|

عصر چریک‌ها: گفت‌وگوی احمد غلامی با مهدی فتاپور

رد مبارزه مسلحانه

آنان که مناظره‌های معروف دهه 60 را به یاد دارند، حتما مهدی فتاپور را به‌خوبی می‌شناسند که از طرف سازمان چریک‌های فدایی خلق در این مناظرات شرکت داشت. مهدی فتاپور که از دوستان نزدیک حمید اشرف، چریک افسانه‌ای بود، اوایل دهه 50 به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست اما چندی نگذشت که دستگیر شد و سال‌هایی را که در زندان بود به بحث و فحص درباره عملیات مسلحانه و رویکرد سیاسی به مبارزه گذراند.

رد مبارزه مسلحانه
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

آنان که مناظره‌های معروف دهه 60 را به یاد دارند، حتما مهدی فتاپور را به‌خوبی می‌شناسند که از طرف سازمان چریک‌های فدایی خلق در این مناظرات شرکت داشت. مهدی فتاپور که از دوستان نزدیک حمید اشرف، چریک افسانه‌ای بود، اوایل دهه 50 به سازمان چریک‌های فدایی خلق پیوست اما چندی نگذشت که دستگیر شد و سال‌هایی را که در زندان بود به بحث و فحص درباره عملیات مسلحانه و رویکرد سیاسی به مبارزه گذراند.

 

فتاپور سال 1330 در تهران متولد شد و سال 1347 به دانشکده فنی دانشگاه تهران وارد شد و به فعالیت صنفی سیاسیِ دانشجویی پرداخت. مهدی فتاپور همراه جمعی دیگر از چریک‌ها در زندان به ایده‌های بیژن جزنی درباره رد مبارزه مسلحانه گرایش پیدا کردند که کار سیاسی و مبارزه علیه دیکتاتوری را اصل و اساس می‌دانست. در این نوبت از برنامه «عصر چریک‌ها» با مهدی فتاپور درباره خاطرات و تحلیل او از آن دوران به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 

 شما سال ۱۳۴۷ وارد دانشگاه شدید و تا سال ۱۳۵۰ در دانشکده فنی تهران درس خواندید. در دانشکده نماینده دانشجویان بودید و کار سیاسی می‌کردید. از آن دوران به‌عنوان دوره فعالیت‌های سیاسی علنی‌تان نام می‌برید، در عین حال که با گروه‌های سیاسی دیگر در تماس بودید که بعدها عضو چریک‌های فدایی شدند یا به نوع دیگری به کارهای سیاسی ادامه دادند. گفت‌وگو را از این دوره شروع ‌کنیم.

بله، سال 1347 وارد دانشکده فنی شدم و از همان زمان فعالیت‌های سیاسی‌ام را شروع کردم. آن زمان فضای خاصی در دانشگاه‌ها حاکم بود. سال 1347 (1968 میلادی) که وارد دانشگاه شدم، تحولی در جنبش چپ به‌خصوص در میان دانشجویان و روشنفکران سرتاسر جهان به وجود آمد که در ایران هم منعکس شد. زمانی که وارد دانشگاه شدم رفرم‌ها صورت گرفته و رژیم توانسته بود سازمان‌های سیاسی اپوزیسیون را هم از نظر تشکیلاتی و هم از نظر سیاسی سرکوب کند.

 

تشکیلات حزب توده نابود شده بود. از نظر سیاسی هم به دلیل نوع رابطه‌ای که با کشور شوروی داشت و تبلیغاتی که علیه‌اش شده بود، کلا اعتبار زیادی نداشت و دانشجویان آن را قبول نداشتند. جبهه ملی هم همین‌طور. چون در مقابل رفرم‌ها سیاستِ روشنی نداشت، خودشان را عقب کشیده بودند و یک‌سری شعارهایشان اجرا شده بود. روحانیت و نیروهای مذهبی هم که مورد تأیید نبودند. در نتیجه شرایط به‌گونه‌ای بود که رژیم تصور می‌کرد خیلی مسلط شده است و سعی کرد رفرم‌های عملی در فضای دانشگاه اِعمال کند. دکتر منتظری به دانشگاه تبریز آمد، آقای نهاوندی و عالیخانی هم به دانشگاه تهران آمدند، نماینده انتخاب کردند و اجازه دادند فعالیت‌های صنفی گسترش پیدا کند. من درست در همان زمان وارد دانشکده شدم.

 

فضایی که در سال‌های 1347 تا 1350 در دانشگاه به وجود آمد، کلا با فضای سیاسی قبل از سال‌های 1347 متفاوت است. یعنی اگر دوره شاه را در نظر بگیریم، یک مرحله از سال 1332 تا سال 1346-1347 است و مرحله دیگر از 1347 تا نزدیک انقلاب. مسئله‌ای در سرتاسر جهان به وجود آمده بود؛ جنبش چپ رادیکال شکل گرفته بود که با جنبش کمونیستی و احزاب کمونیست گذشته یا احزاب مائوئیست فرق می‌کرد. مرکزش هم در اروپا و آمریکا بود. جنبش دانشجویی که در آن سال‌ها شکل گرفت، خیلی رادیکال و خواهان تغییرات بنیادین بود و نیروهای اصلی‌اش دانشجویان بودند. چرایی آن، بحث مفصلی دارد، اما تحلیلگران می‌گویند تعداد دانشجوها زیاد شد و قشر جدید دانشجوها وارد شدند که به این جنبش‌ها منجر شد. این جنبش‌ها در کشورهایی که دیکتاتوری در آن حاکم بود، به شکل رادیکال در مقابل دیکتاتوری راه مبارزه مسلحانه را انتخاب کرد؛ یعنی در ترکیه، آمریکای لاتین و ایران.

