یک مهرجویی و چندین علت مرگ
حالا همه دارند دنبال قاتل میگردند. گمان همگان بر این است که قاتل یا قاتلانی که نباید بیشتر از دو یا سه نفر باشند، داریوش مهرجویی و همسرش را کاردآجین کرده و به قتل رساندهاند.
شاهرخ دولکو: حالا همه دارند دنبال قاتل میگردند. گمان همگان بر این است که قاتل یا قاتلانی که نباید بیشتر از دو یا سه نفر باشند، داریوش مهرجویی و همسرش را کاردآجین کرده و به قتل رساندهاند.
مرگ داریوش مهرجویی مثل اغلب هنرمندان و اندیشمندان کشتهشده اصیل و دارای ایده و فکر، یک دلیل واحد ندارد. اینگونه هنرمندان و اندیشمندان (و گاه ورزشکاران) حتی وقتی که به مرگی طبیعی میمیرند یا گموگور میشوند یا دست از کار میکشند یا به کشوری دیگر مهاجرت میکنند، یک علت واحد برای این کار ندارند. علتهای فراوان جمع میشوند و دست به دست هم میدهند و ضربههایی مهلک بر جان او وارد میکنند تا حیاتش را بگیرند. بله درست فکر میکنید. سانسور یکی از علتهای مرگ اوست. از اولین فیلم مهمش زخمها شروع شد: برای «گاو» مجبورش کردند تمام دیوارهای روستا را رنگ سفید بزند تا از نکبت و فقر اثر کمتری در فیلم دیده شود. «دایره مینا» سالها توقیف بود. جلوی نمایش «مدرسهای که میرفتیم» را گرفتند. «بانو» سالها در حبس ماند و «سنتوری» هم چند سالی معطل ماند تا بعد از پخش سیدیهای غیرمجازش، از شبکه خانگی سر دربیاورد. دوست و همکارش فرامرز فرازمند به قول خودش سر مشکلات سنتوری و بدهیهایی که بالا آورده بود، دق کرد و مرد. ضربهها یکی یکی فرود میآمدند و زخمها سر باز میکردند. زخم بعدی «لامینور» بود که هر روز یک شایعه برایش درست کردند. بعد جلوی نمایشش را گرفتند تا کاری کنند که پیرمرد با عصبانیت جلوی دوربین بلرزد و از ته دل فریاد بزند و دادخواهی کند و سینهاش را سپر کند. این البته آخرین ضربهای نبود که بر تن نحیف و زخمخورده او وارد شد. فردای آن روز بابت اعتراضهای روز قبلش عذرخواهی کرد و ضربهها مدام فرود میآمدند: کمی بعدتر وقتی برای نمایش «گاو» به خارج از کشور رفته بود در خیابانهای لوکزامبورگ، دوربین به دست دنبالش راه افتادند بلکه مجبورش کنند تا به جمهوری اسلامی فحش بدهد. زیرا به اعتقاد کسی که فیلم را میگرفت (و فیلم را با عنوان «ایجاد شرمساری» برای مهرجویی در اینترنت پخش کردند)، او (مهرجویی) به این علت که کارگردان سینما بوده باید درد مردم را جلوی دوربین او بیان کند. وظیفه و مسئولیتی که هیچگاه مشخص نشد چه کس یا کسانی آن را بر گرده کارگردان سینما نهادهاند. زخمها حتی وقتی مهرجویی کشته شده بود نیز همچنان بر جنازه او فرود میآمدند... .
در بسیاری از نوشتههای این چند روز اشاره شده که مهرجویی چند باری بر بریدن سر در فیلمهایش اشاره کرده بود. در «هامون» بریده روزنامهای را نشانمان داد که در آن نوشته بود: «پاکستانیها را در لبنان سر بریدند». بعدتر تصویری از همین سربریدن نشانمان داده بود: آنجایی که در اتاق رئیس اداره، همکارش «مامان جعفری» را میبیند که در هیبت رزمندگان عرب اما سوار بر اسکیت، با یک ضربه شمشیر سر رئیس تکنوکرات اداره را قطع میکند. بعد شتک خونی را میبینیم که بر قاب روی دیوار میپاشد و سر قطعشده رئیس اداره که در حال فوران خون، شعر/پندی ژاپنی برایمان میخواند. بعدتر در صحنه دیگری از همین فیلم، هامون داستان ابراهیم را برای مادر همسرش بازگو میکند و میپرسد: «یعنی چی خانم سلیمانی؟ آدم به دست خودش سر پسر خودشو ببره؟!». و البته داستان سر بریدن و پارهشدن گلو و تکهتکهشدن بدن، در فیلمهای داریوش مهرجویی به همینجا ختم نمیشود. در صحنه دیگری از همان فیلم، قهرمان داستان خودش را میبیند که در سردابهای قرون وسطایی سلاخی میشود. یکی از تصویرهای پایانی «پری» هم صحنهای است که داداشی (در صحنهای از یک فیلم، ظاهرا) با گلوی بریده روی زمین افتاده و در نریشنی میگوید: «آدم افتاده باشه زیر تپه، با گلوی پارهپاره که همینطور ذرهذره خون ازش میره تا تموم کنه...»
پیشتر از آن هم البته صحنه کاردآجین کردن منیر (همسر تقی) را در فیلم «پستچی» دیدهایم که تقی با ضربات متعدد چاقو همسرش را سلاخی میکند. این شاید از شوخیهای تلخ روزگار ماست که مهرجویی (و همسرش) در جنایتی شبیه به برخی صحنههای فیلمهایش کشته شدند. وجود نازنینی که به قول حافظ، بیجرم و بیجنایت، مستحق چنین مرگی تشخیص داده شده است.