|

جان خود در تیر کرد آرش*

زنده‌یاد مهندس آرش رحمانی را زمانی که نخستین بار دیدم، در عنفوان جوانی با سری پرشور و اشتیاقی وافر به فرهنگ ایران و راه سیاسی دکتر محمد مصدق بود و در این راه پوینده حوزه عمومی شد. جلسات سه‌شنبه منزل دکتر ورجاوند، کانونی بود برای مشتاقان میهن‌گرای مصدقی که دل در گرو آزادی، موازین حقوق بشر و دموکراسی در این کهن بوم‌ و‌ بر داشتند.

جان خود در تیر کرد آرش*

حسین مجتهدی: 

همه مرگ راییم، برنا و پیر/ به رفتن خرد بادمان دستگیر

(شاهنامه فردوسی، داستان رستم و اسفندیار)

زنده‌یاد مهندس آرش رحمانی را زمانی که نخستین بار دیدم، در عنفوان جوانی با سری پرشور و اشتیاقی وافر به فرهنگ ایران و راه سیاسی دکتر محمد مصدق بود و در این راه پوینده حوزه عمومی شد. جلسات سه‌شنبه منزل دکتر ورجاوند، کانونی بود برای مشتاقان میهن‌گرای مصدقی که دل در گرو آزادی، موازین حقوق بشر و دموکراسی در این کهن بوم‌ و‌ بر داشتند. زمانه‌ای که هنوز نشریات و فضای ارتباطات اجتماعی به گونه‌ای نبود که شبکه‌هایی فرهنگی به سهولت شکل گیرند و ببالند، دوستی فرهیخته، دکتر افشین جعفرزاده، او را که از فعالان کانون جوانان شهرک غرب بود، با خود به منزل دکتر ورجاوند، سخنگوی جبهه ملی ایران، آورد و در نیمه دوم دهه 70، با او و شماری از جوانان دلبسته این راه پیوندی فکری و دوستی‌ای شکل گرفت و پایید و پویید. او که سال‌ها از من و برخی همراهان جوان‌تر بود، پرشور و پر‌انرژی وارد این فضای فرهنگی و سیاسی شد و در تعاملی پویشگرانه با این کانون سیاسی جایگاه یافت. گویی گمشده‌ای ذهنی و قلبی را در این فضا باز می‌جویید. در این فضا با چهره‌هایی مانند مهندس عباس امیرانتظام، دکتر داوود هرمیداس‌باوند و استاد ادیب برومند آشنایی و سپس مودتی عمیق یافت که تا پایان عمر به آنان از دل و جان مهر می‌ورزید.

ایران فرهنگی برایش خاستگاهی ارجمند داشت و در سپهر سیاسی، راه دکتر محمد مصدق را فراتر از هر مسیر دیگری در راستای اعتلای اجتماعی و سیاسی ایران یافته، دل در گرو آن نهاده، فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی خود را در چنین زمینه‌ای آغازید و استمرار بخشید. دریغا که بس ناگهان، رخت از میان ما بربست و ناباورانه ما را در سوگ خویش نشاند.

همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد/ دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی

(نظامی‌گنجوی)

او اگر‌چه رشته تخصصی دانشگاهی‌اش مهندسی مخابرات و اشتغالش در حوزه فنی و بازرگانی بود؛ ولی از سویی به هنر موسیقی و از دیگر سوی به تاریخ و فلسفه علاقه‌ای وافر داشت و در نگاشته‌‌‌هایش می‌کوشید تا بحث‌‌هایی نظری را رقم بزند و فراتر از بحث‌های در سطح، به واکاوی آنها بپردازد. می‌توان به دیدگاه‌های او نیز مانند همگان نقدهایی وارد کرد؛ زیرا که سخن پایانی وجود ندارد؛ مگر در کلام‌های مطلق‌گرای ایدئولوژی‌زده؛ اما زمینه‌ساز بحثی نظری بودن، خود در راستای تبادل اندیشه نقادانه و شکوفاسازی اندیشه‌هایی نو است.

