|

پیاده‌روی شبانه در میادین جنوب تهران

ازمیدان قیام تا میدان اعدام

23:00! موبایل را یک لحظه بیرون می‌آورم. ساعت را می‌بینم و این طرح از شاعری گمنام، توی ذهنم با ریتمی ملایم رژه می‌رود: «ساعتم به وقت شما، هنوز عاشقانه است»! در آن تاریکی این جملات کمی موزون، مدام توی ذهنم رژه می‌رود. تکرار می‌شود و تکرار! عجیب است که این تکرار این‌گونه، زهر تکدری را در کام خاطر نمی‌ریزد. انگار درست گفته‌اند: «از هر زبان که بشنوی نامکرر است». از آن دور و از میان سوی کم‌چراغ برق، سایه‌ای خودش را وسط پیاده‌رو می‌خیزاند و سینه‌خیز به سمتم می‌آید. صدای موسیقی‌ای از کت‌و‌کول صاحب سایه، توی گوشم فرو می‌رود و ‌آهنگی حزین فضای کوچه تاریک را فرا می‌گیرد.

ازمیدان قیام تا میدان اعدام

حمیدرضا عظیمی، روزنامه‌‌نگار: 23:00! موبایل را یک لحظه بیرون می‌آورم. ساعت را می‌بینم و این طرح از شاعری گمنام، توی ذهنم با ریتمی ملایم رژه می‌رود: «ساعتم به وقت شما، هنوز عاشقانه است»! در آن تاریکی این جملات کمی موزون، مدام توی ذهنم رژه می‌رود. تکرار می‌شود و تکرار! عجیب است که این تکرار این‌گونه، زهر تکدری را در کام خاطر نمی‌ریزد. انگار درست گفته‌اند: «از هر زبان که بشنوی نامکرر است». از آن دور و از میان سوی کم‌چراغ برق، سایه‌ای خودش را وسط پیاده‌رو می‌خیزاند و سینه‌خیز به سمتم می‌آید. صدای موسیقی‌ای از کت‌و‌کول صاحب سایه، توی گوشم فرو می‌رود و ‌آهنگی حزین فضای کوچه تاریک را فرا می‌گیرد. یک‌دفعه پرت می‌شوم وسط سال‌های آخر جنگ و یاد رادیوی کوچک دو موج «حاج‌آقا»، چکی افسری توی گوش خاطراتم می‌نوازد و بیدارش می‌کند! رادیویی که انگار نذر کرده بود شب‌ها موسیقی عربی پخش کند. آن سال‌ها، از رادیو عراق گاه مصاحبه‎‌هایی از اسرای ایرانی پخش می‌شد و خب حاج‌آقا هم مدام آن را دنبال می‌کرد مثل خیلی‌های دیگر. شب‌های تابستان بساط خوابش را می‌انداخت زیر بغلش و می‌برد توی حیاط و رفیق قدیمی‌اش را هم به درخت کنار باغچه آویزان می‌کرد. رادیو گاه سی خودش بود و موسیقی عربی هم لابد به عنوان بخش ناگزیر برنامه‌های رادیو عراق باید پخش می‌شد! بعد حاجی خوابش می‌برد و رادیو هم همچنان روشن بود. موسیقی عربی هم با آن غم فلوت و نی، چشم خواب حاجی را دور می‌دید و خودش را از رادیو بیرون پرت می‌کرد و جا می‌داد توی آغوش نور کم‌رنگ چراغ‌برق مشرف به حیاط. بعد دوتایی از دلتنگی توی بغل هم زار می‌زدند و غمش را می‌پاشیدند توی هوای نیمه‌شب آن سال‌ها، توی کوچه! این صحنه را گاه که وسط شب از خواب می‌پریدم یا خیال ترس از آقای بهزادی ناظم قد‌بلند مدرسه، مرا بیدار نگه می‌داشت، خیلی دیده بودم. انگار غم عالم خودش را هوار می‌کرد روی دوشم! روی دوش یک بچه‌دبستانی! ... صدای بوق موتور عبوری ساخت وطن، دستم را می‌گیرد و از درون باتلاق خاطرات بیرون می‌کشد. سایه همچنان به سمتم سینه‌خیز می‌آید و صدای موسیقی‌اش با نور کم دارد عشقبازی می‌کند. نور چراغ جلوی موتور، توی صورت صاحب سایه می‌افتد و شکل و شمایلش را روی دایره می‌ریزد. بعد نور می‌دود و آن گوشه روی تن گربه‌ای می‌افتد که دارد کش‌و‌قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد. گربه‌ای لاغراندام که از تن لاغر و تکیده‌اش می‌شود فهمید در کوچه‌پس‌کوچه‌های این محله دارد گرسنگی می‌کشد. کوچه‌پس‌کوچه‌های شهری بزرگ که شب‌ها زیر پوستش، مردمانی دارد که دوست دارند مثل همه مردمان دیگر زندگی کنند. بگویند، بخندند، عاشقانه داشته باشند و‌... . البته «غم نان اگر بگذارد»! و این گذر قصه آدم‌هایی است که غم نان نگذاشته است...

