پرواز از پاگودا (بخش۲)
یکم مارس ۲۰۲۴، یعنی حدود سه ماه پس از تجربه ویپاسانا در نپال، اتفاقی در شهر پونای هند برایم افتاد که من را به ویپاسانا وصل کرد و از برخی ابهامات پرده برداشت. الحق که هند سرزمین عجیبیه و هر عجبش پیشنیاز یه درس جدید.
یکم مارس ۲۰۲۴، یعنی حدود سه ماه پس از تجربه ویپاسانا در نپال، اتفاقی در شهر پونای هند برایم افتاد که من را به ویپاسانا وصل کرد و از برخی ابهامات پرده برداشت. الحق که هند سرزمین عجیبیه و هر عجبش پیشنیاز یه درس جدید.
صبح زود. سه ساعت زودتر از حد معمول رسیدم به دانشگاه پونا. با دوستان دانشجوی ایرانیام قرار داشتم. رفتم سمت اینترنشنالسنتر دانشگاه پونا. اتوبوس خیلی سریع از گوا به پونا شبونه اومد و ساعت شش صبح رسیده بودم و دوستانم قرار بود ساعت 9 برسن، بنابراین روی یه سکو نشستم و به صدای پرندههای صبحگاهی گوش دادم که تنوع فراوانی هم داشتن و گذر زمان را مطلوب میکردن. روبهروم ماه بود و ترکیب جالبش با شاخههای بیبرگ یه درخت قدیمی و نیمهخشک؛ ترکیب زیبایی که ارزش لحظه رو دوبرابر میکرد.
عابرها، دونده و پیاده از کنارم میگذشتن؛ کنجکاو یا بیاهمیت. اما یکیشون که آروم هم قدم میزد، با لباسی سراسر سفید و تهریشی به رنگ لباسش، با موی جوگندمی کمپشت و یه لبخند ذاتی، بعد چند قدم سرعت گامهای آهستهاش را آهستهتر هم کرد. برگشت و اومد جلو و لبخند ملیحش را کمی نمایانتر کرد و من هم با لبخند پاسخش رو دادم. بیهیچ کلامی خواستم از جام بلند شم، به رسم ادب و غریزه، که با دستش تأکید کرد بشینم. نشستم و باز به هم نگاه کردیم.
یک دقیقه بعد، اولین کلامش این بود: «tell me about yourself»؛ به من درباره خودت بگو!
باتعجب گفتم: «منتظرم».
گفت: «به من درباره خودت بگو!».
گفتم: «یک مسافر منتظر».
گفت: «بگو، بیشتر بگو!».
گفتم: «از ایالت گوا میام و یکی دو ساعته رسیدم به پونا و منتظر دیدار دوستانم هستم. قرارمون اینجاست ساعت 9 حدودا. و در حال گوشکردن به این صدای زیبای طبیعتم (دانشگاه پونا به طبیعت بکر و زیبایی میمونه. چیزی شبیه النگدره گرگان، نزدیک به شهر، اما جنگلی ناب و ساکت).
اینا رو توضیح دادم و گفتم چیز بیشتری واسه گفتن ندارم.
گفت: «اسمت چیه؟».
گفتم: «حامد».
گفت: «معنیش چیه؟».
گفتم: «ستایشگر».
گفت: «چه چیزی رو ستایش میکنی؟».
گفتم: «هر آنچه قابل ستایشه. الان این درختها و این خنکای صبح و صدای پرندهها و ماه و زیبایی موجود رو».
گفتیم و گفتیم. از بالاترین نقطه موجود گفت، ورای همه اجزا و جایگاه خدایی که لایق ستایشه و همه اجزای در حال ستایش اون. از پنج عنصر وجودی گفت و بعد از چهار عنصر فیزیکی به عنصری رسید که در ویپاسانا از اون یاد شده بود بارها: لایه نور.
اونجا با توضیحاتش متوجه شدم که تجاربم در ویپاسانا از چه نوعی بوده. یه تصور صرف نبوده، بلکه یه چیز واقعی ولی فراتر از عادی بوده. یه نشانه برای حضور محض! به تعبیر استاد رهگذر، این لایه نور و احساسکردنش رابطه مستقیمی با حضور عمیق داره. توی مراقبه ویپاسانا، هرچقدر اجرای تکنیکها و بودن در «آن» و حضور عمیقتر باشه و مدیتیشن و توجه و مشاهده تمام بدن جزءبهجزء عالیتر باشه، این درک و تجربه هم نمود بیشتری داره. جرقهوار با آغاز مدیتیشن شروع میشه و یونیفرمی از جنس لایهای مرتعش، بعد از پوست به سمت بیرون احساس میشه که با اولین تلاش برای تصاحبکردنش رنگ میبازه.
انگار بازی ذهن باشه که بخواد این درک و احساس و مشاهده رو به کنترل خودش دربیاره و عجبا که این دو در تضادی بنیادین هستن و این تضاد از بزرگترین درسهای ویپاسانا بود؛ برای شخص من حداقل.
از این مقوله چیزی بیشتر گفتن جایز نیست؛ چراکه به احترام خوانندهای که میخواد ویپاسانا رو تجربه کنه، تجارب خیلی شخصی رو فاکتور میگیرم.
پس از این آشنایی باکیفیت، گفت با من بیا. راهی شدیم. رسیدیم به یک گستهاوس (خوابگاه دانشجویی) داخل دانشگاه. به هندیِ به مسئول اونجا گفت یکی دو ساعتی اتاقی در اختیار این مرد قرار بده که استراحتی بکنه و دوشی بگیره.
گمونم از استادان دانشگاه پونا بود و این لطف رو در حق من کرد و همهچیز به روانی آب پیش رفت.
بعد ایمیلم رو گرفت و عکسی به یادگار گرفتیم و رفت. همین؛ رفت.