پرهیجان بود و این هیجان گاه در تعاملاتش تنش‌آفرین می‌شد، گاه شتاب‌زده تصمیم‌هایی کلان می‌گرفت و نقدهای تندی به فرد یا جریانی وارد می‌کرد که از منظر شماری از همراهان، از‌جمله نگارنده این سطور، از حوزه تحلیل امر سیاسی دور می‌شد. در تحلیل و نقد درباره شخصیت، کردار و تاریخچه شماری از کوشندگان عرصه سیاست ایران با خود من در مواردی اختلاف نظری معنادار داشت و به بحث‌های طولانی می‌انجامید که گاه باز‌می‌ماند. گاه منعطفانه نظرش را تغییر می‌داد و در مواردی تا پایان زندگی‌اش این اختلاف نظر ادامه یافت. هیچ‌یک به دنبال اقناع دیگری نبودیم؛ امری که نه ممکن و نه مطلوب است. او فردی با توانایی اجرائی و مدیریت به شمار می‌رفت و از‌این‌رو برای نشریه توقیف‌شده سیاووشان از او دعوت کردم تا مدیریت اجرائی‌اش را بر‌عهده گیرد و با گشاده‌رویی پذیرفت و تا توقیف آن نشریه عهده‌دار این مسئولیت بود؛ البته مقالاتی ارزنده نیز برای این نشریه نگاشت که برخی منتشر شد و مواردی به علت توقیف نشریه از انتشار بازماند.

در برهه‌ای از تاریخ معاصر که جنبشی مدنی شکل گرفت و طیفی از آحاد ملت ایران و گروه‌های سیاسی را به هم نزدیک کرد، یک رشته اعلامیه با دغدغه‌های معطوف به دموکراسی، آزادی، عدالت اجتماعی و همبستگی و همراهی تکثرگرا در ایران را با گروهی از همفکران منتشر کرد. در کنار آن مقالاتی تحلیلی نگاشت که انتشار نیافته‌اند؛ اما برای من جهت همخوانی و بحث ارسال می‌کرد.

فارغ از محتوای نگاشته‌ها، آنچه در این نوشته‌ها بارز است، شیوه نگاه او به امر سیاسی در ایران است. گرانیگاه این نگاه، رویکردی میهن‌گرایانه و مبتنی بر تمامیت ارضی با به‌رسمیت‌شناسی تکثرگرایی فرهنگی در ایران، در گفتمانی معطوف به حقوق بشر و مردم‌سالاری بر بنیاد جمهوریت و آزادی‌خواهی است. از‌این‌رو خود را از ملی‌گرایی شوونیستی و توتالیتر از سویی و از سوی دیگر از نگاه‌های ایران‌ستیزانه و تفرقه‌گرا متمایز می‌کرد و در تکاپوی نوزایی اندیشه‌های مصدقی بود. سکولاریسم را لازمه مسیر ترقی و رشد ایران می‌دید و با تمام وجود از آن دفاع می‌کرد. قهرمانان ملی را؛ از ستارخان و امیر‌کبیر و مصدق تا فروهران، ارج می‌نهاد و انگیزه‌ای والا برای بازخوانی و واکاوی میراث کهن فرهنگ ایران در پیوند با پرسش‌های امروز ایران داشت؛ از رازی و بیرونی تا امثال هدایت.

چنان پر شد فضای سینه از دوست/ که عطر خویش گم شد از ضمیرم

(حافظ)

ستمکاره زمانه‌ای است که ناراستان چنان عرصه را بر مردمان تنگ ساخته‌اند که گویا شور زندگی از گیتی رخت بربسته است و رشته الفت با شوق به زیستن را گسسته است. در سراسر جهان «جنگ و مرغوای او» طنین‌افکن است و از غزه تا اوکراین، جان آدمی بازیچه دیوخویان زمانه است. در سوگ او نشستن به‌راستی دل‌آزار و جانکاه است، دریغا و دردا که ایران فرزندی گرامی را از دست داد؛ هرچند او در آغوش خاکی آرمیده است که بسیار به آن عشق می‌ورزید و این خاک نمادی از خاستگاهی فرهنگی بود که اشتیاق او را در امر اجتماعی شکوفا ساخته بود.

