شکلهای زندگی: به مناسبت انتشار «پروست علیه زوال» یوزف چاپسکی
پروست در اردوگاه
ضربالمثلی مشهور میگوید کسی که مرگ به سراغش میرود اما زنده میماند، تا مدتها مرگ به سراغش نمیرود. این ضربالمثل درباره هرکسی درست نباشد، درباره یوزف چاپسکی (1896- ۱۹۹۳) درست به نظر میرسد. او که افسر ارتش لهستان بود، در ۱۹۴۰ به اسارت روسیه درمیآید و همراه با عدهای افسر به اردوگاه کار فرستاده میشود. آنها تصمیم میگیرند برای حفظ امید، حتی امیدی موهوم، به یکدیگر قوت قلب بدهند تا بتوانند اردوی کار اجباری و سرمای منفی چهلوپنج درجه را تحمل کنند. چاپسکی که قبلا آثاری از پروست را خوانده، میکوشد از شگردهای پروست استفاده کند تا هر چیزی ولو جزئی را به موضوعی تداعیکننده بدل کند.
نادر شهریوری (صدقی)
ضربالمثلی مشهور میگوید کسی که مرگ به سراغش میرود اما زنده میماند، تا مدتها مرگ به سراغش نمیرود. این ضربالمثل درباره هرکسی درست نباشد، درباره یوزف چاپسکی (1896- ۱۹۹۳) درست به نظر میرسد. او که افسر ارتش لهستان بود، در ۱۹۴۰ به اسارت روسیه درمیآید و همراه با عدهای افسر به اردوگاه کار فرستاده میشود. آنها تصمیم میگیرند برای حفظ امید، حتی امیدی موهوم، به یکدیگر قوت قلب بدهند تا بتوانند اردوی کار اجباری و سرمای منفی چهلوپنج درجه را تحمل کنند. چاپسکی که قبلا آثاری از پروست را خوانده، میکوشد از شگردهای پروست استفاده کند تا هر چیزی ولو جزئی را به موضوعی تداعیکننده بدل کند. این کار به کمک خاطره انجام میشود؛ مقصود از خاطره، تداعی خیالی است که با واقعیت درهم تنیده میشود. «در آن روزها نقش خیال پروست همدم من بود، میدیدمش نشسته در آن اتاق دمکرده محصور با دیوارهای چوبپنبهای که بیبروبرگرد جا میخورد و حتی شاید احساساتی میشد اگر میشنید بیست سال پس از مرگش اسرای لهستانی، بعد از یک روز تمام سرکردن در برف و سرما، سراپا گوش بودند برای داستان دوشس دوگرمانت، مرگ برگوت یا هر آنچه که میتوانستم از جهان فکری پروست به یاد بیاورم».1 با این ترکیب پروستی، یوزف چاپسکی فاصله میان گذشته و حال را درهم میریزد، چون دیگر مرزی میان آن دو نمیبیند. او مرزهای گذشته و حال را تا بینهایت نامشخص و متغیر پنداشته تا آنجا که امید موهوم به امیدی مادی و ملموس برای رهایی بدل میشود. «نمیفهمیدیم چرا فقط ما، چهارصد افسر و سرباز، جان به در برده بودیم، از میان آن همه آدم، پانزده هزار رفیق همرزمی که جایی پشت مدار قطبی، در اقصای سیبری، ناپدید شدند بیهیچ رد و نشانه، ته آن ماتمکده، لحظاتی که به همدمی خاطراتم از پروست، دولاکروا و دگا* گذشت در خیالم خوشترین ساعات عمر است».۲
«از کجا معلوم...» عبارت مورد علاقه پروست است. در دل این عبارت جهانی از امکانات و سلسلهای از اتفاقات نهفته شده است. این اتفاقات ممکن است خوب یا بد باشند، اما در هر حال اتفاقاتی غیرقابل پیشبینی و به تعبیر پروست اتفاقاتی «پیشرو» هستند. به نظر بسیاری که با آثار پروست آشنایی بیشتری دارند، کلمه «پیشرو» جایگاه مهمی در ادبیات پروست دارد؛ یعنی «از کجا معلوم» که اتفاقات «پیشرو» زندگی مرا دگرگون نکند. اتفاقاتی که وقوع آن از قبل قابل پیشبینی نیست. پروست میگوید «پسرک دهسالهای را میشناخته که تنی رنجور و تخیلی پیشرس داشته و به دخترکی بزرگتر از خودش عشقی صرفا ذهنی داشته، او ساعتها پشت پنجره میایستاد تا «گذر دختر» را ببیند، اگر نمیدیدش گریه میکرد و اگر میدیدش باز گریه میکرد و حتی بیشتر... دیگر نه میخوابید و نه چیزی میخورد، روزی خود را از پنجره پایین انداخت، اول پنداشته شد که نومیدی از رسیدن یار، او را به خودکشی برانگیخته است اما برعکس دانسته شد که تازه با او گفتوگوی طولانی کرده و دختر به او غایت مهربانی نشان داده بود، آن گاه حدس زده شد که در پی این سرمستی که شاید امکان دوباره چشیدنش را نمیداشت از زندگی بیمزهای که برایش مانده دل برید».۳ در اینجا پروست یکی از پراهمیتترین حرفهایش را میگوید: «... همه چیز را آرزو شکوفا، تملک پژمرده میکند».۴ اما شرط آرزو عدم تحقق آن است، «ساعتی که در آینده است همین که حال شد همه جاذبههایش را از دست میدهد».۵ اما آرزویی را که محقق نشود و بر روی هم انباشت شود، میتوان همچون فنری فشردهشده در نظر گرفت که معادل میل دلوزی عمل میکند؛ در این صورت میل بدل به نیروی بیسابقهای میشود که بدن را تسخیر میکند، همچون نیرویی بیگانه اما قوی که مانند مولدی پرفشار بدن را شارژ میکند. پروست به این نیرو «امیدواری در پرتو عشق» میگوید. حال اگر خواسته باشیم شدت این میل را بسنجیم، دیگر نباید به زبانی بیولوژیک سخن بگوییم بلکه باید به زبان ریاضی بگوییم تا ابعاد آن را تا حدودی به دست آوریم، چون این نیرو نه به صورت تصاعد حسابی بلکه به صورت تصاعد هندسی افزایش مییابد تا به آن حد که آرامش بدن را مختل میکند، در این صورت بدن یکپارچه میل میشود، مانند همان پسرکی که روحش به تسخیر درآمده، او ساعتها پشت پنجره میایستد تا گذر دختر را تماشا کند، او دیگر نه چیزی میخورد و نه میخوابد، شبحی هولناک از نوع همان شبحی که زمانی مارکس گفته بود اروپا را به تسخیر درآورده بود، این بار بدن کودک را تسخیر کرده است تا بدان حد که کودک بدون شبح نمیتواند زندگی کند و چهبسا حتی انگیزهاش همان باشد؛ شبحی هولناک اما نویدبخش و حتی ضروری و لذتبخش.