 

در کشورهای اروپایی هم مبارزه‌ای رادیکال علیه سیستم با عناصر مختلفی مثل جنبش هیپی‌ها و جنبش چپ رادیکال شکل گرفت. ولی آنها خودشان مبارزه مسلحانه را تأیید نمی‌کردند، با این حال جریانات مسلح در این کشورها مورد تأییدشان بود؛ شخصیت‌هایی مثل سارتر، راسل و دیگران. در این فضا وارد دانشگاه شدم؛ فضایی که در آن جنبش دانشجویی شکل گرفت و من در انتخابات نمایندگان دانشجوها شرکت کردم. از همان سال 1348 نماینده دانشجویان دانشکده فنی بودم و به دلیل اینکه در رأس جنبش دانشجویی بودیم؛ در تظاهرات‌، سخنرانی‌ها، گرداندن مجامع دانشجویی و کتابخانه‌ها نقش اصلی داشتیم. بنابراین با تمام جریانات سیاسی فعال در آن دوره که به‌نوعی تن‌شان به تن دانشجویی می‌خورد در ارتباط بودیم.

 

در نتیجه با اینکه فعالیت مخفی مستقیمی نمی‌کردم، ولی عملا در فعالیت‌های مخفی هم درگیر بودم. در آن سال هنوز مبارزه مسلحانه مطرح نبود. جریان بیژن جزنی سال 1346 دستگیر شدند؛ آنها می‌خواستند مبارزه مسلحانه شروع کنند. قبل از آنها، اسماعیل شریف‌زاده و ملا‌‌ آواره و دیگران، عملیات مسلحانه‌ای در کردستان انجام داده بودند. عملیات دیگری هم بهمن قشقایی انجام داده بود. بنابراین بعد از پیروزی جنبش کوبا، مسئله مبارزه مسلحانه در ایران مطرح شده بود. آن عملیات ادامه جنبش کوبا و همان جریان کمونیستی بود. اما سالی که من وارد این فعالیت‌ها شدم، یعنی از 1347 به بعد، نیروی دیگری مطرح شد؛ در پروسه این سه سال، این نیروی جوان با دیدگاهی جدید و متفاوت با جنبش کمونیستی سابق به شکل رادیکال وارد میدان شد و راه مبارزه مسلحانه را انتخاب کرد.

 

در مورد جریان فدایی که بحث اصلی ما‌ست، مسعود احمدزاده در کتابش دقیقا این پروسه را توضیح می‌دهد و می‌گوید وقتی فدایی‌ها در سال‌های 1345- 1346 محفل‌ خود را تشکیل دادند، معتقد به کار سیاسی بودند و با توجه به دیکتاتوری موجود به‌تدریج به این نتیجه رسیدند که باید مبارزه مسلحانه کنند. این نشان می‌دهد که این پروسه در سال‌های 1348- 1349 طی شد. ولی این جنبش تنها در سطح جریان دانشجویی و رادیکال نبود، بلکه در سطح روشنفکری و شعرها و ادبیات آن دوره نیز بود، که از اشعار فروغ فرخزاد و شاملو شروع شد و دیگران آن را ادامه دادند.

 

یا در سطح مطبوعاتی که منتشر می‌شد، قبلا در تمام مطبوعات چپ نیروهای وابسته به حزب توده و بعد نیروهای وابسته به خلیل ملکی نقش داشتند. ولی در این دوره نشریه «فردوسی، «جهان نو» و... منتشر شدند و نسلی جدید آمد که ربطی به جنبش کمونیستی و حزب توده و شوروی نداشت و کسانی مثل آقای هزارخانی، مصطفی رحیمی، شعاعیان، امیرپرویز پویان‌ و علیرضا نابدل در مشهد در این مجله‌ها قلم می‌زدند. فضای دیگری شکل گرفته بود که دانشگاه‌ها مرکز و نیروی اصلی آن بودند؛ جنبشی روشنفکری که دانشجویان به سمتش جلب شدند.

 

 اخیرا نوعی چپ‌ستیزی در ایران پدید آمده است و نسبت به کسانی که قبل از انقلاب مبارزه مسلحانه می‌کردند واکنش منفی وجود دارد. شما از سارتر و راسل مثال زدید. سال‌های 1347 تا 1350، دوره‌ای که موضوع گفت‌وگوی ماست و شما طی آن دوره در دانشگاه بودید، دوره شکوفایی ادبیات ایران است؛ به فروغ فرخزاد و شاملو و دیگران اشاره کردید. در آن دوره داستان‌نویسان بزرگی داشتیم و بزرگان ادبیات ایران در شعر و ادبیات مدرن متعلق به همین دوره‌ بودند.

 

چرا الان آن دوره مورد بی‌مهری قرار گرفته است؟ جالب است که در آن دوره بین دیدگاه‌ها و فعالیت‌های سیاسی و چریکی با ادبیات و شعر نوعی هم‌پوشانی‌ وجود داشته که الان چنین فضایی وجود ندارد و ادبیات و شعر به‌نوعی غیرسیاسی شده‌ است. علت را چه می‌دانید؟ آیا این اتفاق تحت‌تأثیر جریان جهانی است؟

 

در مورد ادبیات و شعر ایران، در دهه سی و در دوران حزب توده هم جریان قوی ادبی داشتیم که نیروهای چپ بخش بزرگی از آن جریان را تشکیل می‌دادند. شاملو و به‌آذین و ابتهاج متعلق به آن دوره هستند. اما در دهه چهل به بعد فضای دیگری وجود داشت؛ فضایی جهانی و جریان روشنفکری چپی که با احزاب کمونیست سابق و شوروی و مائوئیسم فاصله داشت.

