|

این یک تصویر واقعی‌ است

نوزاد ‌در آغوش دست‌هایش نرم بالا می‌آورد، با چشم‌های سیر‌خواب و ریخت غمناکش شروع به دلبری می‌کند؛ نگاه پرابهامش مثل همه تازه متولدشده‌ها سُر می‌خورد روی خاموشی اجسام و من به این تن شفاف محزون نگاه می‌کنم که فقط یک گریه کم دارد. از آن اولین گریه‌ها که آدمی را به وجد می‌آورد و دیوانه‌اش می‌کند.

این یک تصویر واقعی‌ است

سیامک صدیقی: نوزاد ‌در آغوش دست‌هایش نرم بالا می‌آورد، با چشم‌های سیر‌خواب و ریخت غمناکش شروع به دلبری می‌کند؛ نگاه پرابهامش مثل همه تازه متولدشده‌ها سُر می‌خورد روی خاموشی اجسام و من به این تن شفاف محزون نگاه می‌کنم که فقط یک گریه کم دارد. از آن اولین گریه‌ها که آدمی را به وجد می‌آورد و دیوانه‌اش می‌کند.

زل به نوزادی مانده‌ام که بی‌هیچ تقلایی، توی دست‌های مرد سبزپوش فقط نگاهم می‌کند، با نگاره‌ای از لبخند به لب‌های باریکش که قرار نیست هیچ‌گاه به سینه‌های مادر بچسبد.

دست‌های تنومند، تن بی‌نصیب‌مانده از حیاتش را آرام فرو می‌برد میانه سطل آب و بوی کافور پخش می‌شود روی رایحه نجیب نوزاد. مرد سبزپوش دارد غسلش می‌دهد؛ غسل میت برای کودکی که فقط یک گریه کم دارد.

برش اول؛ غسالخانه

حتی تصور اینکه200 کالبد بی‌جان را هر روز بخوابانی روی سکو و غسل بدهی آن‌گونه که تطهیرکنندگان در بهشت زهرا (س)، ناگوار و رنج‌آور است؛ اما در این راهروی باریک، عادت آن‌گونه به همه‌چیز و همه‌جا نشت کرده که در‌و‌دیوار گنگ اینجا هم به اندوه‌های لزج خو گرفته‌اند؛ عادت نشسته روی چشم‌های غسالان، روی فرچه و بوی کافور و دست‌هایی که هر روز سُر می‌خورد بر کالبدهای مرده. عادت عارضه عجیبی است که آدمی را می‌بلعد، او را مسخ می‌کند به نادیده‌انگاری؛ اما همین خوگیری‌های به ضرورت، هیچ‌گاه روی برخی آشوب‌ها و پدیده‌ها نمی‌نشیند... بغض می‌شود. همان‌گونه که اینجا... سپیده‌دم روزهای یکشنبه و سه‌شنبه آن‌گاه که سهم غسالان از تطهیر، اعضای بریده‌بریده بدن و نوزادانی است که نفسی برای ادامه ندارند؛ جنین‌های ناتمام که گمنام دفن می‌شوند.

این یک تصویر واقعی‌ است

خون که حالا دارد جلوی چشم‌هایت روی پارچه‌های سفید پیشروی می‌کند، اشاره است. پخش می‌شود لابه‌لای تاروپودهای سفید و مثل غم جلو می‌آید. خودش را تحمیل می‌کند به چشم‌های تو و یکباره به تمام حواست دستبرد می‌زند. و بوی مرموز سرگردان، از میانه خون آرام‌آرام به سماع درمی‌آید. مجال که به «بو» می‌رسد، صریح و استوار سرریز می‌شود و گستاخ به تمام تنت می‌چسبد؛ آدمی‌زاد یک بوی عجیبی دارد وقتی روحش را گرفته باشند.

