|

شب تاریک ابوسعید

خورشید رفته و ابر بساط خودش را روی سر شهر پهن کرده است. ابر انگار روی دل آسمان را گرفته و پرده ضخیم غم را رویش هوار کرده است. آسمان شهر، یکه و تنها زانوی غم بغل کرده و از بیداد روزگار، غمبرک زده؛ دست‌های به‌هم‌پیچیده‌اش را روی دو زانو به هم قفل کرده و پیشانی بر آن نهاده است و دارد به جور زمانه می‌اندیشد. آسمان دلش گرفته! دلش از دیده‌ها گرفته است.

حمیدرضا عظیمی

 

خورشید رفته و ابر بساط خودش را روی سر شهر پهن کرده است. ابر انگار روی دل آسمان را گرفته و پرده ضخیم غم را رویش هوار کرده است. آسمان شهر، یکه و تنها زانوی غم بغل کرده و از بیداد روزگار، غمبرک زده؛ دست‌های به‌هم‌پیچیده‌اش را روی دو زانو به هم قفل کرده و پیشانی بر آن نهاده است و دارد به جور زمانه می‌اندیشد. آسمان دلش گرفته! دلش از دیده‌ها گرفته است. از دیده‌هایی که هر روز از آن بالا تماشا می‌کند و غم مدامش را توی دل، لای دردهایش، پنهانی گرم نگه می‌دارد. آسمان غمگین است. فقط به یک تلنگر نیاز دارد، تلنگری که دلش را بلرزاند و... .

برق، خطی سفید و طولانی روی دل آسمان می‌اندازد و رعد، با آن صدای مهیب سقف دلش را هری می‌ریزاند. دلش می‌لرزد و اشک‌هایش نم‌نم باران می‌شود و خودش را توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر خالی می‌کند. آسمان سفره دلش را به روی شهر باز می‌کند و باران را روی بام‌های خانه‌های شهر، رها می‌کند!

آدم‌های این پایین از غم آسمان، انگار خوش‌حالند. لبخند می‌زنند و ترانه می‌خوانند: باز باران با ترانه/ با گهرهای فراوان/ می‌خورد بر بام خانه... دست هم را می‌گیرند و یاد روز‌های بارانی و گردش ایام گذشته را، می‌ریزند توی جام خاطراتشان و مثل باده هفت‌ساله سر می‌کشند. مستی می‌آید سراغ‌شان و مدتی کرخت می‌شوند و درد زخم‌ها را از یاد می‌برند...

دل آسمان، انگار می‌ترکد و شروع به هق‌هق می‌کند. نم‌نم باران، سیل اشک می‌شود و راه می‌افتد توی کوچه و خیابان شهر؛ من هم! نمی‌دانم خصلت باران است یا چه؟ هر چه که هست، باران که می‌بارد، هوای پرسه می‌زند به سرم. راه می‌افتم توی خیسی شهر و قدم در خیابان‌های لیچ آب می‌گذارم. آقا مهدی را آنجا دیدم...

ساعت حدود 23 است توی بولوار ابوسعید! آقا مهدی سیگارش را روشن کرده و دارد با آن عشق‌بازی می‌کند. لب روی گونه‌های سیگار می‌گذارد و انگار که بخواهد شیره جانش را بمکد، دود را هورت می‌کشد و می‌بلعد. سلام می‌کنم! با زور سرش را به سمتم می‌چرخاند و سری تکان می‌دهد و دوباره لبش را روی گونه‌های سفید سیگار می‌گذارد و شیره جانش را دوباره هورت می‌کشد و فرو می‌دهد!

«خسته نباشی! کمک نمی‌خوای؟!» این را که می‌شنود مثل تکه یخی که نصفش آب شده و توی کاسه شناور مانده باشد، رویش باز می‌شود و لبخند روی لب‌هایش (که از نوع سیگارکشیدنش حدس می‌زنم باید تیره باشد) می‌نشیند. گارد بسته آقا مهدی با همین یک جمله باز می‌شود و می‌گوید: «ممنون مهربون!» رو سر گودالی که حدود یک متر عمق دارد و چهل سانت عرض و یک و نیم‌متر طول می‌ایستم و ته آن را نگاهی می‌اندازم: «ترکیده؟!» و او جواب می‌دهد: «آره! لوله‌ها پوسیده و ترکیده. ساختمون هم قدیمیه. اصلا اعتباری نیست...».