خالد؛ بچه چهارراه سیروس

توی کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف خیابان مولوی، تاب می‌خورم. خودم هم نمی‌دانم دنبال چه می‌گردم. دنبال آدم‌هایی خاص که قصه‌ای خیلی خاص‌تر داشته باشند برای روایت؟! یک بار تا نزدیک میدان قیام رفتم. توی خیابان می‌گشتم و آدم‌های کم‌شمار کوچه را تماشا می‌کردم. از دور بچه‌ای با قیافه‌ای شوخ‌و‌شنگ و بازیگوش لای سیاه و تاریکی خودش را سُر می‌دهد وسط خیابان و از آنجا تند مثل باد از جلو‌یم می‌گذرد و یک نگاهی می‌کند و با خنده‌ای کوتاه می‌گذرد. 10، 12‌ساله به نظر می‌رسد. صدایش می‌زنم. روی دست‌هایش راه می‌رود. مثل ژیمناست‌ها، چرخی می‌زند و با پا روی زمین فرود می‌آید. شبیه بچه‌شیرهای بازیگوش ورجه‌ورجه می‌کند. اسمش خالد است.

راستش این روزها اصلا پرسیدن از ملیت آدم‌ها اذیتم می‌کند. از خالد هم نپرسیدم. ساعت را نگاه کردم و گفتم: تا این موقع شب توی کوچه‌ای چرا؟ بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد، لبخند روی صورتش محو می‌شود و با جدیت می‌گوید: کار می‌کنم، با پدرم. آن مردی که آنجا می‌بینی پدرم است. بعد مثل آدم‌بزرگ‌ها به جایی خیره می‌شود و از زندگی می‌نالد: کارکردن سخت است. آدم خسته می‌شود. اما من مجبورم. مادرم مریض است و کس دیگری هم نیست که به پدرم کمک کند. من باید طوری کار کنم که بتوانم کمک‌خرجی مادرم باشم. نمی‌خواهم مادر در سن جوانی  سختی بکشد.

یک چیزی این وسط درست درنمی‌آید. رو به خالد کردم و گفتم: خب برویم با پدرت هم صحبت کنیم. از او می‌پرسیم! اینجا که رسید، خالد خیلی دستپاچه گفت: پدرم نیست! عمویم است. پدرش فوت کرده بود. چند سال پیش. خالد آن زمان خیلی کوچک‌تر از امروز بود. اما مشکلات زندگی برای یک زن تنها آن‌هم در جامعه‌ای که گاه به محض تنها‌شدن یک زن هنوز هم تمام چشم‌ها به سمت او می‌چرخد، مادر خالد را مجبور کرده بود به عقد عمویش دربیاید. خالد می‌گفت: از عمو بدم نمی‌آید اما می‌خواهم آن‌قدر کار کنم و پولدار شوم که مادرم نیاز به کسی غیر از من نداشته باشد. خودم می‌خواهم خرج مادرم را بدهم.

بچه وقتی داشت صحبت می‌کرد انگار چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد. گاهی بغضی نرم و کم‌جان راه گلویش را بند می‌آورد و لایه خیلی نازک از اشک روی چشمانش را که در آن تاریکی نیمه‌روشن برق می‌زند، می‌پوشاند. خالد تمام سال‌های آینده‌اش را نذر این کرده تا پول دربیاورد. پول دربیاورد و خرج مادرش را بدهد. خواستم عکس بگیرم، مخالفت کرد. خداحافظی کردم و به سمت میدان اعدام راه افتادم. هنوز 30 ثانیه نگذشته بود که چیزی مثل باد از جلو‌یم روی دستانش چرخی زود و با پا روی زمین فرود آمد 

و ژست گرفت... .