بو از انبوه درهم فشرده پارچه‌هایی طغیان می‌کند که محکم گره‌شان زده‌اند... و خون حتی از درزهای محال نایلون‌ها بیرون زده و سرخی‌اش را همه‌جا پاشیده است.

«وهم» وقتی به اوج می‌رسد که انگشت‌های عجول، نایلون‌ها را پاره می‌کنند و انباشتی از دست‌ و پاهای دریده‌شده، پخش می‌شود روی زمین؛ مچ، آرنج، ران، انگشت، کتف، غوزک پا... همه‌چیز هست. سربریده و خون‌آلود.

نوبت به پارچه‌ها که می‌رسد، اندوه یکباره تو را تسخیر می‌کند، آن‌گونه که چشم‌هایت حیران می‌شود و مجالی برای گریستن پیدا نمی‌کند. هر پارچه، قنداقی است برای نوزادی یا جنینی کال که نخوابیده‌ است‌... مرده‌ است. ده‌ها نوزاد که در یک آن نگاهت می‌کنند و زلال لبخند می‌زنند؛ یک شمایل بی‌رحم.

نوزادان اندوه چشم به راه غسالان

فقط که کلان‌مردان و زنان به چنگ مرگ نمی‌افتند یا جوان‌‌ترها و بچه‌ها. گاهی تکه‌پاره‌های آدمی و جنین‌هایی نارس -بی‌آنکه مجالی به حد نیم‌نظاره‌ای تماشا پیدا کنند-‌ نصیب تطهیرکنندگان می‌شوند و خاک کوزه‌گری.

نوزادان اندوه، به دور از چشم‌های همیشه دلواپس مادرها، روی سرامیک‌های نمناک، دراز کشیده‌اند، هم آغوش با حجم تلنبارشده دست‌ها و پاها... و چشم به راه غسالان.

نایلون‌های زرد و سبز و مشکی، با برگه‌ای که به تک‌تک‌شان پیوست شده است، با بندهای انگشت، پاره می‌شوند. روی ورق‌ها اسم بیمارها و پزشک‌ها را با نام پاره‌های آدمی قاطی کرده‌اند؛ نایلون‌ها که پاره می‌شود بریده‌های آدمی، چشم‌های حیرت‌زده‌ات را بغل می‌کنند؛ پاهای چپ و آرنج راست لابه‌لای نام بیمارها و دکترها می‌لولند و در هم می‌آمیزند.

این پیکره‌ها و تلخندها، تصویری واقعی و تکرار شونده است؛ سالن تطهیر را قرق کرده‌اند و انگشت‌ها هنوز دارند قنداق باز می‌کنند و جنین‌های مرده را میان دست‌هاشان تکان‌تکان می‌دهند.

برش دوم؛ غسالخانه

عقربه که به هفت می‌رسد، جنین‌های آدمی‌زاد و بریده‌های تن، با جامه‌هایی از خونابه بیرون می‌آیند. سردخانه پیکره‌هایی را روی زمین فرش می‌کند که باید در یک ساعت فشرده زجرآور غسل داده شوند.

«اینکه بچه را یکدستی بگیری و توی سطل فرو ببری، دل می‌خواهد، پوست نرم بچه زیر دستکش هم حس می‌شود. من هر سه بچه‌ام را هر بار که حمام برده‌ام، همین‌طوری شسته‌ام».

مهدی حالا چهار سال است که هنوز عادت روی بامداد یکشنبه‌هایش ننشسته است.

«کسی را نمی‌شناسم که موقع شستن نوزاد، حسی نداشته باشد. همه یاد بچه خودشان می‌افتند و عذاب می‌کشند».

غسال‌ها 550 کودک را در شهریورماه 1401 غسل داده‌اند؛ این آماری است که بهشت زهرا (س) می‌دهد، با فراوانی 121 نوزاد فقط در چهارم همین ماه.

