه میشود. با آریانپور هم رفیق بود. او در جریان ملیشدن صنعت نفت انتقاد از حزب توده را شروع کرد و حزب او را هم کنار گذاشت. بعد از 28 مرداد ما به آنها میگفتیم «همسایهها»؛ چون حرفهای ما را میزدند! خامهای این اتفاقات را در خاطرات خود نوشته است. یکی از رفقا و فعالان گروه ما میرحسین سرشار بود. خلیل ملکی که از زندان بیرون آمد، نیروی سوم را کنار گذاشت و «جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی» را تشکل داد. از سرشار هم دعوت کرد. نمیدانست او خودش برنامه جداگانهای برای تشکیل یک گروه دارد. سرشار عضو هیئت اجرائیه جامعه سوسیالیستها شد. ملکی نامهای به مصدق نوشت و این ماجرا را گزارش داد که تعدادی از منتقدان حزب به ما پیوستند و ازجمله میرحسین سرشار هم از نظریهپردازان برجسته جامعه است.
بدین ترتیب شما هم منتقد حزب توده شدید؟
در جریان فعالیتی که گروه «کار و اندیشه» شروع کرد و انتقاداتی که از حزب توده مطرح کرد و از «جبهه واحد» حرف زد، من آرامآرام متوجه شدم که نوعی هماهنگی بین رزمآرا و سازمانهای علنی حزب توده به وجود آمده است. آن اصطلاح «توده نفتی» که به کار میرفت، ظاهرا درست بوده است چون آنها تحت عنوان «جمعیت صلح» فعالیت را شروع کرده بودند، اما هرکسی مخالف مصدق میشد، خود را به جمعیت صلح متصل میکرد و شروع میکرد به همکاری با آنها. حتی عناصری از آنها در بین کاندیداهایشان بود و در واقع نوعی هماهنگی بین شعارهای حزب توده علیه مصدق با اقدامات رزمآرا دیده میشد. حزب توده بهشدت با جبهه ملی دشمنی میکرد و دشنامهای زیادی به مصدق میداد مثلا میگفت مصدق تا مرفق دستش به خون آلوده است! از سوی دیگر بسیار علنی از پیشنهاد شوروی در مورد نفت شمال طرفداری میکرد. خود مصدق میگوید در خانه نریمان بودیم که دکتر فاطمی شعار ملیشدن نفت در سراسر کشور را مطرح کرد و همه پذیرفتند. او نامهای هم مینویسد به الهیار صالح و میگوید «حزب توده را برای ما پیراهن خلیفه کردهاید. آنها به هر حال برای استقلال و آزادی مبارزه میکنند و باید آنها را هم بپذیریم. آنها اول مخالف ما بودند ولی بعدا فهمیدند و راه ما را قبول کردند»؛ یعنی نظر مصدق راجع به حزب توده به این شکل بوده است. او حزب توده را نمیکوبید و میخواست از حزب استفاده کند؛ چون میدانست اگر قرار باشد اقداماتی جدی انجام شود، فقط با کمک حزب توده عملی است. در ابتدای کار اکثریت مجموعه هیئت حاکمه بهجز رزمآرا نظرشان مساعد بود. رزمآرا یک طرح قرارداد 50-50 آماده کرده بود. شاید او میخواسته به این طریق شاه را سرنگون کند تا دیکتاتوری دیگری تشکیل دهد.
و کودتای بیستوهشتم مرداد؟
انگلیسیها به نحوی از انحا میخواستند دوباره پای شرکت نفت انگلیس را باز کنند، ولی هوش مصدق و شم سیاسی او واقعا بالا بود. او در خاطرات خود چند جا میگوید چنانکه استالین نمرده بود این وقایع برای ما اتفاق نمیافتاد. روز کودتا اقدامی نکرد و گفت هیچکس هیچ کاری نکند. چون میتوانستند مصدق را تحت فشار بگذارند که بگوید مردم به دنبال کار خودشان بروند و اقدامی نکنند، ولی او میخواست این حرف را هم نگوید یعنی نه میخواست بگوید نجنگید نه میخواست بگوید بجنگید. به عقیده من کار درستی کرد. در 28 مرداد بهترین روش، روش مصدق بود و این نکتهای است که من الان به آن رسیدهام؛ چون وزیر تبلیغات پیش او بود و میتوانست اعلامیه دهد و مردم را دعوت به قیام کند. در آن صورت جنگ داخلی میشد.