از استانبول تا تهران

ماه آن وسط آسمان جا خوش کرده و هر‌از‌گاهی چشمکی به رنگ مهتاب میهمانمان می‌کند. باد خودش را در آسمان رها کرده و ابرها روی بال‌هایش سوار شده‌اند و توی آسمان مسابقه گذاشته‌اند. هرکدامشان می‌خواهد از دیگری زودتر به ماه برسد و خودش را روی او پهن کند. نمی‌دانم از حسادت است یا چه؟ انگار ابرها با ساکنان زمین مشکل دارند.

 اینجا اما درست روی زمینی که بالای سرش ابرها در جنگ و جدال‌ هستند، ناگاه خودم را روبه‌روی بساطی شبانه پیدا می‌کنم که عملا چیزی ندارد. چند تکه پیراهن کهنه و کفش‌های زنانه و مردانه کهنه‌تر! پسر جوانی با ریش‌هایی بلند نگاهی به سر تا پایم می‌کند و می‌گوید: از کنار هر‌کدام را که بخواهی 10 تومان!

چهره‌اش جذاب به نظر می‌رسد اما آثار اعتیاد کاملا هویداست. گونه‌هایی برجسته از لاغری که سعی کرده زیر ریش پنهانش کند. زمانه پای چشمش گودالی نیمه‌عمیق و کبود کنده و رفته است. خوش‌‌وبش می‎‌کنم: من قصه‌گویم. قصه آدم‌ها را می‌شنوم و می‌نویسم. دوست‌ داشتی حرف بزن، دوست هم نداشتی من راهم را می‌گیرم و می‌روم. پلک‌های نیمه‌سنگینش را باز نگه می‌دارد و شروع به حرف‌زدن می‌کند: من از اول این‌طور نبودم. معماری خوانده‌ام. فوق‌لیسانس دارم. کارم دکور ساختمان بود و نرم‌افزارهایش را هم بلدم. خوب هم کار می‌کردم. قبل از آن هم چندسالی کار مدلینگ کردم و‌... بعد انگار که فهمیده باشد کمی تعجب کرده‌ام، خودش توضیح می‌دهد: من را این‌طور نبین. الان گرفتار اعتیادم، شیشه مصرف می‌کنم، اما قبلا خیلی خوب بودم. منتظر تأییدم نمی‌‌ماند اما یکهو وسط حرف‌هایش می‌پرم و درباره خوبی چهره‌اش حرف می‌زنم. انگار که از این تأیید خوشحال شده باشد، لبخندی می‌زند و داستان زندگی‌اش را ادامه می‌دهد و از این تعریف می‌کند که چطور از دنیای مدلینگ به کنار بساطی در میدان اعدام پرت شده است: حرص من را گرفت. برای پول درآوردن راهی ترکیه شدم. راستش آنجا وارد قاچاق مواد مخدر شدم. از همان‌جا بود که اعتیاد من را گرفت و تا امروز هم ول نکرده است.

اسمش «آرش. ن» است. فامیلش را می‌گوید. برای پول‌درآوردن راهی ترکیه شده بود و به قول خودش به عضویت مافیای مواد مخدر آنجا درآمده بود. آرش را می‌فروشند و او فراری می‌شود. داستان فرارش خیلی عجیب بود. تصور می‌کردم ناشی از تأثیر مواد مخدر باشد؛ اما او نشئه نبود. خمار بود. معتادان در حالت خماری حال حرف‌زدن ندارند. با این حال کلی سؤال‌پیچش کردم. وقتی گفت: فوق لیسانس معماری دارم، درباره دانشگاه محل تحصیل و واحدهایی که پاس کرده، پرسیدم و اسم نرم‌افزارهای معماری را. سال فارغ‌التحصیلی را و... بدون فکر‌کردن  پاسخ می‌داد. 

درباره جزئیات فرارش از دست پلیس ترکیه هم سؤال پرسیدم؛ اما واقعیت اینکه حتی چنین پرسش‌هایی هم نمی‌تواند یقین کامل بیاورد؛ چون داستان فرار او از دست پلیس ترکیه چنان هیجان‌انگیز بود که باید از رویش فیلم بسازند. اینکه کسی کلی در دریاچه شنا کند و بعد هم پیاده راه بیفتد و از مرز رد شود، از عجیب عجیب‌تر است. می‌گفت: من کلی پول درآوردم و خودم را بالا کشیده بودم و می‌خواستم برگردم؛ اما یکی از آشناها که رفیقم بود و با من حس رقابت داشت، من را فروخت. من هم بعد از شش ماه مخفی‌شدن در نهایت از دست پلیس فرار کردم و به ایران آمدم؛ اما متأسفانه معتاد شده بودم. اعتیاد طوری رویم تأثیر گذاشته بود که چهره‌ام را  کاملا تغییر داده بود. 