«بارها شده که وقتی جنازه‌ای را می‌شستم خودم را جای مرده گذاشتم و احساس کردم کسی دارد من را غسل می‌دهد. سخت است؛ ولی این شغل من است و به من نان می‌دهد؛ اما وقتی نوزاد می‌آورند تا غسل بدهم، بچه‌ام را جای او می‌گذارم... . خدا خودش صبر بدهد. کمرشکن است».

عادت سجاد را هم هنوز مصادره نکرده است.

هفت اندوهگین صبح

نام‌ها از سردخانه بیرون آمده‌اند و روی زمین فرش شده‌اند. جماعت سبزپوش با پیشبندهای سپید، در ابتدای راهروی باریک ایستاده‌اند، با دستکش‌های‌شان که به انگشت‌های قیچی چنگ شده‌ است؛ جراحانی را می‌مانند مهیا برای اعجاز.

عقربه‌ در تقلای واهی هر‌روزه دوباره به هفت نزدیک شده‌ است که نایلون‌ها با سرانگشت تطهیرکنندگان پاره می‌شوند و پوشش‌های پارچه‌ای با آن گره‌های قایم به غضب قیچی‌ها می‌رسد؛ از پارچه‌ای به پارچه دیگر.

تکه پاره‌های آدمی‌ از تک‌تک‌شان بیرون می‌ریزد؛ خون‌آلود و نفرت‌انگیز. دست‌ها و پاهای مرده روی هم می‌لولند و سرگردان همه‌جا پخش می‌شوند.

این «جان» چه می‌کند با آدمی‌زاد‌، که اندام‌های تماشایی، بی‌ او این‌گونه کریه شده‌اند. و خیام روی انباشت پیکره‌ها زمزمه می‌کند:

«این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست‌

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی‌

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست».

تن‌پاره‌های دیابتی که مثل شب سیاه شده‌اند و کالبدهای تصادفی با ردی از خون که هنوز به لایه‌لایه‌های پوست ماسیده است، روی سکوی غسالخانه دراز می‌کشند، در انتظار طهارت.

دستکش‌ها این بار بازوی فرچه‌ها را می‌گیرند تا رنگ خون از پوست‌های فرسوده ناپدید شود. انگشت‌های کارکشته، عضوها را دست می‌گیرند و غسل می‌دهند؛ حیرت‌انگیزترین هم‌آغوشی دست‌ها با اندام آدمی‌زاد.

حمام دلمرده کودکانه

«نوزاد را که غسل می‌دهم شب‌ها خواب می‌بینم که توی قبر دراز کشیده‌ام و یک نفر آن بالا نگاهم می‌کند».

«جان» اما با جنین‌های کال کاری ندارد. روح دارد این بدن‌های کامل کوچک. آن‌گاه که دست‌های زمخت مرد سبزپوش، گردن نحیف نوزاد را می‌گیرد و برای حمامی دلمرده میانه آب می‌برد، چشم‌های خواب‌آلود نوزاد به چشم‌هایت می‌چسبد و طوری نیم‌خند می‌زند که انگار در یک‌قدمی بیدارشدن است. و تو هر آن منتظری تا پلک‌ها از هم فاصله بگیرند و هق‌هق کودکانه بریزد روی دستکش‌های سفید... نمی‌گیرند و نمی‌گرید.

جواد 9 سال است نوزاد غسل می‌دهد. روبه‌روی سطل پر‌آب، جنین را توی دست‌ها گرفته است و سه بار فرو‌می‌برد. کودک یخ کرده است، که این‌گونه در خودش جمع می‌شود.

کفن به اندازه تن‌پوش بچگانه سمت دیگر سکو خودش را مهیا کرده تا جنین را در بغلش بگیرد. کودک را روی پنبه می‌گذارد و به قدر یک مشت خاک روی تن حریری‌اش می‌پاشد و کفن را گره می‌زند.... و تمام.

