|

این خانه پنجره ندارد

مرجان 40ساله است، درست هم‌سن‌و‌سال من. اما وقتی که نگاهش می‌کنی انگار مادرم است. رنج زندگی سخت خطوط چهره‌اش را عمیق‌تر می‌کند. نه اینکه من جوان مانده باشم نه! من اندازه یک زن 40ساله‌ام و او اندازه یک زن 60ساله. وقتی با خنده می‌گویم هم‌سنیم! روسری‌اش را جلو می‌کشد. انگار می‌خواهد خطوط عمیق صورتش را نبینم. نگاهش را می‌دزدد و بعد رد اشک روی گونه‌هاش می‌دود. مرجان دو سال پیش وقتی به خانه می‌رسد، پیکر دخترش را داخل حیاط‌خلوت می‌بیند؛ خودش را پایین پرت کرده بود و زنده ماند. همان وقت که تازه صحبتمان گل انداخته است، سراغ دخترش زینت می‌رود. پوشک دختر را که انگار مجسمه‌ای خوابیده است، باز می‌کند و شکمش را فشار می‌دهد... رویم را برمی‌گردانم و او می‌گوید: همه می‌گن زینت زنده‌ست... اما این مرده... این جنازه مونده رو دست من و یک پسر 16ساله که از من متنفره... .

این خانه پنجره ندارد
شهرزاد همتی دبیر گروه جامعه روزنامه شرق

شهرزاد همتی: مرجان 40ساله است، درست هم‌سن‌و‌سال من. اما وقتی که نگاهش می‌کنی انگار مادرم است. رنج زندگی سخت خطوط چهره‌اش را عمیق‌تر می‌کند. نه اینکه من جوان مانده باشم نه! من اندازه یک زن 40ساله‌ام و او اندازه یک زن 60ساله. وقتی با خنده می‌گویم هم‌سنیم! روسری‌اش را جلو می‌کشد. انگار می‌خواهد خطوط عمیق صورتش را نبینم. نگاهش را می‌دزدد و بعد رد اشک روی گونه‌هاش می‌دود. مرجان دو سال پیش وقتی به خانه می‌رسد، پیکر دخترش را داخل حیاط‌خلوت می‌بیند؛ خودش را پایین پرت کرده بود و زنده ماند. همان وقت که تازه صحبتمان گل انداخته است، سراغ دخترش زینت می‌رود. پوشک دختر را که انگار مجسمه‌ای خوابیده است، باز می‌کند و شکمش را فشار می‌دهد... رویم را برمی‌گردانم و او می‌گوید: همه می‌گن زینت زنده‌ست... اما این مرده... این جنازه مونده رو دست من و یک پسر 16ساله که از من متنفره... .

 

مرجان راست می‌گوید؛ عادل از مادرش متنفر است... چون عادل زمانی به دنیا آمد که پدر به جرم قتل اعدام شده بود و از زندگی چیزی نفهمید جز فقر و نداری و کارگری. یک روز هم که بستنی گاز می‌زد و از مدرسه به خانه بازمی‌گشت، خواهرش را غرق در خون دید... می‌‌گوید: پاهاش تکون می‌خورد... داشت جون می‌کند انگار... . مرجان نیازمند رسیدگی است برای اینکه کمی نفس بکشد... بتواند پسرش را به مدرسه بفرستد و خانه را کمی بزرگ‌تر کند تا بوی نفس‌های مانده زینت، بوی دارو تمام خانه 15متری آنها را پر نکند...

 

مرجان می‌گوید شب‌ها با زینت حرف می‌زند. می‌گوید: «شاید یه شب بیدار شه... شاید از بین اون پلکای نیمه‌باز، یه لحظه نگام کنه... یا بغض کنه... فقط یه بغض».

 

مرجان می‌گوید: «من بچه‌م رو کشتم» و بعد دست‌هاش را می‌گذارد روی صورتش، طوری که انگار می‌خواهد خودش را خفه کند با همین دست‌های پینه‌بسته. «وقتی گفت حالش خوب نیست، وقتی گفت دلش نمی‌خواد زنده باشه، گفتم ادا درنیار... گفتم مردم نون ندارن بخورن، تو چی کم داری؟!».

 

بعد چشم‌هاش را به من می‌دوزد: «کم داشت، اما من ندیدم... من گوش ندادم». هر شب‌ تا صبح‌ کنار تخت زینت می‌نشیند. نه کتاب می‌خواند، نه دعا. فقط گاهی گوشش را نزدیک دهان دخترش می‌برد و صدای نفس‌های کوتاهش را می‌شمرد.عادل شب‌ها خانه نمی‌آید. شب‌ها را در پله‌ها، پارک محله یا پشت‌بام‌ها می‌گذراند. گاهی در کارواش کنار میدان می‌خوابد. می‌گوید: «اگه یه روز خونه بیام و اون جنازه دیگه اونجا نباشه، شاید بتونم یه بار، فقط یه بار، مامانمو بغل کنم». مرجان این را که شنیده بود، گریه نکرد. فقط رفت و روی بالش زینت خم شد. لب‌هاش را گذاشت کنار گوشش و گفت: «زینت... خودت برو عزیزم... خودت برو تا داداشت زندگی کنه». خانه‌شان نه پنجره‌ای دارد، نه آفتابی. همیشه بوی دارو، پنبه و غذای نیم‌پز. گوشه‌ای لباس‌های شسته‌نشده، گوشه‌ای وسایل درمانی‌ و یک قالیچه کهنه که زیر تخت زینت تا خورده و خاک گرفته.

 

مرجان می‌گوید اگر بتواند یک اتاق دیگر داشته باشد، شاید عادل برگردد. شاید سر سفره شام بنشیند. حالا دو سال گذشته و هیچ اتفاقی نیفتاده. زینت نه بیدار شده، نه مرده. عادل هنوز شب‌ها را بیرون می‌خوابد و مرجان، هنوز هر شب، تا صبح، صداهای بی‌نفس دخترش را می‌شمرد. گاهی فکر می‌کنم مرجان خودش هم دیگر زنده نیست. انگار او هم با زینت از آن پنجره افتاده. فقط یکی‌شان افتاد روی سنگ، یکی‌شان روی خاک. اما هر بار که می‌گویم‌ بیا برو یه مددکار بگیر، یه مؤسسه، یه جا کمکت کنه... فقط سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «نه... من زینتو خودم انداختم... خودمم باید ازش نگهداری کنم».

 

و هیچ‌کس‌ هیچ‌وقت‌ نمی‌فهمد وزن زینت چقدر است. ما برای بازگرداندن این تن‌های رنجور نیازمند یاری شما هستیم. نیازمند مبلغ 80 میلیون تومان تا زینت جانی بگیرد، یک خانه با دو اتاق اجاره کند، کمی از داروهای زخم بستر زینت را تهیه کند و عادل را کمی سروسامان بدهد. در صورت تمایل مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 5041721209434720 بانک رسالت به نام شهرزاد همتی پل‌سنگی واریز کنید.