من دیگر آن آدم سابق نبودم. با اینکه در ترکیه هم کار دکور انجام می‌دادم و شیوه کار آنها را یاد گرفته بودم؛ اما اینجا دیگر کسی به من کارهای بزرگ را نمی‌داد. از تهران هم چندسالی دور بودم و فضای کاری از دستم رفته بود. مجبور شدم برای گذران زندگی با موتور کار کنم. کار می‌کردم و گله‌ای هم نبود. هم خرج خانه را درمی‌آوردم و زن و زندگی و دوتا بچه‌ام را حمایت می‌کردم، هم هزینه اعتیادم را می‌دادم. آرش به اینجا که رسید، انگار حسرتی تمام جانش را گرفته بود. سیگاری روشن کرد بدون توجه به من، دودش را توی هوای شهر مثل یک عقده، خالی می‌کرد. سیگار را به آغوش تنگ انگشتانش سپرده بود و بوسه‌ای مداوم و از عمق جان از فیلترش می‌گرفت. بعد انگار گه شیره جان سیگار را بلعیده باشد، حسی خوبی به خود می‌گرفت و دود را بیرون می‌داد: موتورم را نامردها دزدیدند و من را به خاک سیاه نشاندند. تا وقتی مترو بود، اوضاع بد نبود؛ اما موتورم را که دزدیدند، از بساط اینجا سر درآوردم. توی بساط آرش عملا چیزی نیست، لباس و کفش دست‌دوم. حدس می‌زدم؛ اما دنبال جواب این سؤال بودم که این اجناس از کجا آمده‌اند؟ اما پاسخ آرش سکوت بود و ادامه‌دادن به عشق‌بازی با سیگاری که حالا نیمه‌جان شده و  به آخر رسیده بود.

آرش را تنها با دردهایش پشت سر می‌گذارم. با افسوس. خمار شده بود و با تلفن من هم به خانمی با نام نیلوفر تماس گرفت تا برایش مقداری پول بریزد: حالم بد است، لطفا زودتر برایم پول بریز که بروم کمی دارو بگیرم. می‌گفت: درنمی‌آید. علاف کرده‌ام خودم را اما چاره‌ای نیست.

سوپ افغانی

موتوری‌ها همین‌طور که از میدان قیام به سمت میدان اعدام می‌آیند، انگار راه را خودشان بلدند. کنار گاری‌ای چهار‌چرخ می‌ایستند و سفارش می‌دهند. عصمت صاحب این گاری‌ است. چهارگوشه گاری را چند میله به ارتفاع حدود یک متر جوش داده و سر و وضعی به آن داده که بتواند «سوپ افغانی» با آن حمل کند.

خانواده‌ای پنج‌نفره دارد. برادرش را در کابل کشته‌اند. همین دفعه آخر که طالبان بر اسب سرکش قدرت در افغانستان سوار شد و فعلا دارد می‌تازد. خودش و برادر زنش، همسرش و دوتا بچه را برمی‌دارد و به ایران می‌آید. از اوضاع و احوالش پرسیدم. اینکه با هزینه‌های زندگی چه می‌کند و چطور درمی‌آورد: من سوپ افغانی می‌فروشم. کارم در کابل هم همین بود. به ایران که آمدم، گاری‌ای دست‌وپا کردم و باز هم همان کار را ادامه دادم. به نخود، ناخود می‌گوید. ترکیب غذایی که درست می‌کند، سخت نیست. نخود را شبانه در ظرف می‌گذارند تا خیس بخورد و آب پاچه گوسفند هم لازم است: صبح ساعت هشت بیدار می‌شوم و نخودها را با آب پاچه، پیاز و ادویه و نمک می‌گذارم بپزد. تا ساعت دو بعدازظهر سوپ آماده می‌شود. ساعت سه اینجا می‌رسم و تا ساعت 10 یا بعضی وقت‌ها 12 می‌مانم. روزی حدود 250 هزار تا 300 هزار تومان هم درآمد دارم؛ اما هشت‌و‌نیم میلیون کرایه خانه می‌دهم. یک‌نفره کار می‌کنم 

و خرج خانواده پنج‌نفره را می‌دهم.