«و خاک، خاک پذیرنده اشارتی‌ست به آرامش...

در کوچه باد می‌آید

این ابتدای ویرانی‌ست

آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می‌آمد».

(فروغ فرخزاد، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

او در دوستی شرافتمند بود، ویژگی‌ای که دردمندانه در شماری از افراد، فارغ از جایگاه سیاسی‌شان، در پوزیسیون و اپوزیسیون، غایب بزرگ است. کژنهادان شرف‌ستیزی که به‌راحتی به حریم انسان‌های حتی هم‌رزمشان تعدی می‌ورزند و از دروغ و دغل ابایی ندارند و چهره نفرت‌انگیزشان را پشت نقاب نام‌های بزرگ پنهان می‌کنند و برای لذت‌جویی‌های اهریمنی‌شان و منافع شخصی‌شان بی‌محابا نزدیک‌ترین کسان خود را زیر پا می‌نهند. زنده‌یاد عباس معروفی، با قلم توانمند خود در رمان «فریدون سه پسر داشت» به‌خوبی عفونت‌های ریشه‌کرده در پوزیسیون و اپوزیسیون را به رشته تحریر می‌کشد. سه پسر، سه جریان سیاسی‌اند که اگرچه در ایدئولوژی با یکدیگر در تضاد و تقابل‌اند؛ اما در ویژگی‌هایی متوحشانه، بسیار همسو هستند و از‌این‌رو راهی در جامعه آفت‌زده گشوده نمی‌شود، تنها ایرج در این بازخوانی اسطوره‌ای (فرزند چهارم) است که به مرداب این بازی چرکین فرو‌نمی‌غلتد و جان را در این حماسه انسانی می‌بازد.

آرش نیز از تباری دیگر و از زمره کسانی بود که می‌شد با او روابطی دوستانه داشت و به حریم شخصی خویش فراخواند، بدون بیم و هراس از پلشتی و ناروایی. عنصری نادر در این روزگار. روزگاری که به تعبیر حکیم سنایی:

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا/

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه/

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

او حتی در جایگاه مخالف نیز می‌کوشید شرافت را پاس بدارد. یک بار در گفت و شنیدی دوستانه، در فضای شخصی‌اش از بی‌آزرمی موجودی عاری از شرافت و اخلاق و هرزه‌ای رذل، دردمندانه سخن می‌گفت؛ اما باز نمی‌خواست شرافتش را برای انتقام شخصی‌اش زیر پا نهد و حرمت ارزش‌هایش را به فراموشی بسپرد و شکیبایی را بر انتقام شایسته‌تر می‌دید.

در سالروز درگذشت دکتر محمد مصدق که با جان و دل به آرمان‌های او عشق می‌ورزید، رخت از این سرای سپنجی بربست. انسان به زندگی، مرگی را بدهکار است و مقصدی جز مرگ پیش‌روی فرزند آدمی نیست. به تعبیر نیچه، فیلسوفی که آرش بدو اشتیاقی وافر داشت «مرگ اصلا دشمن زندگی نیست؛ بلکه ابزاری است که از طریق آن معنای زندگی آشکار می‌شود».

زندگی اجتماعی منبع درد و رنج است و فرزند آدمی را از آن گریز و گزیری نیست و در سراسر زیست آدمی پیکار و تلاش برای رهایی گریز‌ناپذیر است؛ اما گاه روان پرتکاپو که به زیستی فرومایه تن در‌نمی‌دهد، از تنگناهای بشری و حیاتی چنان رنجیده می‌شود که از معنابخشی به آن توان زدوده می‌شود و کالبد خاکی را به اختیار یا به جبری وا‌می‌نهد. روزگاری یادآور این گفتار گوته: «چه زمانه‌ای است که انسان باید به خاک سپرده‌شدگان 

رشک ورزد!».

اگر مرگ داد است بیداد چیست/

ز داد این‌همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست/

بدین پرده اندر تو را راه نیست

(شاهنامه فردوسی، داستان سهراب)

* عنوان برگرفته از شعر سیاوش کسرایی است