آقا مهدی کار تأسیسات انجام می‌دهد. قدیمی‌ها می‌گفتند: لوله‌کش اما از یک زمانی به بعد این شغل را تأسیسات نامیدند. حالا چه فرقی می‌کند؟ نفهمیدم اما آقا مهدی آمده تا لوله ترکیده را تعمیر کند آن هم این موقع شب. لباسش کاملا خیس است. سیگارش را تمام می‌کند و دوباره می‌رود توی همان چاله‌ای که برایش کنده‌اند. چاله‌ای که تا 10سانتی‌مترش آب جمع شده و با سطل مجبورند خالی‌اش کنند. «مزاحم کارت که نیستم؟» این را گفتم و آقا مهدی همان‌طورکه کار می‌کرد گفت: « نه بابا این چه حرفیه؟! اختلاط می‌کنیم. دستم گیر است زبانم که کار می‌کند!».

از اوضاع و احوال روزگار می‌پرسم و اینکه دَخل کفاف خرج و بَرج را می‌دهد یا نه؟ گویی که دست توی زخمش کرده باشم، از روی نگاهش «آخ»ی عمیق و طولانی را شنیدم. مهدی حدود 40 سال دارد و دو تا بچه! یکی‌شان مدرسه‌ای است. همین کار را سخت کرده است: «ببین! هم تو توی این جامعه زندگی می‌کنی هم من. پس هم تو خبر داری داره چی‌ تو این جامعه می‌گذره هم من. جواب سؤال رو احتمالا خودت می‌دونی اما نه! دخل ما تو این وضعیت هیچ‌وقت با خرج، جور درنمی‌یاد. من کارم لوله‌کشیه. باید خدمات ارائه کنم در قبالش اجرت بگیرم. کار من به وضع مردم بستگی داره و...». حرف آقا مهدی را قطع می‌کنم که: «این چه حرفی‌ است آقا مهدی؟ الان اگر لوله منزل ما بترکد دیگر چه فرقی دارد که من بی‌پولم یا با پول باید تعمیرش کنم. حتی اگر شده قرض می‌کنم چرا؟ چون وقتی لوله بترکد ساختمان را آب برمی‌دارد، کلا خرابی به بار می‌آورد». و جواب می‌دهد: «این یک بخش کار ماست مگر هر چند سال لوله شما می‌ترکد؟ روزی یک بار که نمی‌ترکد. درست است؟ من به عنوان یک تأسیساتی کارم گستره فراوان دارد. شما اگر وضعت خوب باشد یکهو هوس می‌کنی شیرآلات منزلت را عوض کنی. این کار من است. وضعت خوب باشد برای جلوگیری از تخریب، لوله‌کشی پوسیده را عوض می‌کنی این‌طور نیست که منتظر بمانی تا یک جایی بترکد و مجبور شوی شروع به تعمیر کنی. شما اگر وضعت خوب باشد کولرت را هر سال سرویس می‌کنی نه دو سال در میان و...؛ بنابراین وضع من و دخل من به دخل تو و بقیه ربط دارد. حتما ربط دارد. حالا وقتی وضع بقیه مردم خوب نیست، من هم اوضاع مالی خوبی ندارم. خدا را شکر می‌کنم اما مثل گذشته نیست، قبلا وضع بهتر بود. همین تابستان گذشته من کار کمتری انجام داده‌ام. چرا؟ چون شما وضعت خوب نبوده».

آقا مهدی شروع می‌کند از اوضاع بد اقتصادی گفتن. از اینکه بچه چقدر خرج دارد. هم بچه مدرسه‌ای و هم بچه‌ای که مدرسه نمی‌رود. بچه مدرسه‌ای که کیف و کفش و لوازم‌التحریرش جای خود، باید این کلاس و آن کلاس هم ثبت‌نام کند. آقا مهدی از خرج صحبت می‌کند از برج! اما به دخل که می‌رسد، زبانش به لکنت می‌افتد. می‌گوید: «وضع کار کارگران همیشه این است. همیشه بستگی به شرایط دارد. شرایط مردم. شرایط جامعه. کلا خیلی به خودمان ربطی ندارد که ما چه می‌خواهیم. به اینکه چقدر تلاش می‌کنیم و به اینکه چقدر می‌خواهیم در مسیر تأمین نیازهایمان هم قدم برداریم ربطی ندارد. وضع ما همیشه به بقیه ربط داشته است... .

توی تاریکی پیش می‌روم و به آسمان نگاه می‌کنم. انگار یک نقاش روبه‌روی بوم آسمان نشسته و هرچه رنگ سیاه داشته روی آن ریخته است. آسمان تاریک تاریک است.