آنچه عصمت می‌گفت، خیلی به ایرانی‌بودن و افغانستانی‌بودن دخلی ندارد؛ چون امروز همه جا همین است. ایرانی هم ماهی 10 میلیون تومان پول درمی‌آورد، هشت تومان را کرایه خانه می‌دهد. چیز عجیبی نیست. پرسیدم: این روزها تصور بدی از افغانستانی‌ها به وجود آمده، اذیت نمی‌شود؟ می‌گفت: مجبوریم. کاری از دست‌مان برنمی‌آید. من آمده‌ام اینجا زندگی کنم. کار کنم و خانواده‌ام را سر و سامان دهم. بچه‌هایم را بزرگ کنم. من مهاجرم و این را می‌دانم همین الان اگر همین مشتریان من را کتک هم بزنند، من کاری نمی‌کنم. کاری هم بکنم اتفاقی نمی‌افتد، باید بروم کلانتری و شکایت کنم. آنجا هم احتمالا می‌گویند اینها اتباع‌اند و خیلی موضوع را جدی پیگیری نمی‌کنند.

گریز

خورشید ناز می‌کند. کار هر روزش است. صورتش را از این طرف زمین به آن طرف برمی‌گرداند و تاریکی را به جان‌مان می‌اندازد، این وسط خدا پدر و مادر ماه را بیامرزد که وسط آسمان خودش را محکم نگه می‌دارد که چراغ آسمان باشد. آدم‌های روی زمین زیر نور ماه قدم می‌زنند  و قصه می‌سازند... .

از میدان قیام به سمت میدان اعدام، دو بار مسیر را پیاده رفتم و برگشتم. خیابان مولوی تاریک بود و رفتگری عبوس داشت. زباله‌های مانده از روز را جارو می‌کرد. به میدان اعدام که رسیدم، نورافکن‌های دور میدان، محیط را کاملا روشن کرده بود. با آرش آنجا حرف زدم. تعداد زیادی بساطی که مشتی خنزر پنزر را توی بساط‌شان جا داده‌اند، اینجا جمع می‌شوند. دختر 17، 18‌ساله وسط جمعیت می‌لولید. آرش گفت: مریم است. احتمالا تبعه است، مراقب باش چشم را چپ کنی جیبت را زده است. صدایش زدم. نگاهی کرد و چند قدم عقب‌عقب رفت و فرار کرد. می‌خواستم هر طور شده، با او حرف بزنم. هفت، هشت قدمی دنبالش دویدم که زمین خورد. از دویدن پشیمان شدم. احتمالا تصور کرده بود مأمورم یا چیزی شبیه آن. گفتم: می‌خواستم با هم حرف بزنیم، نمی‌خواهی که هیچ. راهم را گرفتم و سی خود شدم؛ اما حسرت هم‌صحبتی با سارقی حرفه‌ای (جیب‌بر) در فضای آزاد (نه در کلانتری و دستبند‌خورده) روی دلم ماند  که ماند... .

صدای موسیقی توی خیابان پیچیده و با صدای تق‌تق فندک اتمی که زیر پایپ گرفته می‌شود، در هم می‌آمیزد. کنار بساط‌های میدان اعدام، به پایپ‌ها مسلح‌اند و زیرشان را که با شعله آتش داغ کنی، گلوله‌هایش توی ریه‌ات شلیک می‌شود. صدای موسیقی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و سایه سینه‌خیز خودش را تا من رسانده است. توی آن تاریکی قد خمیده و نیم‌تای پیرمرد، او را در قواره کودکی 10‌ساله نشان می‌دهد با قدم‌های سنگین و کوتاه راسته خیابان مولوی را می‌گیرد و می‌رود. از جایی نامعلوم آمده و به جایی نامعلوم می‌رود... .

داستان من و کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر، همین است. داستان قدیمی باد است. داستان شب و شب‌گردی. قدم‌زدن و لولیدن میان آدم‌ها؛ آدم‌هایی که هر‌کدام قصه‌ای دارند. باد یکهو برم می‌دارد و می‌اندازدم میان آدم‌ها. یکهو می‌بینم وسط قصه آدم‌ها نشسته‌ام... .