شوروی در این میان چه میکرد و چه موضعی داشت؟
شوروی مخالفت نمیکرد. کیانوری با سفارت شوروی تماس گرفت، ولی آنها هم نمیتوانستند دقیقا مشخص کنند اوضاع از چه قرار است. کیانوری میگفت من با مصدق تماس گرفتم، درحالیکه دروغ میگفت و با سفارت تماس گرفته بود.
مثل اینکه گفته بود از طریق مریم فیروز با مصدق تماس گرفته است؟
نه آن تماس در شب 25 مرداد بود. تازه از سوی مریم فیروز هم نبود. برخی از اعضای حزب توده در گارد شاهنشاهی جریان را به سرهنگی میگویند. او و کیانوری هم با مصدق تماس میگیرند. مصدق بهطور صریح گفته که شب بیستوپنجم من را به اندرونی خواستند. آنجا با من صحبت کردند و گفتند ما عضو سازمانی هستیم که نمیتوانیم نام آن را به تو بگوییم ولی چنین کودتایی در پیش است. در روز 28 مرداد خانواده مصدق در منزل او نبودند و فقط وزرای کابینهاش آنجا حضور داشتند. ساعت سه، چهار بعدازظهر میفهمند که دیگر کاری نمیتوانند بکنند و رادیو را گرفتهاند. به نظر من مصدق بهترین کار را کرد. او شعار جمهوری نمیداد، بلکه شعار سلطنت مشروطه میداد. حتی شورای سلطنت تشکیل داده بود و دهخدا در رأس آن قرار داشت. میخواستند شاه را مجبور کنند که تصمیم بگیرد میآید یا نمیآید؟ مصدق سفارش میکرد «نکند شهر را شلوغ کنید و همه با هم درگیر شوند و مردم بگویند شاه نیست و بلبشو ایجاد شود. الان ما باید هوای همدیگر را داشته باشیم و همکاری کنیم، نه اینکه با یکدیگر دعوا کنیم». اما در عمل برعکس بود. داریوش فروهر و پانایرانیستها و نیرویسومیها علیه حزب توده و حزب توده علیه آنها اقدام میکردند. البته نیروی حزب توده بیشتر بود. بخشی از مردم هم ترسیده بودند که مگر ممکن است مملکت شاه نداشته نباشد؟ جالب این است که آن روز چهارشنبهای که 28 مرداد بود، من در چاپخانه کاویان در میدان بهارستان بودم. ما منتظر بودیم پانایرانیستها بیایند به ما حمله کنند و خود را آماده کرده بودیم. بعدها برعکس شنیدیم که شاهیها به آنها حمله کردهاند. در حقیقت اراذل به آنها حمله کرده بودند. به این ترتیب ما حتی قبل از 28 مرداد متوجه شدیم که رفتار حزب غلط است و اشکال دارد. شنیده بودیم که در داخل حزب هم عناصری هستند که به حزب انتقاد دارند.
کارهای حزب توده را اشتباه قلمداد میکنید یا تعمدی در کار بود؟
به نظر من تعمدی بوده، اما نه اینکه بخواهند خیانت کنند، بلکه نظرشان این بوده است. درحالیکه شعار «ملیشدن نفت در سراسر کشور» مطرح بود، شعار حزب توده این بود: «لغو قرارداد نفت جنوب و ملیشدن آن». بدین ترتیب نوعی نزدیکی بین حزب توده و رزمآرا علیه جبهه ملی و مصدق به وجود آمده بود. با این همه مصدق به حزب توده نظر مثبت داشت؛ چون میگفت احزاب دیگر نیرویی ندارند. حتی برای جشن سالگرد سیام تیر در 30 تیر 1332 مصدق معتقد بود حزب توده هم باید بیاید و همه با هم حضور داشته باشند، اما کریم سنجابی، خلیل ملکی و داریوش فروهر با حضور حزب توده مخالف بودند. البته به ضرر خودشان هم تمام شد چون آنها صبح مراسم پراکنده و کمرمقی برگزار کردند، اما عصر حزب توده چنان نیرویی به صحنه آورد که همه شگفتزده شدند. همان زمان کارگران کورهپزخانهها هم اعتصاب کرده بودند. تنها حزبی که طرفدار آنها بود، حزب توده بود. البته خلیل ملکی و نیروی سوم هم هواداری میکردند، ولی نمیتوانستند کمک چندانی بکنند.