 

در ایران جنبش دانشجویی همه این‌ها را شامل می‌شد. اتفاقا این جریان جدید از ادبیات شروع شد و از نوشته‌های مطبوعاتی که کارهای نظری می‌کردند. مسئله مبارزه مسلحانه بعدا مطرح شد. در کشورهای اروپایی نتیجه این جنبش، تقویت دموکراسی در جامعه بود؛ نهادهای مدنی و جنبش زنان و جنبش صلح شکل گرفت و با اینکه هدف‌های چپ و رادیکال‌شان برآورده نشد و در آن عرصه‌ها شکست خوردند و خودشان تغییر کردند و به این جنبش‌ها پیوستند، اما همه تحلیلگران به دستاوردهای مثبت این جریان تأکید دارند. جریانات مسلحی که در ترکیه و به‌خصوص در آمریکای لاتین شکل گرفت؛

 

جنبش میر (MIR)، توپامارو و...‌ خیلی رادیکال‌تر از جنبش ایران بودند، حتی ضدامپریالیست‌تر بودند و اگر نظراتشان را مطرح کنیم، در خیلی از زمینه‌ها از ما رادیکال‌تر بودند و امروز خودشان ایده‌هایشان را شدیدتر مورد نقد قرار ‌می‌دهند. ولیکن این‌ها در آن زمان علیه دیکتاتوری مبارزه کردند. گرچه خواسته‌هاشان تحقق پیدا نکرد، ولی دیکتاتوری کنار رفت و حکومت‌های دموکرات روی کار آمد. جامعه جریاناتی را که دهه‌های شصت و هفتاد میلادی یا چهل و پنجاه شمسی در آن کشورها و در ایران مبارزه کرده بودند، به‌عنوان نیروهای دیکتاتوری می‌بیند که کمک کردند دیکتاتوری برطرف شود.

 

با رفتن دیکتاتوری در این کشورها، جریان‌های لیبرال روی کار آمدند. بعد جریانات چپ که نظرات قبلی‌شان را رد کردند و دیگر مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند و کمونیست نبودند، حزب‌هایی تشکیل دادند و خیلی‌هایشان توانستند در انتخابات‌ها برنده شوند. رهبر جنبش توپامارو، رئیس‌جمهور اروگوئه شد و دو دوره رئیس‌جمهور بود و یکی از محبوب‌ترین چهره‌های سیاسی آمریکای لاتین است. رئیس‌جمهور برزیل -هفتمین اقتصاد جهان- جزء جنبش چریکی آن زمان بوده و در تبلیغات انتخاباتی‌اش عکس دوران دادگاهش را که به جرم سرقت از بانک محاکمه شده بود چاپ کرده، به‌عنوان کسی که در آن دوران علیه رژیم دیکتاتوری مبارزه مسلحانه کرده و این به‌عنوان امتیاز مثبت تلقی می‌شده!

 

هرچند معلوم است که به‌عنوان کسی که می‌خواهد رئیس‌جمهور کشور شود، آن ایده‌ها را دیگر قبول نداشته. جنبش ما در ایران قبل از اینکه جنبش چریکی شود، جنبشی اعتراضی و فرهنگی بود؛ می‌خواست جامعه را عوض کند و امتیازات و خرافات را از بین ببرد. آنچه را که در دانشگاه‌ها و جنبش روشنفکری ایران قبل از دهه پنجاه به وجود آمد، نباید فقط با مسلحانه‌بودنش تعریف کرد. باید مجموعه این حرکت را در نظر گرفت.

 

 به نکته مهمی اشاره کردید؛ اینکه جنبش‌های سیاسی ما بر اساس فعالیت‌های فرهنگی و ارتقای بینش و دانش توده‌ها شروع به کار کردند. در واقع می‌توانیم بگوییم هیچ سازمانی را قبل از انقلاب پیدا نمی‌کنید که متن یا تئوری مبارزه به معنای فرهنگی و سیاسی نداشته باشد. شما هم بیش از آنکه در شاخه‌های نظامی فعال باشید، بیشتر در گروه‌های سیاسی و بحث‌های نظری و تئوریک فعال بودید. چه الزامی بود که سازمان چریک‌های فدایی و جنبش‌های دیگر یک‌دفعه به سمت مبارزه مسلحانه رفتند؟

 

آن زمان تصور عمومی چپ‌ها این بود که همه کشورهای آسیا و آفریقا رژیم‌های دیکتاتوری هستند و هر کشوری که تلاش کرد از این چرخه بیرون بیاید، کودتا و سرکوب شد. آن زمان جهان دوقطبی بود و در هر دو قطب همین وضعیت برقرار بود. جنبش‌ها در مجارستان، چکسلواسی یا بعضی کشورهای آفریقایی هم سرکوب نظامی می‌شدند.

 

ولی در این طرف که ما دخالت داشتیم، پدیده مصدق در ایران بود، ذوالفقار علی بوتو در پاکستان، سوکارنو در اندونزی، سال‌های قبل‌تر آلنده، ایزابل پرون و لومومبا در کنگو بودند. یعنی مرتب می‌بینید نیروهای ملی‌گرایی به وجود می‌آیند که می‌خواهند کشورشان را رشد بدهند و به بخش‌هایی از مردم متکی هستند، ولی به‌ محض اینکه می‌خواهند از مناسبات جهان دوقطبی بیرون بیایند، با انحصارات کشورهای غربی درگیر می‌شوند، علیه‌شان کودتا می‌شود و حکومت‌های دیکتاتوری تقویت می‌شوند.

