رؤیای غلامرضا
تهران؛ خیابان شاپور! آغازش همانجاست که میدان خاطرهانگیز حسنآباد چتر خودش را باز کرده و سایهای از گذر زمان و نوستالژی مردمان قدیمیتر را روی شهر پهن کرده است. سایهای پهن کرده تا از گذر زمان خاطراتش برای مردمان شهر بماند. خاطرات آدمهایی که روزی در میانه تاریخ کف این خیابان قدم زدند، اشکها ریختند و لبخندهایی زدند.
تهران؛ خیابان شاپور! آغازش همانجاست که میدان خاطرهانگیز حسنآباد چتر خودش را باز کرده و سایهای از گذر زمان و نوستالژی مردمان قدیمیتر را روی شهر پهن کرده است. سایهای پهن کرده تا از گذر زمان خاطراتش برای مردمان شهر بماند. خاطرات آدمهایی که روزی در میانه تاریخ کف این خیابان قدم زدند، اشکها ریختند و لبخندهایی زدند.
خیابان شاپور آغازش این میدان است. به سمت جنوب، همان اول با پارک شهر و زورخانه شعبان جعفری مواجه میشوید. در همین نزدیکی از حاشیه بهشت عبور میکنید و از پل میرسعید رد میشوید. وای که این بازارچه شاپور چه حال و هوایی دارد. بوی سبزی تازه و گوشت توی هوا میپیچد. جلوتر که بروید به محله آقا تختی در مختاری میرسید و قبل از آن هم خانه پدری فروغ فرخزاد!
شاپور و پیادهروهایش حال و هوای خاصی دارند. درست بعد از پل ابوسعید کلی جگرفروشی هست و یک دوجین مغازه فروش آبمیوه و پروتئینه! مردم هم به سودای همین دو متاع، از محلات دورتر به اینجا میآیند. شاید ندیده باشید اما جایجای این پیادهروها را گز کردهام! شبها خیلی وقتها بالا و پایین این خیابان را به هم دوختهام.
نزدیک ظهر که میشود، دود زغال این خیابان را برمیدارد. عصر میریزند در خیابان و در پیادهروهای آن عاشقانههایی میسازند. بارها این را دیدهام.
از میدان حسنآباد که به سمت جنوب بیایید، خیابان شاپور است. اسمش را تغییر دادهاند اما مردم عادت کردهاند به همان نام شاپور؛ انگار این خیابان در سرنوشت آنها جای داشته و دارد. شبهای پیادهرویهای شاپور غلغله است. جمعیت در دود فرو میرود و آن میان دستهایی است که به هم گره میخورد.
شاپور انگار تقاطع داشتن و نداشتن است. در ماه رمضان هر سال یکهو میبینید تا خود سحر برای خرید معجون از فلان حاجآقای بازاری، صفر کشیدهاند! تقریبا از همه جای تهران میآیند. گاه گذری و گاه هم با نیت از قبل! از مسیر شمال به جنوب، سمت راست بعد از پل ابوسعید، ردیف ردیف جگرکی هست و پروتئینه! میآیند و کلی صف میایستند، میخرند، میخورند و میروند. اینها را گفتم برای آنها که ندیدهاند تا بدانند این خیابان چگونه جایی است.
شبها این خیابان یکطوری است! مغازهها لامپهای نئون را روشن میکنند و گاه نور را به رقص وامیدارند. دود بالا میرود و دستهایی به هم گره میخورد و ناگاه از میانه این دودها و رقص نور، کودکی آکاردئون به دست، مینوازد و طرب برمیانگیزد. مردم هم گاه به اسکناسی آنها را میهمان میکنند و گاه با همراهی دلشان را شاد میکنند.
اینجا در این شلوغی روزانه و شبانه، کودکان کار در هم میلولند. از صبح تا شام در میان مردم، تن خسته خود را میکشند تا لقمهنانی به کف آرند و به غفلت نخورند. یکی از آنها را میشناسم؛ آدامس میفروشد و گاه چیزهای دیگر.
اسمش غلامرضاست. از این آدامسهای اکالیپتوس و نعنایی و پرتقالی میفروشد. یکبار که رفته بودم آنجا، نشستیم و گپی زدیم. پسرک پدر ندارد؛ حدود 13 یا 14 سالش است (کمی بیشتر یا کمتر). مادرش هم هر کاری دم دستش باشد که پولی از آن دربیاید و بشود به زخم زندگی زد، انجام میدهد. میگفت: «ننه کبری هم با ما زندگی میکنه. چشماش کمسو شده، خیلی نمیبینه اما گاهی مربا درست میکه یا ترشی. خیلی خوشمزست». بعد انگار که چیز ترشی خورده باشد، آب دهانش را میبلعد و چهرهاش را جمع میکند.
غلامرضا ترک تحصیل کرده است. سرمان به صحبت بند شده بود و من با ولع سؤال میپرسیدم. روی صندلی میدان شاپور نشسته بودیم و طفلی چون به دفعات مرا آنجا دیده، اعتمادش هم جلب بود. داشت از اوضاع و احوال پدرش حرف میزد. میگفت: «بچه بودم فکر کنم هشتساله. بابا ممد به کراک اعتیاد داشت. راستش خیلی وقتا حالش خوب نبود. چرت میزد و دائم خودشو میخاروند. همیشه من براش جنس میگرفتم. از یک آدم نخراشیده و نتراشیده به اسم سامانسیاه. توی محله ما همه اینطورن، هرکدوم که یک هیکلی داشته باشن، ساقیگری میکنن». اینها را که تعریف میکرد، به نقطهای خیره شد. انگار داشت به دوردست نگاه میکرد؛ به آینده. به گمانم چند قطرهای هم اشک ریخت و خدا رحم کرد که ادامه نداد و الا مینشستیم با هم و دَم به دَم هم میدادیم و اشک میریختیم.
میگفت: «دوست داشتم درسمو ادامه بدم اما هزینه اینقدر بالاست که هرچی من و مامان و ننه کبری میدویم بهش نمیرسیم. باز هشتمون گرو نهمونه». غلامرضا عملا کارگر است. توی خیابان راه میرود و اجناسش را با آن شیوهای که بلد شده، میفروشد. اما عملا هیچ ندارد. حتی کارگر روزمزد هم نیست؛ چون کارگر روزمزد هشت ساعت میرود سر کار و با توافقی که کرده مزد میگیرد اما امثال غلامرضا درآمدشان به مردم بستگی دارد؛ مردمی که آیا راضی شوند از او آدامس بخرند یا نه؟ و به همان میزان هم درآمد دارد؛ یعنی اگر روزی به هر دلیل از او خرید نشود، او درآمدش صفر است!
صحبتهای من با غلامرضا رو به اتمام بود و داشتم به حرفهایی که راز مگوست و قرار شد در این نوشته نیاید فکر میکردم. آب بینیام را که نشان از احساسیشدن بود، چند بار بالا کشیدم و مثل این کلیپهای اینستاگرامی که میروند سراغ بچهها و 200، 300 تومنی به آنها میدهند که یک روز استراحت کند و سر کار نیایند، دست توی جیبم کردم که مقداری پول به او بدهم. بد نگاهم کرد! گفت: «من کار میکنم و پول درمیارم اصلا حاضر نیستم این پولو قبول کنم، میخوای آدامس بهت بدم».