در سالهای بعد از کودتا هنوز عضو سازمان جوانان بودید؟
بله سازمان جوانان که بودم. علاوه بر آن حزب من و عده دیگری از فعالان را عضو افتخاری کرده بودند. چون در حالت عادی حداقل سنی برای عضویت در حزب 23 سال بود، ولی من یک سال قبل از کودتا که 20ساله بودم به عضویت حزب درآمدم.
بعد از 28 مرداد به من در رشت مأموریت داده بودند. حزب آنجا چاپخانهای داشت و آنجا کار میکردیم. یک ماشین چاپ در رشت داشتیم که آلمانیها به میرزا کوچکخان داده بودند. بعدا که جریان افسران لو رفت، کیانوری آمد آنجا را منحل کرد و من را فرستاد تهران. من آمدم تهران با ارسلان پوریا دو، سه تا چاپخانه کوچک تأسیس کردیم. تا آنکه در سال 1334 لو رفتم و به زندان افتادم.
از زندان 1334 بگویید. فضای بعد از کودتا در زندان چگونه بود؟
در آن دوره زندان، افراد زیادی را دیدم. اکثر رهبران بودند. برخی ابراز ندامت کرده بودند. فضای یأسآوری بر زندان حکمفرما بود. فضای گذشته دیگر حاکم نبود. حتی افرادی مثل مهندس منصف یا رحمتالله جزنی دیگر روحیه سابق را نداشتند. سال 1334 که زندان افتادیم اکثرا تنفرنامه میدادند. فضای مقاومت قبلی دیگر تمام شده بود. باقر مؤمنی و پرویز شهریاری را دوباره آنجا دیدم. دکتر بهرامی، دکتر یزدی و... هم بودند. من تنفرنامه ندادم. چند نفر از ما بودیم که با چاپخانههای مخفی سروکار داشتیم. حرف ما این بود که ما حروفچینیم و قانون ما را مسئول نکرده و باید صاحب چاپخانه را طبق قانون تعقیب کنید. بااینحال به ما یک سال حبس دادند ولی 18 ماه کشیدیم.
رابطهتان با ارسلان پوریا به کجا رسید؟
ارسلان پسر سرتیپ پوریا بود که در جنگ دوم در شهریور 1320 اطراف کرمانشاه مقاومت زیادی کرده بود. برادرش هم عضو سازمان افسران حزب توده بود. با اینکه ارسلان ما را لو داده ولی انسان خوبی بود. با اینکه مرا به ساواک لو داد اما انسان خوبی بود. ساواک از او مصاحبه گرفت و از زندان بیرون آمد. او به ادبیات هم مسلط بود. دانشگاه رفت و بعد از چند ماه بازداشت شد و دیگر دانشگاه نرفت.
بعد از انقلاب، وقتی که افسرها را در پشتبام مدرسه علوی تیرباران کردند، او خیلی ناراحت بود. به او گفتم انقلاب شده دیگر. با من قهر کرد. چند سال همدیگر را ندیدیم تا اینکه مرتضی ثاقبفر گفت پوریا یکی، دو بار از تو یاد کرده است. گفتم خیلی خب ترتیبی بده همدیگر را ببینیم. در شمال کار میکرد و داشت خانهای برای خودش میساخت. به محض اینکه برنامه گذاشتیم یکدیگر را ببینیم فوت کرد. قلبش ناراحت بود و گویا کیسه سنگین سیمان بلند کرده بود و ایست قلبی کرد.
بعد از دوران سرکوب بعد از کودتا فعالیتهای سندیکایی را دوباره از چه زمانی آغاز کردید؟
سال 1340 من در راهآهن استخدام شدم. تصمیم گرفتم بیشتر بر کار سندیکایی متمرکز بشوم. با اعضای سندیکای فلزکار و مکانیک همکاری میکردیم. فردی به نام امیر واضحپور هم فعالیت داشت که کارمند شرکت دخانیات بود. بعد از انقلاب که فروهر وزیر کار شد، او مدتی معاون وزیر کار شد. بعد از چند ماه دوباره در سال 1340 من را بازداشت کردند. از راهآهن اخراجم کردند. بعد رفتم به چاپخانه کیهان. اولین بار آنجا بود که بیژن جزنی و عزیز سرمدی را دیدم. در بهمن 1340 که حملهای به دانشگاه شد، فعالان چپ را گرفتند. جزنی و عباس سورکی بازداشت شدند. آنها جلوی دستگاه بسیار مقاوم بودند و با بازجوها برخورد تندی میکردند.
