تحلیل نقش اسطوره در تکامل
بررسی رابطه سهگانه ژن، مغز و فرهنگ در گستره تکاملی انسان
تیتر و زیرتیتر این مقاله سه پیشفرض همزمان دارد: الف: بین ژن، مغز و فرهنگ رابطه وجود دارد. ب: این رابطه در گستره تکامل معنادار و قابل بررسی است. ج: اسطوره در این رابطه نقشی دارد که این نقش قابل شناسایی است. همچنین بهدستدادن هر گونه نقد/ تحلیل و تبیین در باب نقش اسطوره در رابطه سهگانه ژن، مغز و فرهنگ در گستره تکاملی مستلزم شفافسازی و تعیین تکلیف در چند مرحله زیر است:
محمود مژده*: تیتر و زیرتیتر این مقاله سه پیشفرض همزمان دارد: الف: بین ژن، مغز و فرهنگ رابطه وجود دارد. ب: این رابطه در گستره تکامل معنادار و قابل بررسی است. ج: اسطوره در این رابطه نقشی دارد که این نقش قابل شناسایی است. همچنین بهدستدادن هر گونه نقد/ تحلیل و تبیین در باب نقش اسطوره در رابطه سهگانه ژن، مغز و فرهنگ در گستره تکاملی مستلزم شفافسازی و تعیین تکلیف در چند مرحله زیر است:
1- مرحله اول: الفاظ یا کلمات ژن، مغز و فرهنگ هر کدام به چه مفاهیم یا استعارههایی ارجاع میدهند و یا به چه اعتباری معنا دارند؟ آیا این الفاظ به واقعیتهای عینی در عالم واقع ارجاع میدهند؟ مثلا آیا ژن یک استعاره است یا یک هستومند در عالم واقع؟ به عنوان مثال «جان دوپره» از دانشمندان و فلاسفه زیستشناسی هم در ابعاد هستیشناختی و هم معرفتشناختی، مفهوم ژن، وجود ژن، ویژگیهای ژن و کارکردهای آن را به چالش میکشد. او در دفاع از استقلال زیستشناسی به مثابه علمی مستقل از شیمی و فیزیک اظهار میدارد که ژنومها فقط در یک سطح بسیار بالای استعاری معنادار هستند. همچنین با اینکه کارکردهای یک ژن با توجه به شرایط بیان ژنی (شرایطی که در آن ژن فعال میشود) و نیز ویژگیهای سلول متفاوت میشود، «دوپره» تأکید میکند ژنی که در یک شرایط عامل رنگ مو است، در شرایط محیطی و سلولی دیگر به گونهای بیان میشود که ممکن است در رنگ چشم تغییر ایجاد کند. بنابراین در مورد ژن میتوان مباحث واقعگرایی / ضد واقعگرایی را مطرح کرد. همین امر نشان میدهد که بحث ژن چقدر پیچیده است و با توجه به مباحث گسترده و پیچیده در فلسفه زیستشناسی ارائه یک تعریف دقیق و معین از لفظ ژن به این سادگی امکانپذیر نیست.
2- مرحله دوم: در مورد مغز چه میتوان گفت؟ آیا منظور از مغز در اینجا ذهن است؟ عقل است؟ یا همان جسم محصور در حجم جمجمه؟ با توجه به مباحث مطرح در فلسفه ذهن، در اینجا هم دچار یک بحث پیچیده فلسفی دیگر در مورد ذهن میشویم. به این معنی که آیا ذهن و بدن از همدیگر جدا هستند یا خیر؟ این همان بحثی است که در قرن هفدهم فیلسوف معروف، «دکارت» مطرح کرده بود. یک نمونه از این مباحث پیچیده اینگونه است. «تامس نیگل» در کتاب «ذهن و کیهان» بیان میکند که هدف او از نگارش این کتاب دفاع از این قول است که مسئله ذهن-بدن صرفا مسئلهای کمدامنه نیست که با ربط و نسبت میان ذهن، مغز و رفتار موجودات زنده سروکار داشته باشد. بلکه این مسئله به فهم ما از کل کیهان و تاریخ هستی تعدی و دستاندازی میکند. بنابر این قول، «نیگل» تمایز بین ذهن و بدن را پذیرفته و در تلاش است در این کتاب و بر مبنای این تمایز نشان دهد که نظریه تکامل نمیتواند شامل ذهن انسانها شود. چنین درکی از تکامل توسط تعدادی از فلاسفه زیستشناسی، علم و تکامل از جمله «سمیر عکاشه» (رئیس انجمن فلسفه علم اروپا) مورد نقد و نفی قرار گرفته است. «عکاشه» مینویسد: «نیگل طیفی از تصوراتی را تکرار میکند که در نیمقرن اخیر اشتباهبودنشان از سوی زیستشناسی تکاملی نشان داده شده است. این تصورات اشتباه شامل تقلیلگرایی تا غایتانگاری در زیستشناسی میشود. نیگل با رویکرد راستزایی ژنتیکی، درک اشتباهی از تکامل داشته که سعی کرده با همین درک اشتباه نشان دهد ذهن و جسم دو قلمرو کاملا جدا هستند». «دانیل دنت» دیدگاه فلسفی «نیگل» به تکامل را واپسگرایانه میداند و تلاشهای افرادی مثل «نیگل» برای جدایش ذهن از جسم و دفاع از ضد تقلیلگرایی و چنین برداشتهای غلط از تکامل را مختومه میداند. این همان تحلیلی است که «دیوید هال» آن را از نوع تحلیلهای پابرهنه مینامد. یعنی آنکه «نیگل» با عجله و شتاب خواسته از نظریه تکامل به سود دوآلیسم دکارتی بهره گیرد. حال آنکه اساسا برداشت او از تکامل غلط بود.