 

در نتیجه تصوری در میان تمام چپ‌ها وجود داشت که وقتی کار طرف مقابل فقط سرکوب و کودتا است، بدون قهر نمی‌شود با آن مبارزه کرد. در دوران بعد از جنگ دوم به دلیل جهان دوقطبی آن زمان و رقابت حادی که وجود داشت، اگر نیرویی می‌خواست مستقل باشد تحمل نمی‌شد. این تصور عمومی در جهان و ایدهای پذیرفته‌شده است که جواب سیاستی را که از لوله تفنگ بیرون می‌آید فقط با لوله تفنگ می‌توان داد. در کشورهایی مثل ایران و آمریکای لاتین یا ترکیه، چیزی به این اضافه شد؛ علاوه بر اینکه می‌گفتند گذر به دموکراسی حتما باید با نیروی مسلحی باشد که از آن دفاع کند، اعتقاد داشتند باید برای آماده‌‌کردن مردم جلوی نیروی دیکتاتوری ایستاد تا نشان داد که در مقابل دیکتاتوری می‌شود اِعمال قدرت کرد و به این ترتیب مردم به مبارزه جلب شوند.

 

این تئوری در زمان ما پذیرفته شده بود. البته وقتی این تئوری را در ایران انجام دادیم و پیش رفتیم، عملا زیر سؤال رفت و همه آن را رد کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اشتباه بوده است. ولی در سال‌های اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه، هم در سطح ایران و هم در سطح کشورهای مشابه، ایده‌ای کاملا غالب بود. به همین دلیل جنبشی جهانی داریم که در تمام این کشورها مبارزه مسلحانه می‌کنند. مثلا وقتی گروه مسعود احمدزاده تحولات فکری‌شان را توضیح می‌دهند، روشن است که چقدر از کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره بهره گرفته‌اند. رژی دبره این ایده را در مورد انقلاب کوبا توضیح می‌دهد.

 

دبره نویسنده و خبرنگاری فرانسوی است که انقلاب کوبا را تحلیل می‌کند و کتابش در خیلی از این کشورها مورد پذیرش قرار می‌گیرد. اما خود رژی دبره در سال‌های بعد این ایده‌ها را رد می‌کند و مشاور فرانسوا میتران و جزء رهبران سوسیال‌دموکرات فرانسه می‌شود. ولی در آن زمان این ایده را تحلیل می‌کند و آمریکای لاتین و ما نیز آن را ‌می‌پذیریم. بعدها ایده‌های دیگری در این عرصه مطرح و تکمیل می‌شود. در آن زمان مبارزه سیاسی چپ رادیکال، مبارزه‌ای وسیع بود و فقط عرصه سیاسی نبود، بلکه مبارزه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود و همه عرصه‌ها را در‌بر می‌گرفت.

 

مثلا سال 1348 که در دانشگاه نماینده بودیم، سخنرانی گذاشتیم؛ آقای مصطفی رحیمی، منوچهر هزارخانی، احمد اشرف، آریان‌پور و سیدجوادی را برای سخنرانی و بحث دعوت کردیم. بعد از مبارزه مسلحانه از سال 1350 به بعد، اولا رژیم خیلی خشن‌تر عمل کرد، دوم اینکه نیروی اصلی شکل‌دهنده سازمان چریک‌های فدایی خلق، همه را کشتند. در این طرف بیژن جزنی‌ و دیگران که آدم‌های باتجربه سیاسی و آگاه در سازمان جوانان حزب توده یا اعضای سازمان دانشجویی جبهه ملی بودند، و آن طرف هم نیرویی از دل روشنفکران بیرون آمده بود که پویان، احمدزاده، نابدل و آژنگ بودند و همه افرادی مطالعه‌کرده و دست به قلم بودند، زبان بلد بودند و پل باران و فانون ترجمه کرده بودند و به ایده‌های احزاب کمونیستی محدود نبودند.

 

نسل اول فدایی‌ها و بیژن جزنی همه کشته شدند و نسل‌های بعدی دیگر در آن سطح نبودند. یعنی شکافی بزرگی افتاد. آخر سال 1350 از جریان فدایی‌ها فقط شش نفر زنده بودند و همه کشته یا دستگیر شده بودند. بیژن جزنی و گروهش هم که در زندان بودند و بعدا کشته شدند. بنابراین از سال‌های پنجاه به بعد با فشار و محدودیت‌هایی که رژیم به وجود می‌آورد، امتیاز مبارزه جریان اجتماعی و فرهنگی به‌شدت ضعیف می‌شود.

 

 به خاطرات شما برگردیم. زمانی که در سال‌های 1347 تا 1350 نماینده دانشجویان بودید و فعالیت‌های سیاسی‌تان علنی بود و اشاره کردید از چهره‌های معروف برای سخنرانی در دانشگاه دعوت می‌کردید، خودتان گروهی تشکیل داده بودید. اعضای این گروه چه کسانی بودند و سرنوشت‌شان چه شد؟

 

گروهی به آن شکل نداشتیم. علنی کار می‌کردیم و عده‌ای وسیع بودیم که کار سیاسی می‌کردیم، در نتیجه با هم در ارتباط بودیم و ارتباطات طبیعی بود. البته کار مخفی هم می‌کردیم، یعنی اعلامیه مخفی هم پخش می‌کردیم. این تناقض کار ما بود. با اینکه چهره‌های علنی بودیم، اما کارهای مخفی می‌کردیم. بعدها متوجه شدیم که این کار ما اشتباه بوده، چون امکان دستگیری ما وجود داشت.