ماجرای گروه «جریان» چه بود و چند سال به فعالیت ادامه داد؟
باید چند سال به عقب برگردم. این گروه در سال 1335 تشکیل شد. من خودم آنموقع در زندان بودم. وقتی بیرون آمدم بقیه به من گزارش دادند و گفتند چنین گروهی تشکیل دادهایم. سال 1336 رفته بودند در قله توچال به مناسبت جشن اولین سالگرد تشکیل «جریان» آتش روشن کرده بودند. من از پایین آتش را در قله توچال دیدم. در ماجرای اختلافاتی که در 1347 به وجود آمد، پنج روز رفتیم در قله سیچال و بحث کردیم. شخصی به نام مصطفی رحمانی با خودش تفنگ آورده بود. چند روز با آنها بحث میکردیم که این حرفها یعنی چه؟ مگر ما کی هستیم؟ چند نفریم کلا؟ هنوز نیرویی ایدئولوژیک هم نیستیم چه برسد به اینکه بخواهیم استراتژی کلی جامعه را تعیین کنیم. محاصره شهرها از طریق دهات دیگر چه صیغهای است؟ خلاصه بعد رفتند این طرف و آن طرف علیه ما حرف زدند و ما را لو دادند. سال 1350 من را با بیژن چهرازی گرفتند که بمب ساعتی داشت. در دادگاه فهمیدند که من با آنها رابطه چندانی ندارم.
فردی به نام مصباح که دبیر شیمی بود از مدرسه سیانور آورده بود و داده بود به بیژن چهرازی که تازه از خارج آمده بود و ساواک دنبالش بود. علی عسگراولادی، پسر صادق عسگراولادی و برادرزاده آقای عسگراولادی مؤتلفهای هم طرفدار چریکها شده بود. صادق مرد خوبی بود. پسرش که طرفدار چریکها شده بود از پدرش ناراحت بود که چرا سخنرانی کرده و آمده بیرون. در زندان همسفره ما بود. سال 1350 که من را بازداشت کردند، آمده بود مادر مرا دیده و گفته بود پسرت زمانی با من زندان بود و حالا با پسر من (علی) در زندان است!
در حین محاکمه من در سال 1350 دادستان به رئیس دادگاه گفت این پرویز بابایی همان شخصی است که میگفتند عضو گروه «جریان» است و اینها جوانان را تحریک میکنند. استناد آنها هم به شعری بود که یکی از رفقای ما سروده بود و واقعا هم آن شعر مضمون چریکی داشت. از من پرسیدند آقای بابایی «جریان» چیست؟ گفتم چیز خاصی نیست و ما هم کار خاصی نمیخواستیم بکنیم. دستم هم به قلبم بود و میخواستم بگویم در بازجویی اذیتم کردهاند. واقعا هم در آن دوره بازداشت زیاد شلاق خوردم و شکنجه شدم. یادم میآید که موقع شلاقخوردن مفتاحی، رئیس اوین که رد میشد، گفت به آن یکی پایش هم شلاق بزنید. شلاق که به پای آدم بخورد روز بعدش محال است بتوانی مقاومت کنی. شلاق که جای خود دارد، چه برسد به اینکه ناخن انگشت دست و پایت را بکشند. بعضیها را روی بدنشان چراغ پریموس گذاشته بودند.
در این دوره ما با گروه پویان و احمدزاده که مقالاتی در نقد جلال آلاحمد نوشته بودند، ارتباط گرفته بودیم. البته کتاب احمدزاده «هم استراتژی هم تاکتیک» را قبول نداشتیم، ولی نظرات پویان در مجموع درست بود. او میگفت نمیشود ساواک بیاید گروهها را بگیرد و دست روی دست بگذاریم و همه چیز به راحتی لو برود. گروهها باید از خود محافظت کنند. دیدیم درباره حمل سیانور درست میگوید. کسی که در آن شرایط میخواهد فعالیت مسلحانه و جدی علیه رژیم بکند، باید وسایل لازم را در اختیار داشته باشد چون بعد از بازداشت میبرند شکنجهاش میکنند و وادارش میکنند مصاحبه کند و اگر مصاحبه نکند او را میکشند. دو، سه نفر از رفقای ما را مثل مرتضی موسوی به همین نحو کشتند.