3- مرحله سوم: مرحله سوم، فرهنگ است. فرهنگ به تنهایی مقولهای چالشبرانگیز و دردسرساز است. بهراستی منظور از فرهنگ چیست؟ کدامیک از تعاریف مختلف و متعدد از فرهنگ را باید مد نظر قرار داد؟ مجموعه شرایط و ویژگیهایی که اجتماع آنها فرهنگ را تشکیل میدهد، کدام است؟ هر کتاب در زمینه فرهنگ و تکامل شامل کثیری از اصطلاحات، تعابیر و استعارههای فرهنگی است مانند: ضریب خویشاوندی، ژنهای خوب، رقابت اسپرمی، ازخودگذشتگی ژنتیکی، انتخاب خویشاوند، ارزش ژنتیکی و ممتیک (ژن فرهنگی). «جان کارترایت» در کتاب تکامل و رفتار انسان ضمن اشاره به این موارد فصولی از کتاب خود را به گونهای نامگذاری کرده که نقش فرهنگ در گستره تکاملی آن بارز و مشخص است. مخصوصا در فصل یازدهم کتاب با عنوان تکامل فرهنگ، ژنها و ممها به بررسی مسئله فرهنگ میپردازد. او فرهنگ را پیامدی از ژنوتیپ معرفی میکند که برنامهای برای حداکثرکردن شایستگی است. او به تکامل همراه ژن به فرهنگ میپردازد و اینکه تکامل وقتی در قالب انتخاب طبیعی عمل میکند، تکامل همزمان ژن-مم رخ میدهد. این نشان میدهد که لفظ فرهنگ از اهمیت ویژه در شفافسازی این رابطه برخوردار است.
حال در مرحله بالاتر به رابطه این سه عنصر میپردازیم. اگر منظور از مغز همان حجم محصور در جمجمه باشد، آنگاه با یک شیء مواجه هستیم. ژن یک ترم علمی-نظری است که به لحاظ معنا در دامنه بین استعاره تا ارجاع به یک میکروارگانیسم در نوسان است. فرهنگ اساسا یک مفهوم ساختارگرایانه است. حال چگونه رابطهای میتوان بین این سه برقرار کرد؟ آیا مراد از رابطه، رابطهای منطقی است؟ رابطهای طبیعی است؟ یا آنکه باید نوعی ساختار را تعریف یا تعیین یا بنا کرد و در دل چنین ساختاری این رابطه را درک و فهم کرد؟ مرحله بالاتر پژوهش شامل تدقیق معنای اسطوره و نقشهایی که میتواند ایفا کند، خواهد بود. اینکه اسطورهها در شکلگیری ادیان، نظامهای اجتماعی، روابط انسانی، شکلدهی معرفت و مسائلی از این قبیل چه نقشی داشتهاند، مطلب قابل تأملی از طرف بسیاری از پژوهشگران حوزه علوم انسانی بوده است. در بررسی نقش اسطورهها، افسانهها و آنچه که در فلسفه علم آن را «پیشاعلم» (pseudo-science) مینامند، یکی از مجاری برقراری رابطه بین اسطورهپردازی و علم از طریق فلسفه به وجود آمده است. در همین راستا مشخصا میتوان به فلسفه پیشاسقراطی اشاره کرد. اسطوره در چند سطح میتواند در رابطه بین ژن، مغز و فرهنگ نقش ایفا کند: در سطح ایدهپردازی، در سطح هستیشناختی، در سطح معناشناختی و در سطح ارزششناختی. درنهایت میتوان نقش اسطوره را در بررسی رابطه سهگانه ژن، مغز و فرهنگ در گستره تکامل بررسی کرد. آیا اسطورهپردازی، ساماندهی رابطه بین آنچه در مغز میگذرد (ذهن) با آنچه در بدن وجود دارد (ژن) است که در میدان فرهنگ انجام میشود و در این راستا از سازوکار تکامل استفاده میکند؟ آیا ژن و مغز دو ارابهران بدن آدمیاند که اسب فرهنگ آن را به پیش میراند با طنابهای تکامل که یک طرف این طنابها در دست ارابهرانها و طرف دیگر آن بر گردن اسب فرهنگ است؟ نفس مطرحکردن این پرسشها هر کدام مدخلها یا سناریوهای ممکن و متفاوت برای شفافسازی در این رابطه را مشخص میکند. در همین راستا میتوان به نظریه سه جهان «کارل پوپر» اشاره کرد. «پوپر» معتقد است که ما همزمان در سه جهان زندگی میکنیم. جهان سطح یک، جهان فیزیک و شیمی است. جهان سطح دو، جهان ذهن است. جهان سطح سه، جهان زبان است که فرهنگ محصول آن است. بر اساس این مدل یک چینش از این سه عنصر میتواند اینگونه باشد که ژن در سطح جهان یک قرار گیرد (یعنی ژن استعاره نبوده بلکه یک هستومند عینی است). ذهن در جهان دوم و فرهنگ در جهان سوم قرار گیرد. «پوپر» هر سه جهان را مشمول سازوکارهای تکاملی میداند. بنابراین اسطورهها که عموما در جهان دوم یا ذهن قرار دارند در مدل «پوپر» فقط میتوانند با جهان زبان یا فرهنگ ارتباط داشته باشند. بر اساس این مدل نقش اسطوره در رابطه بین ژن، مغز و فرهنگ از سازوکاری تبعیت میکند که «پوپر» به تفصیل در مورد آن سخن گفته و پژوهشی مستقل را طلب میکند.
* دانشآموخته دکترای فلسفه علم -پژوهشگر در فلسفه علم، معرفتشناسی تکاملی و معرفتشناسی بدنمند