 

سال 1352 که دستگیر شدم، اگر بازجویی‌ها بد پیش می‌رفت امکان داشت دویست نفر در رابطه با ما به زندان بیفتند. چون خیلی از افرادی که با گروه‌های دیگر در تماس بودند به شکلی در جریان کار دانشجویی با ما ارتباط داشتند. مثلا بچه‌هایی که سال 1350 جریان سیاهکل را تشکیل دادند از گروه اول بودند، آقای حسن‌پور و پنج، شش نفر دیگر از دانشجویان دانشگاه پلی‌تکنیک، همه قبلا در کار صنفی سیاسی بودند و به‌نوعی با ما ارتباط داشتند.

 

بعضی از این‌ها را می‌شناختیم و با هم کار کرده بودیم. یا بچه‌های گروه دوم، آقای علی‌اکبر جعفری و عبدالله سعیدی از دانشکده اقتصاد، که سال‌های بعد جزء رهبران چریک‌های فدایی شدند، زمانی که دانشگاه بودند با ما در ارتباط بودند و با هم کارهای مشترک کرده بودیم. بچه‌های سازمان راه کارگر نیز به همین شکل، آقای علی شکوهی و احمدیان هم یک دوره کار دانشجویی می‌کردند. یعنی با بخش زیادی از بچه‌هایی که تشکیلات داشتند در ارتباط بودیم، خودمان هم طرفدار مبارزه مسلحانه شده بودیم و فکر می‌کردیم باید خودمان را آماده کنیم.

 

سال 1349 تمام‌مدت در کوه‌های گیلان و مازندران بودیم و شاید خیلی از دره‌های دو هزار و‌ سه هزار و اشکور را با ریزه‌کاری‌هایش بهتر از بچه‌های محلی می‌شناختیم. برای کوهنوردی به آنجا رفته بودیم و فکر می‌کردیم مبارزه مسلحانه به‌زودی از شمال و کوه‌ها شروع می‌شود و خودمان را آماده می‌کردیم که به مبارزه بپیوندیم. اما به دلیل نوع کار ما ارتباطات‌مان با همه زیاد بود. از بچه‌هایی که فداییان را تشکیل دادند، در دانشگاه فنی حمید اشرف بود که بعدها رهبر جنبش چریکی شد. من و حمید اشرف از سال 1347 همدیگر را می‌شناختیم. هر دو شناگر بودیم و در رشته‌‌های مختلف شنا می‌کردیم.

 

با هم خیلی دوست شدیم و با اینکه رشته‌های ما متفاوت بود، نمی‌دانم به چه دلیلی ایشان انتخاب کرد که کوپلِ شنای هم باشیم، با اینکه کرال سینه کمی سریع‌تر است و به ایشان فشار می‌آمد که هم‌پای هم برویم. به هر حال با هم خیلی دوست بودیم. البته ایشان پنج سال از من بزرگ‌تر بود و من دو سال زودتر به دانشگاه رفته بودم. حمید اشرف سال آخر بود و من مثل بچه‌های دبیرستانی بودم. آدم ۱۷‌ساله با ۲۲‌ساله خیلی فرق می‌کند. به هر حال با هم دوست بودیم و رابطه ما سیاسی نبود. بعدا ایشان را در کوه دیدم، سرپرست برنامه کوهنوردی بود و من در چندین برنامه به سرپرستی ایشان شرکت داشتم. همین‌طور با خیلی از افرادی که بعدا رهبران سازمان فداییان شدند در رابطه بودیم، ولی نه در رابطه تشکیلاتی برای کار مبارزه مسلحانه.

 

 در دوره دانشجویی گویا گروه کوچکی شامل انوشیروان لطفی و محمود نمازی تشکیل داده بودید و بعدها شما از طریق نسترن آل‌آقا جذب سازمان چریک‌های فدایی خلق شدید. در مورد سرنوشت این افراد بگویید.

 

من سال 1350 دستگیر شدم. بعد از جریان سیاهکل و اعدام آن 13 نفر و سخنرانی آقای علی‌اصغر صدر حاج‌ سید‌جوادی، تظاهرات بزرگی در دانشگاه اتفاق افتاد. قبلا تظاهرات بعد از سخنرانی را ممنوع کرده بودیم و کنترل می‌کردیم، چون بعدا اجازه سخنرانی نمی‌دادند. ولی آن زمان فضا عوض شده بود و دانشگاه بسته بود. ده نفر از بچه‌های فعال در قهوه‌خانه‌ای دمِ سینمای رادیوسیتی در جاده قدیم شمیران باهم نشسته بودیم و بعد تا خیابان تخت‌جمشید (طالقانی امروز) آمدیم و آنجا از هم جدا شدیم. پنج نفر از ما یک طرف رفتند؛ علی آرش، محمدعلی پرتوی، شاهرخ هدایتی، سیروس سپهری و احمدرضا شعاعی، که همه به چریک‌ها پیوستند و دو سه ماه بعد کشته شدند.

 

ما پنج نفر از طرف دیگر رفتیم و جلوی ساختمان شرکت نفت ماشین گشتی ساواک که رد می‌شد یکی از بچه‌های ما را شناخت، پیاده شدند ما را دستگیر کردند و به زندان رفتیم؛ در نتیجه زنده ماندیم. می‌خواهم بگویم فضا این‌طور بود، از بین ده نفری که باهم بودیم، پنج نفر که دستگیر نشده بودند کشته شدند. من و چند نفر از بچه‌های فعال دانشکده به زندان رفتیم. من جرمی نداشتم، نماینده دانشجویان بودم و کار علنی صنفی‌ سیاسی می‌کردم.