با گروه پویان که شروع به ارتباطگرفتن کردیم، ساواک یکی از رفقای ما به نام پرویز زاهدی را بازداشت کرد. بعدها فهمیدیم که آنها با سیاهکل ارتباط گرفته بودند. البته آنموقع هنوز نمیدانستیم، اما بعدا در زندان بیژن هیرمنپور را دیدم و فهمیدم گزارشهای ما هم پیش او میرفته و در جمعشان از ما حرف میزدند. وقتی من را در سال 1350 گرفتند واقعا نمیدانستم چه کنم چون با چندین گروه در ارتباط بودم. قصد داشتیم اینها را با هم متحد کنیم. ناگفته نباشد که در آن سالها هنوز محمدرضا سوداگر به ما کمک مالی میکرد. یکی، دو سال بعد از زندان به من هم کمک مالی میکرد.
آشنایی شما با جنبش فدایی چه زمانی بود؟
در زندان با بیژن هیرمنپور رابطه پیدا کردم که دانش تئوریک وسیعی داشت. سال 1350، چریکها را که گرفتند او هم بازداشت شد. سیاهکلیها همه رفقای ما بودند. در خانه ما برای پناهدادن به آنها همیشه باز بود. شیرین فضیلتکلام مدتی خانه ما مخفی بود. باجناق من، بهادر ملکی هم یک شب آمد که خون از بدنش میچکید. ویتامین کا به او تزریق کردیم تا خونش بند بیاید. شیرین دختر ناتنی عباس فضیلتکلام بود و با باجناق من مرتبط بود. پای زن من هم وسط آمد. شبی که شیرین به خانه ما پناه آورده بود، زنم چادر خودش را به شیرین داده بود. من آنموقع در زندان قزلحصار بودم. همه اینها رفقای ما بودند.
سرنوشت گروهها بعد از انقلاب چه شد؟
تودهایها مسیر سقوط را به صورت کامل طی کردند. ما روزنامه «صدای معاصر» را درمیآوردیم. من یکی از افراد فعالی بودم که معتقد بودم همه چپها باید خودشان را پشت فداییان قرار دهند چون به نظرم در آن مقطع تنها گروه چپ معتبر، فداییان بودند. ما در رفراندوم هم شرکت نکردیم چون فداییان آن را تحریم کرده بودند. اتفاقا به یکی از تودهایهای قدیمی گفتم حزب توده در آینده هیچ حرفی برای گفتن به مردم ندارد، ولی فداییان هنوز دارند چون به هر حال مستقل عمل کردند. قبل از انقلاب میدیدم فداییان دم دانشگاه شعار مینوشتند و به شورویها و چینیها میگفتند در انقلاب ما دخالت نکنید و از شاه دفاع نکنید. حرکت فداییان برخلاف حزب توده مستقل از شوروی بود و با فداکاری و اهدای خون و جانشان همواره مورد احترام ما هستند. با وجود اینکه من از لحاظ نظری با مشی چریکی آنها مخالف بودم. بعد از انقلاب من بیشتر با باقر مؤمنی فعالیت میکردم. مجلهای داشتیم به نام «اندیشه» که تئوریک بود و پنج شماره از آن درآمد. او صریحا میگفت مجله مارکسیستی است. بعد از آن روزنامه «صدای معاصر» را منتشر کردیم. من در این روزنامه مسئول قسمت کارگری بودم و نفر دیگری که مسئول سازمان دهقانان ایران بود هم با ما همکاری میکرد. بسیاری از کادرهای مهم حزب دیگر به حزب توده بازنگشتند. یادم هست روز اول ماه مه1358 که تظاهرات روز کارگر بود، من فعالیت زیادی کردم که همه گروههای چپ به فداییان بپیوندند و رفتم به خانه کارگر که خطسهای بودند و شروع به صحبت کردم و گفتم باید دنبال فداییان برویم. آن روز ما قرارمان روبهروی سینما دیانا نزدیک دانشگاه بود، ولی تودهایها با حزب جمهوری اسلامی برنامه برگزار کردند. یک بار دولتآبادی به من گفت که چرا وقتی شرح آن روز را مینوشتی به کارهای آنها اشاره نکردی. گفتم چرا بنویسم؟ آنها به جنبش طبقه کارگر خیانت کردند. بعدها که دولتآبادی کتاب دکتر خامهای را خواند، پشیمان شده بود و میگفت حالا میفهمم تو چه میگفتی. بگذریم که حالا هم خودش هر روز یک حرفی میزند!