کودک گمنام حالا آماده خاک‌شدن است

«هنوز بعد از این همه سال وقتی نوزاد غسل می‌دهم حالم دگرگون می‌شود. شب‌ها خواب می‌بینم».

و می‌رود سراغ جنین دیگر.

برش سوم؛ دفن گمنام معصومیت

جوارح کارکشته آدمی را با نوزادان خام که دنیا را نبوییده‌اند، چسبیده به هم دفن می‌کنند. فردای واقعه کفن‌پوشی. در تاریک‌روشن قبرستان که خورشید میان برآمدن و نیامدن گیر کرده است.

از آن بالایی که من ایستاده‌ام، قبرها بلوک‌های مداومی هستند که دراز به دراز کنار هم ردیف شده‌اند و تصویری نیمایی آفریده‌اند: «شباهنگام، در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگان‌اند».

دست و پاهایی که مشخص نیست پیکره‌های‌شان بعدها قرار است کجا با خاک هم‌خوابه شوند و کودکان گمنامی که کسی بر مزار آنها گریه نخواهد کرد.

نعش‌کش سفیدرنگ، با مسافران بی‌سرانجام که بی‌هنگام به مقصد رسیده‌اند، در گل‌ولای زمین قبرستان، گودال را به سمت قبور پایین می‌آید. هیچ چیزی جز یک تراژدی هولناک نیست؛ بغضی است که سرازیر می‌شود و رقص کلمات بیم‌خورده روی شیشه نعش‌کش خودنمایی می‌کند:

نامش مرگ، آنچه درس می‌دهد زندگی‌ست.

من همیار حضرت عزرائیلم

«اندر دو جهان که را بود زَهره این».

همین نیم‌بیت، مصداق همه داود است. مردی در انتهای میانسالی که فاش به سمت سالمندی خیز برداشته است. نوزادان قنداق‌پیچ را دست‌های او به سینه خاک می‌چسباند.

«داغ اولاد یعنی دیگر هیچ چیزی نداری برای از دست دادن».

آب‌ و‌ گل را با انگشت‌های تندخو سازش می‌دهد و برای تک‌تک جنین‌های نابارور زهدان می‌سازد، خانه‌سازی می‌کند. بازی محبوب کودکان.

نعش‌کش که به ابتدای گودال می‌رسد؛ یعنی هیچ اعجازی قرار نیست بر این پیکره‌های کوچک لبخند بزند و همه‌چیز به انتها رسیده است.

داود گل‌بازی‌اش را رها می‌کند، به پیشواز میهمانان کوچک می‌رود که ساعتی دیگر میزبانان این خاک می‌شوند.

قنداق‌ها که روی خاک نمور دراز می‌کشند، پیرمرد، دایه همه جنین‌های مرده می‌شود، درگیر سواکردن بریده‌های تن از بچه‌ها:

«اینها پس از دفن فراموش می‌شوند. فکر می‌کنی کسی دنبال دست و پای خودش می‌آید؟».

و لبخند می‌زند. از گونه گریه تلخ من از خنده...

«فقط منم که رفیق‌شان هستم».

رد آبی‌رنگی که روی برخی کفن‌ها افتاده، جایگاه سر کودکان است، چشم‌های پف‌آلود و لبخندهای بی‌رمق که باید رو به قبله باشد: «نوزاد در حکم انسان کامل است، سرش را باید حتما بچرخانیم طرف قبله».

نیازی به رنگ آبی هم نیست؛ بوی صدر و کافور هنوز موی تُنُک جنین‌ها را رها نکرده است.

داود تک‌تک‌ قنداق‌ها را انگار پاره‌های آجر، طوری در قبر می‌چیند که همدیگر را تنگ در آغوش می‌گیرند. چونان شمایلی از «سوگواران در میان سوگواران».

بعد یک لایه گل ورآمده و سنگ لحد.

همین...

عرق را که روی صورتش راه افتاده هبه می‌کند به تاروپود آستین پیراهن خاک‌آلود...