 

یک سال در زندان ماندم. چندین بار بازجویی شدم، ولی نمی‌توانستند من را به دادگاه ببرند، پرونده‌ای نداشتم. کارهای مخفی و غیرقانونی‌ کرده بودیم، ولی رو نشده بود. در نتیجه بعد از یک سال آزاد شدم. بعد از آزادی با بعضی از بچه‌هایی که رابطه نزدیک‌تر داشتیم، مثل انوشیروان لطفی، محمود نمازی و حمیدرضا نعیمی صحبت کردیم که الان چه‌ کار کنیم. تصمیم گرفتیم که من به کار دانشجویی‌ و فعالیت سیاسی‌ام ادامه بدهم، اما در عین حال در کارهای مخفی هم باشم، منتها این بار گروه مخفی مستقل داشته باشیم. قرار شد خودمان یک‌سری کارها را انجام بدهیم تا با سازمان ارتباط بگیریم، چون می‌دانستیم با آن‌همه آشنایی که داشتیم، سازمان چریک‌های فدایی خلق سراغ ما خواهد آمد. سازمان در آن مقطع سال 1351 خیلی ضعیف بود، فقط شش نفر بودند و به‌تدریج داشت گسترش پیدا می‌کرد.

 

آن‌موقع نمی‌دانستیم سازمان این‌قدر ضربه خورده و فقط شش نفر زنده ماندند. سازمان حوالی تابستان با من تماس گرفت و نسترن آل‌آقا سراغم آمد. یوسف زرکاری که باهم زندان بودیم، من را به نسترن آل‌آقا وصل کرد. با نسترن آل‌آقا چند ماه در قبرستان ابن‌بابویه قرار می‌گذاشتیم. نسترن همیشه با چادر کدری می‌آمد، پای یک قبری می‌نشستیم و با‌هم صحبت می‌کردیم و بعد جدا می‌شدیم. آن‌موقع در کار دانشجویی بودم و با مذهبی‌ها و جریانات چپ دیگر در انتخابات رقابت شدید داشتیم، و با مسائلی که در دانشگاه اتفاق می‌افتاد درگیر بودم.

 

من از این‌جور مباحث مطرح می‌کردم و سؤالاتی داشتم که سازمان ترجیح داد رابط را عوض کند و حمید اشرف سر قرار بیاید. البته من از این موضوع خبر نداشتم؛ نسترن به من گفت از دفعه بعد یک نفر دیگر سر قرار می‌آید. قراری با من در خیابان کهن گذاشت، باید سرتاسر خیابان را راه می‌رفتم تا او بیاید. دیدم یک نفر پشت ‌سرم دارد سریع راه می‌آید. حواسم را جمع کردم که ببینم چه خبر است، دستم را گرفت و به خیابان فرعی برد. برگشتم دیدم حمید اشرف است.

 

ما با حمید اشرف رفیق بودیم، ولی آن زمان شناگر و کوهنورد بودیم. به او احترام می‌گذاشتیم و همه حدس می‌زدیم که اگر در کارهای صنفی نمی‌آید، حتما کارهای دیگری می‌کند. در این حد شناخت داشتیم، ولی‌ در آن دوره اسمش در فهرست نُه نفری بود که برایش جایزه تعیین شده بود و می‌دانستیم رهبر سازمان است. اصلا تصور نمی‌کردم سر قرار با من بیاید که چهره‌ای علنی هستم. آن‌هم شخصیتی که بعد از چندین فرار در سال 1350 قهرمانِ همه ما دانشجویان و چه‌گوارای ایران بود.

 

هول شده بودم، زبانم گرفته بود و چنان هیجان‌زده شده بودم که چند دقیقه‌ای نتوانستم حرف بزنم. به هر حال از بهمن تا مهر‌ماه، هشت ماه با حمید اشرف در ارتباط بودم. معمولا در میدان خیابان سه‌راه آذری با هم قرار می‌گذاشتیم و بعد می‌رفتیم در مسیرهای فرعی که ماشین رد نمی‌شد روی ریل‌های راه‌آهن باهم راه می‌رفتیم و تا جوادیه پیاده می‌آمدیم و یک ساعت با هم صحبت می‌کردیم. آن قرارها همیشه برای من شکنجه بود، چون باید خودم را کنترل می‌کردم که به‌هیچ‌وجه رد نخورم، چون شناخته‌شده بودم و همیشه امکان داشت تعقیب شوم. از شانسم بچه‌ها جزوه‌ای در اختیارم گذاشتند که مال یکی از مأموران سابق سی‌آی‌ای بود و در مورد تعقیب و مراقبت نوشته بود. چنین چیزی را بعدا جایی ندیدم؛

 

دقیق نوشته بود و خیلی به دردم خورد. در مورد سیستم‌های تعقیب و مراقبت بود و اینکه چطور می‌شود جلوی تعقیب‌‌شدن را گرفت و چرا بدون نقشه قبلی غیرممکن است از تعقیب و مراقبت فرار کرد. من این را رعایت می‌کردم، خودم را پاک می‌کردم و سر قرار می‌رفتم. در آن دوره ما با سازمان در ارتباط بودیم و من دیگر در کار صنفی وسط صحنه و نماینده نبودم. با همه بچه‌های فعال دانشجویی در تمام دانشکده‌های مختلف پلی‌تکنیک، علم و صنعت و دانشگاه تهران در ارتباط بودم، ولی خودم به‌عنوان نماینده کار علنی نمی‌کردم؛ اینکه در رأس تظاهرات باشم یا سخنرانی کنم.

 

مدتی با حمید اشرف بودیم‌ تا اینکه گفت با انوشیروان لطفی و محمود نمازی مخفی شوید. قرار شد آن دو نفر به تیم نظامی بروند و من به شاخه سیاسی. آن‌موقع شاخه سیاسی نداشتیم و اسم سازمان «سیاسی نظامی» بود و سیاسی و نظامی در هم ادغام شده بود. تصمیم گرفتیم شاخه سیاسی تشکیل بدهیم. حمید اشرف گفت خودم مسئول شاخه سیاسی خواهم بود و تو هم جزء این شاخه خواهی بود و کار فعلی‌ات را ادامه می‌دهی. یعنی من در شاخه سیاسی مسئول بخش دانشجویی می‌شدم و با دانشگاه‌ها ارتباط برقرار می‌کردم. قرار بود روز چهارم مهر مخفی شویم و قرار و مدارها را هم گذاشته بودیم.

