|

نقدی بر فیلم «منطقه‌ی مورد علاقه» به کارگردانی جاناتان گلیزر

صدایی که نمی‌شنویم

خانواده‌ای شاد با هم به برای شنا و ماهیگیری به کنار رودی زیبا آمده‌اند. شادمانی بچه‌ها، لذت دسته‌جمعی این خانواده و تصاویر چشم‌نواز از طبیعت این منطقه دلنشین، سرآغاز یک روایت عجیب از این منطقه است. روایتی از منطقه‌ای بهشتی که کنار جهنم روی زمین است و این داستان فیلم «منطقه مورد علاقه» است. فیلم، روایت زندگی و خانه رودولف هوس، رئیس اردوگاه آشویتس است که خانه‌اش، دیوار به دیوار اردوگاه است و بهشت و جهنم در این منطقه، با یک دیوار از هم جدا شده است. تصاویر، راوی زندگی و حال خوب خانواده هوس در این منطقه است، اما صداهایی از آن‌ سوی دیوار می‌آید که داستان دیگری را روایت می‌کنند؛ صدای تیراندازی، فریادها و سوت قطارها.

صدایی که نمی‌شنویم

سعید  احمدی‌پویا

 

خانواده‌ای شاد با هم به برای شنا و ماهیگیری به کنار رودی زیبا آمده‌اند. شادمانی بچه‌ها، لذت دسته‌جمعی این خانواده و تصاویر چشم‌نواز از طبیعت این منطقه دلنشین، سرآغاز یک روایت عجیب از این منطقه است. روایتی از منطقه‌ای بهشتی که کنار جهنم روی زمین است و این داستان فیلم «منطقه مورد علاقه» است. فیلم، روایت زندگی و خانه رودولف هوس، رئیس اردوگاه آشویتس است که خانه‌اش، دیوار به دیوار اردوگاه است و بهشت و جهنم در این منطقه، با یک دیوار از هم جدا شده است. تصاویر، راوی زندگی و حال خوب خانواده هوس در این منطقه است، اما صداهایی از آن‌ سوی دیوار می‌آید که داستان دیگری را روایت می‌کنند؛ صدای تیراندازی، فریادها و سوت قطارها.

منطقه مورد نظر یا منطقه مورد علاقه، ترجمه‌های فارسی نام فیلم The Zone of Interest است و روایت زندگی در منطقه آشویتش است که اردوگاه کار اجباری نازی‌ها در آن قرار داشته است و این منطقه، شخصیت اصلی روایت است. منطقه‌ای که دو روایت متضاد از حقیقت را بیان می‌کند؛ یکی شر مطلق است و دومی ابتذال‌ شر. عبارت ابتذال شر، اصطلاحی است که هانا آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم به آن پرداخته است. آرنت معتقد است‌ شرهای بزرگ در تاریخ بشر و با تأکید بر هولوکاست، نه توسط انسا‌ن‌های دیوصفت یا بیماران روانی، بلکه توسط مردم عادی صورت پذیرفته است؛ مردمانی که شهروندانی قانون‌مدار بودند و مطیع دستورات سازمان بالادستی خود‌. به عبارت دیگر، وقتی شرارت همه‌گیر بشود و قبح آن از بین برود، همه شهروندان را دربر می‌گیرد و همه آنها اجزای یک روایت ضدانسانی می‌شوند. آرنت معتقد است گاهی انگیزه شرارت، پیشبرد شغل و حرکت در مسیر حرفه یک شهروند قانون‌مدار است. آرنت به‌صراحت تأکید می‌کند که «حقیقت غم‌انگیز این است که بیشتر اعمال شر را انسان‌هایی انجام می‌دهند که هرگز تصمیم نگرفته‌اند که آیا می‌خواهند خوب یا بد باشند».

رودولف هوس، رئیس اردوگاه آشویتش، نمونه‌ای از همین شهروندان است و روایت فیلم، تصویر زندگی این افسر نازی است که نمونه عینی از نظریه ابتذال‌ شر هانا آرنت است. او با همسرش هدویگ و پنج فرزندشان در خانه‌ای مجاور اردوگاه زندگی می‌کنند. هوس فرزندانش را برای شنا و ماهیگیری از خانه بیرون می‌برد و همسرش، تمام وقت خود را صرف خانواده دوست‌داشتنی خود و رسیدگی به باغ و خانه مورد علاقه‌اش می‌کند. این علاقه تا به حدی است که وقتی حکم انتقالی هوس می‌آید، همسرش نمی‌خواهد از آن منطقه برود و از هوس می‌خواهد که دور از او، در این خانه بماند. او این خانه و این منطقه را بهشت روی زمین و خانه رؤیایی خویش می‌داند. خانه‌ای که دیوار به دیوار کوره‌های آدم‌سوزی نازی‌ها‌ست. روال زندگی در این خانه، آن‌قدر آرام و لذت‌بخش است که تماشاگر تصور می‌کند ساکنان خانه از اتفاقات آن‌ سوی دیوار خبر ندارند. اما کارگردان در چند نقطه روایت، نشان می‌دهد که ساکنان خانه وقوف کامل بر اتفاقات اردوگاه دارند. هدویگ، از متعلقات و لباس‌های زندانیان به خدمتکاران خانه، بذل و بخشش می‌کند و هوس در شنا با فرزندانش در رودخانه، بقایای انسانی را در آب پیدا می‌کند اما نقطه اوج روایت، جایی است که هوس به فکر ثبت ایده خویش در راه‌اندازی کوره‌های آدم‌سوزی است و آن را ایده‌ای نوآورانه می‌نامد‌. همچنین از بقایای سوخته انسان‌ها به‌عنوان کود استفاد می‌کنند که سبب سرسبزی و رشد خوب گیاهان باغ شده است. در سکانس دیگر، هوس همراه با پسرش سرگرم اسب‌سواری است؛ پسرک می‌گوید که صدایی شنیده است و هوس می‌گوید صدای پرنده است. هوس دروغ نمی‌گوید و دیگر صدای شکنجه‌ها، فریادها و دردهای زندانیان را نمی‌شنود. این مردم عادی، با خوگرفتن به یک روال عادی، با جنایتی بزرگ، با مسالمت کامل زندگی می‌کنند.