به یوزف چاپسکی برگردیم. اهمیت چاپسکی در حین درک پروست، اتصال پروست به اتفاقات پیشرو در اردوگاه کار است. او پروست را حاصل ذوق هنری و علاقهاش به ادبیات میداند، آنهم در شرایطی که هیچ کتاب یا نوشتهای از پروست در اتاقی که کیپ تا کیپ افسر شب را به صبح میرسانند، وجود ندارد و همینطور کتابی از دیگر نویسندگان. اما چاپسکی تنها خاطرهها و یادهایی از پروست در ذهن خود داشته و اکنون میکوشد آن را به خود یادآوری کند. «هیچ کتابخانهای دم دستم نبود، هیچ کتابی پیشم نبود که ربطی به موضوعم داشته باشد، آخرین کتاب فرانسویای که دیده بودم برمیگشت به قبل از سپتامبر ۱۹۳۹. برای همین فقط یادهایی جستهگریخته از رمان پروست در خاطرم مانده بود که میکوشیدم تا جایی که میتوانم دقیق به خاطر بیاورم». اتفاقا در شرایط بحرانی و در لحظاتی «پیشرو» آنچه به ذهن چاپسکی میآید «منهای بیشماری» است که پروست به دفعات از آن میگوید: در پروست «منهای بیشمار» وجود دارد که این «منها» هرکدامشان زندگی را در لحظه، در لحظههای پیشرو و گاه در مواجهه با خود آغاز میکنند.** به نظر پروست هر فرد میتواند و پتانسیل آن را دارد که از بیشمار «من» تشکیل شود که در اساس یک «من»اند و از بیشمار زندگی که در اصل یک زندگیاند، در این صورت هر فرد میتواند با گذر از شکلی به شکلی دیگر، «من» جدیدی از خود را به نمایش درآورد. این شکل از نمایش اگرچه در ذهن یا چنانکه پروست میگوید در خیال اتفاق میافتد و ممکن است اساسا ربطی به واقعیت نداشته باشد، اما همچون همان شبح بدن آدمی را بهتمامی تسخیر کند و موجب گشایشهای جدیدی در زندگی پیشرو شود. این فعالیت یا در حقیقت کنش ذهنی توانایی اندیشیدن یا زندهماندن را به وجود میآورد و به بدنهای در حال زوال نشان میدهد که میتوانند علیرغم واقعیت سخت و طاقتفرسای اردوگاه به حیات خود ادامه دهند. به نظر چاپسکی، پروست در اردوگاه میتواند حیات بیولوژیک سخت را به عجیبترین کلاس درس عالی بدل کند. «کیف خوشی سهیمشدن در فعالیتی فکری که بر ما مسجل میکرد هنوز توانایی اندیشیدن و واکنش نشاندادن به مسائل ذهنی را داریم، مسائلی که از قضا هیچ دخلی به واقعیت آن روزهایمان نداشت، حس و حال دلپذیری میداد به اوقاتی که در غذاخوری آن صومعه متروک سپری میشد، آن عجیبترین کلاس درس عالی، احیاگر دنیایی که میپنداشیم تا ابد از دست رفته است».
* یوزف چاپسکی تا قبل از دستگیری، نویسنده و علاقهمند به هنر و نقاشی ازجمله به نقاشیهای دلاکروا و ادگار دگا بود و همینطور آثار نویسندگان فرانسوی مانند آندره ژید، برگسون و البته پروست را مطالعه کرده بود.
** «منهای بیشمار» در پروست باعث میشود که او هرگز برای انسان محدوده معین زمانی در نظر نگیرد، به همین دلیل پروست هرگز از سنوسال سخن نمیگوید.
۱، ۲. «پروست علیه زوال»، یوزف چاپسکی، ترجمه شبنم نیکرفعت
۳، ۴، ۵. «خوشیها و روزها»، مارسل پروست، ترجمه مهدی سحابی