 

آخرین قرار با حمید اشرف ۲۸ شهریور بود. قرار گذاشتیم ما سه نفر کجا برویم و یک نفر قرار بود ما را پیدا کند و هر کدام به تیم خودمان برویم. شب اول مهر، 31 شهریور، من را در خانه دستگیر کردند. من همیشه اول سر خیابان را نگاه می‌کردم و بعد وارد خانه می‌شدم، اما آن شب اشتباه کردم و حواسم پرت بود و پشت سرم را نگاه نکردم. ساعت ۱۲ شب که به زندان رسیدیم من را به سلول فرستادند و فهمیدم که خبری نیست، چون اگر می‌دانستند من با سازمان در رابطه هستم صاف زیر بازجویی و شکنجه می‌بردند. دو روز بعد، سوم یا چهارم مهر، صبح دوشنبه بود که من را برای بازجویی بردند و فهمیدم اوضاع خراب است.

 

در آن دو سه روز اوضاع عوض شده بود. من و انوشیروان لطفی و پنج، شش نفر دیگر از فعالان دانشگاه را گرفته بودند و یکی از افرادی که با جریانات مذهبی تماس داشت، در بازجویی‌هایش گفته بود این پنج نفر با فداییان در ارتباط هستند. حتی پنجشنبه که من را برای بازجویی برده بودند، تعرضی برخورد کردم و گفتم من به‌عنوان نماینده دانشجویان در زندان بودم و همه‌چیز را توضیح دادم، چرا من را دوباره گرفتید. چیزی نگفتند، اما دیگر شکنجه‌های سنگین شروع شد.

 

 زندان اول شما در دوران دانشجویی قزل‌قلعه بود؟

 

بله، اما این بار در زندان کمیته مشترک بودم، در آن حیاط‌های دایره‌ای که الان موزه شده و همه می‌شناسند. در این دوره بازجویی شدید شدیم و از چهار نفر دیگر جزوات و مدارکی گرفته بودند که معلوم بود در ارتباط با سازمان است و به من رسیدند و فهمیدند رابط اصلی من هستم. خوشبختانه اطلاعات‌شان کم بود و توانستم بازجویی را کنترل کنم. اسم حمید اشرف را نیاوردم، گفتم با نسترن آل‌آقا در رابطه هستم و ما مبارزه مسلحانه را قبول نداشتیم، فقط از او جزوه می‌گرفتم و باهم صحبت می‌کردیم.

 

بعد اتفاقی افتاد که توانست به من کمک کند؛ روز قبل جمله‌ای روی دیوار دیده بودم و در ذهنم مانده بود، وسط بازجویی یادم آمد و گفتم نسترن می‌آید فلان‌جا این جمله را می‌نویسد و من جواب می‌دهم و بعد قرار می‌گذاریم. رفتند این جمله را روی دیوار دیدند و گفتند پس راست می‌گوید. این قضیه خیلی به من کمک کرد. خبر نداشتند چهار، پنج روز قبل نوشته شده بود. شانس آوردم دیگر نپرسیدند این کی روی دیوار نوشته شده. در نهایت سه سال زندان گرفتم، ولی پرونده ما گسترش پیدا نکرد و مجموعه روابطی که داشتیم لو نرفت. حتی محمود نمازی آنجا لو نرفت، که شاید اگر آن‌موقع دستگیر می‌شد دو سال بعد کشته نمی‌شد.

 

 گفتید تنها شش نفر از اعضای نسل اول سازمان چریکی فدایی مانده بودند. این شش نفر چه کسانی بودند؟

 

دقیق معلوم نیست. حتی یک روایت هست که می‌گوید 9 نفر. صفاری‌آشتیانی، حمید اشرف و حسن نوروزی حتما بودند، اما صد درصد مشخص نیست که بقیه‌ چه کسانی بودند. احتمال دارد مهدی فضیلت‌کلام، شیرین فضیلت‌کلام و علی‌اکبر جعفری بوده باشند. این‌ها سال 1351 قطعا در سازمان بودند.

 

 شما چند دوره در زندان بودید؟

 

سال 1352 که دستگیر شدم تا 1355 در زندان قصر بودم.

 

 در مورد فضای زندان، کسانی که با آنها ارتباط‌ داشتید و فعالیت‌هایتان در زندان بگویید. شما در زندان هم فعال بودید و از داخل زندان با بیرون ارتباط داشتید. در مورد افراد سرشناسی که با آنها در ارتباط بودید، بیشتر بگویید.

 

در زندان تفکیک شده بود. در زندان قصر بچه‌هایی که بیش از سه سال زندان داشتند در یک بند بودند و ما که زیر سه سال داشتیم بند دیگری بودیم و زیر یک سال هم در بندی جداگانه بودند. به بند ما ۲ و ۳ می‌گفتند. سیصد نفر بودیم که بین دو تا سه سال زندانی داشتند، در نتیجه با بچه‌هایی که حبس ابد داشتند؛ بچه‌های حزب توده مثل خاوری یا بچه‌های فدایی مثل اصغر ایزدی، هم‌بند نبودیم. اما بعضی‌وقت‌ها یکی را که از بازجویی برمی‌گرداندند، دو روز در بند ما بود و آنها را می‌دیدیم.