آخرین حرکات ما با گروه فدایی بود. وقتی آنها اکثریت و اقلیت شدند من از آنها جدا شدم. بعد از مدتی جریان 16آذریها سراغ من آمدند و گفتند ما حرف تو را قبول داریم. حرف من این بود که با حزب توده میتوانید وحدت عمل داشته باشید، ولی نمیتوانید بروید در آنها ادغام شوید و همه چیزتان را به آنها واگذار کنید. آنها رفته بودند سازمانهای زنان و کارگری را به حزب توده داده بودند و افسران را به آنها معرفی کرده بودند. مسئول اصلی این اقدامات همین آقای فرخ نگهدار بود.
نظرتان درباره وضعیت کنونی چپ در ایران و جهان چیست؟
در وضعیت کنونی، چپ از نظر اقبال عمومی مردم و جامعه وضعیت بهتری نسبت به سالهای قبل پیدا کرده است.
به جنبه مهم دیگری از فعالیتهایتان در عرصه فکری و فرهنگی بپردازیم. کار تألیف و ترجمه را از چه زمانی شروع کردید؟
از دهه 1340.
زبان انگلیسی را در زندان یاد گرفتید؟
بله. با محمدرضا سوداگر که بعدها چند پژوهش اقتصادی مهم و چند ترجمه منتشر کرد، در زندان روزی 12 ساعت کتاب میخواندیم و ترجمه میکردیم. سال 1340 که بیرون آمدم، میرحسین سرشار یک شماره روزنامه نیویورکتایمز را برای من آورد و گفت در این شماره اعضای حزب کمونیست چین در 25 ماده از شوروی سر موضوع استالین انتقاد کردهاند. گفت این مطلب را بخوان و ببین میتوانی ترجمه کنی. من شروع به ترجمه کردم و چون با اصطلاحات چپ مارکسیستی آشنا بودم، کار ترجمه را به راحتی انجام دادم. خود سرشار هم جواب سوسلوف را از روسی ترجمه کرد. این ترجمه را به روزنامه «اطلاعات» برد و این مطلب در 30 شماره در سال 1343-1344 در «اطلاعات» چاپ شد. مطلب جالبی بود. این اولین ترجمه من بود. البته در داخل گروه «جریان» هم برخی مقالات را مثلا از حزب کمونیست انگلستان ترجمه میکردم، اما کتاب «تاریخ عرب» اولین کتاب ترجمهشده از من 50 سال پیش منتشر شده است. این کتاب درباره ظهور و سقوط امپراتوری عثمانی است و اخیرا تجدید چاپ شده است. از آن زمان به بعد به ترجمه آثار زیادی در زمینه فلسفه و جامعهشناسی پرداختهام. بااینحال خودم را مترجم واقعی نمیدانم. من هنوز خودم را یک دانشجوی تاریخ و فلسفه میدانم.
در کنار ترجمههای متعدد، چند اثر تألیفی هم در کارنامهتان دارید.
بله. البته برخی مانند کتاب «چند مقوله فلسفی» را که اخیرا بازنشر شده، سال 1352 نوشتم.
از آثار در دست ترجمه و انتشارتان بگویید. در این سنوسال روزانه چقدر کار میکنید؟
روزانه حدود شش تا هشت ساعت با جدیت مشغول کارم. این روزها به ویراستاری کتابی به نام «سگ فیلسوف» مشغولم که ترجمه خوبی نداشت. چند مجلد از کارهای قدیمیام قرار است دوباره تجدید چاپ شود، ازجمله: «لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی» اثر مارکس و انگلس، «مسائل اساسی مارکسیسم» اثر پلخانف، مجموعه مقالات و نقدها و گفتوگوها و ترجمههایم که با عنوان «بازخوانی گوشههایی از تاریخ معاصر ایران» از سوی نشر روزآمد منتشر شده است و... . اثر دیگری که در دست ترجمه دارم و تا آخر سال تمام خواهم کرد، کتابی است از جورج نواک درباره پراگماتیسم، بهویژه نظرات جان دیویی و تحلیل آنها. این ششمین کتابی است که از نواک ترجمه میکنم. نواک در آمریکا توسط تروتسکی مارکسیست شده و در حال حاضر موقعیت فکری ممتازی در نظریهپردازی دارد. دو کتاب دیگرم در دست چاپ است که بهزودی منتشر خواهد شد؛ با نام «جدلورزی در فلسفه مارکسیستی» که اجازه چاپ گرفته است. همچنین کتاب دیگری را ویرایش کردهام که همان مقالات فلسفی پلخانف است که قبلا با نام «تکامل نظر مونیستی در تاریخ» چاپ شده است.