شیوه کارگردان، شخصیت‌پردازی شخصیت‌های روایت نیست و به حال درونی آنها نمی‌پردازد و فقط از زاویه لانگ‌شات، سعی در نشان‌دادن تصاویر زندگی این مردم‌ عادی در این منطقه ویژه دارد که با چهره‌هایی شاد، به همزیستی و مشارکت در جنایت مشغول هستند و البته همه افراد روایت این‌گونه نیستند. مادر هدویگ که برای دیدن دخترش آمده است و از بهشت و باغ دختر و خانواده‌اش مشعوف می‌شود، شب‌هنگام که نور آتش کوره‌ها و صداهای زجر آدمیان را می‌شنود، نمی‌تواند تحمل کند و بدون خداحافظی، آن بهشت پوشالی را ترک می‌کند. دخترک خانواده که شب‌ها نمی‌تواند بخوابد و شب‌هنگام در آن منطقه شیرینی برای مردگان یا زندانیان گرسنه می‌گذارد. برای همین است که تصاویر این دخترک با روال عادی فیلم تفاوت دارد و با فیلترِ سیاه‌/ ‌سفید و نگاتیو، فیلم‌برداری شده است. این دخترک با الهام از زنی به نام الکساندریا خلق شد که کارگردان در جریان تحقیقاتش، توانسته بود با الکساندریای ۹۰‌ساله ملاقات کند و او در 12‌سالگی برای زندانیان گرسنه، سیب می‌گذاشته است؛ دوچرخه و لباسی که بازیگر این نقش در فیلم استفاده می‌کند، هر دو به الکساندریا تعلق داشتند. به‌‌جز دخترک، کودکان دیگر هوس هم در روایت هستند که ناظر خاموش تصاویر و صداها هستند و آنچه باید یاد بگیرند از والدین خود می‌آموزند. پسری که از زندانی‌کردن و آزاردادن برادر خود لذت می‌برد و با لبخند، به خشونت‌ورزی می‌پردازد. هدف از پرش‌های زمانی و عدم رعایت توالی زمانی روایت، در خدمت بیان مضمونی خاص است و این است که هرکسی در هر بازه زمانی می‌تواند به جای هوس و خانواده‌اش قرار بگیرد و دیوارهای جهنم را تمیز و به بهشتی زیبا تبدیل کند؛ همان‌طوری که امروز خدمتکاران، زمین‌های موزه آشویتس را تمیز می‌کنند و شیشه‌های موزه را پاک می‌کنند، درحالی که آن‌ سوی شیشه پوتین‌ها و لباس‌های انسان‌هایی است که امروز نیستند و لکه ننگ ظلمی که به آنها شده، تا ابد پاک‌نشدنی است. شاید تبدیل این مکان مخوف برای موزه و بازدید و عکس‌گرفتن از آن، عادی‌سازی جنایتی باشد که هوس و خانواده‌اش در کنار دیوارهای جهنم، با لبخند و شادمانی زندگی می‌کردند. آرنت در آخر کتاب آیشمن در اورشلیم می‌نویسد: «سیاست مهدکودک نیست، در سیاست اطاعت و حمایت یکسان‌اند. همان‌طورکه شما حامی و مجری سیاستی بودید که نمی‌خواست زمین را با مردم چند ملت دیگر سهیم باشد، گویی شما و مافوق‌هایتان اساسا حق داشتید تعیین کنید که چه کسی باید یا نباید در جهان زندگی کند، ما هم به این نتیجه رسیده‌ایم که از هیچ‌کس، یعنی هیچ‌یک از اعضای نژاد انسان، نمی‌توان انتظار داشت که بخواهد زمین را با شما سهیم باشد». «منطقه مورد علاقه» سکانس افتتاحیه‌ و پایان‌بندی فوق‌العاده‌‎ای دارد؛ نزدیک به دو دقیقه تصویری سیاه ‌به نمایش گذاشته می‌شود و فقط صداها هستند؛ صداهایی که از اعماق یک سیاه‌چاله بیرون می‌آیند. روایتی از یک سیاه‌چاله که هر نوری را بلعیده است، اما این صداها هستند که هی انعکاس یافته و ادامه می‌یابند تا روایتگر رنج‌ها و دردهای آدمیانی باشد که به دست همنوع خود سوزانده شده‌اند. فیلم بیان یک روایت تاریخی نیست؛ صدای هشداری از تکرار وقوع این اتفاق‌های هولناک است؛ صدایی که نمی‌شنویم و سقوط آدمیان در سیاه‌چاله‌ها تکرار می‌شود؛ سیاه‌چاله‌ای که می‌تواند مردمان عادی را هم در خود ‌بگیرد و از مردمان عادی هیولاهایی بسازد که زندگی همنوع خود را به مخاطره بکشند و لبخند بزنند.