 

در زندان تشکیلات فدایی‌ها را داشتیم، باهم بحث می‌کردیم، کتاب می‌خواندیم و اخباری را که در رابطه با زندان بود جمع می‌کردیم. چون مسئول تشکیلات بودم خبرها به من می‌رسید و از طریق ملاقاتی‌ها می‌توانستم خبرها را بیرون بفرستم. از طریق اقوامم خبرها را به علی دبیری‌فرد می‌رساندم، تا وقتی که در سال 1354 کشته شد. اکثریت قریب‌به‌اتفاق زندانیان، فداییان و مجاهدین بودند. از 300 نفری که آنجا بودیم، شاید ۲۵۰ نفر طرفداران فدایی و مجاهدین بودند. تعداد دیگری از بچه‌های چپ طرفدار حزب توده یا کنفدراسیون بودند، کسانی که آن‌موقع به آنها می‌گفتیم مائوئیست و به چین تمایل داشتند و مبارزه مسلحانه را قبول نداشتند.

 

از مذهبی‌ها هم بودند که روحانیت و حزب مؤتلفه را قبول داشتند. ولی در زندان تقریبا همین دو طیف بودند. ما با بچه‌های مجاهدین مناسبت‌های خیلی خوبی داشتیم، چون آن زمان سازمانی روشنفکری و مذهبی بود. کمون داشتیم. با هم زندگی می‌کردیم. بین ما بحث‌های حادی در‌می‌گرفت در مورد اینکه آیا مبارزه مسلحانه درست بوده یا نه. عده‌ای به‌تدریج به این نتیجه ‌رسیدند که کار مسلحانه اشتباه بوده و به نتیجه نرسیده است. از طرف دیگر نظرات بیژن جزنی بود.

 

قبل از سال 1350 نظراتش به ما نزدیک بود، چون می‌گفت یک پای مبارزه همین مبارزات سیاسی صنفیِ علنی و پای دیگر مبارزه نظامی است. در حالی که طرف مسعود احمدزاده می‌گفتند مبارزه مسلحانه اساس است. بیژن جزنی می‌گفت مبارزه ما علیه دیکتاتوری است. خود من این دیدگاه را قبول داشتم که ما مبارزه می‌کنیم تا دیکتاتوری عوض شود. مسئله سوسیالیسم برای بعد است، فعلا مبارزه ما علیه دیکتاتوری است. تفاوتش هم این بود که وقتی می‌گفتیم مبارزه علیه دیکتاتوری است، عملا بین نیروهای دیگر ضد دیکتاتوری متحد داشتیم.

 

آن‌‌موقع چپ کمونیستی و رادیکال بودیم، اما نظر ما این بود که نهضت آزادی و جبهه ملی متحد ما هستند و می‌توانیم به‌خصوص با جبهه ملی برای مبارزه همکاری کنیم. دوره‌ای که من در زندان بودم، از 1352 تا 1356، نظرات بیژن جزنی به‌تدریج پذیرفته شد و نظرات مسعود احمدزاده یا نظرات تندتر مسلحانه، بین بچه‌های زندان ضعیف‌تر شد. در بند 2-3 زندان که بودیم تقریبا همه ‌ما این اعتقاد را داشتیم. نکته مهم دیگر این بود که ما چون با بیرون ارتباط داشتیم، بچه‌هایی را که در زندان آمادگی داشتند به بیرون معرفی می‌کردیم و وقتی آنها از زندان بیرون می‌رفتند، سازمان مستقیما با این‌ها ارتباط می‌گرفت.

 

خیلی از بچه‌ها از این طریق جذب شدند، ازجمله پرویز نصیر‌مسلم، فرهاد صدیقی، حسین الهیاری، حسن فرجودی، که بعضی‌هایشان در سطوح بالای سازمان هم کار کردند. بچه‌هایی که چند سال در زندان بودند و بیرون می‌رفتند، اکثرا تیپ‌های سیاسی بودند مثل بهروز ارمغانی که خیلی سریع در سطح رهبری رفتند، یا فرهاد صدیقی و مسرور فرهنگ که کادرهای سیاسی بودند و وقتی از زندان بیرون می‌رفتند به سازمان وصل می‌شدند. سازمان در این دوره به‌شدت رشد می‌کند و سیر تصاعدی طی می‌کند، چون نیروی اجتماعی وجود دارد. سال 1346 که بیژن جزنی مبارزه مسلحانه را شروع کرد، نیروی اجتماعی در جامعه نبود که قبول‌شان داشته باشد، به همین دلیل سروصدایی نمی‌کند.

 

یا جریاناتی که در کردستان و قشقایی‌ها روی می‌دهد از نظر عملیات نظامی مهم‌تر از سیاهکل بود، ولی واکنشی ایجاد نمی‌کند. اما جنبش جدیدی که طی این دوره به وجود آمد، نوعی جنگندگی دارد، آماده هزینه‌‌دادن است و ایده مبارزه رادیکال در آن پذیرفته شده است. بنابراین نیرویی اجتماعی وجود دارد و با وجود اینکه فقط شش نفر ماندند، به‌سرعت می‌توانند یارگیری کنند. گروه‌های مختلف مسلح درست شده است که ربطی به سازمان فدایی ندارد. «آرمان خلق» در لرستان درست شده و گروه همایون کتیرایی هم دنبال این کار هستند و مارتیک قازاریان یک گروه مستقل درست کرده.

 

این‌ها همه به سازمان وصل می‌شوند و سازمان خیلی سریع رشد می‌کند و جلو می‌رود. به‌تدریج بحث دومی بین طرفداران جزنی راه افتاد که مبارزه مسلحانه لازم است یا نه. در پروسه‌ای که طی می‌کنیم، افرادی که به سازمان اضافه شده و به زندان آمده بودند ضرورت مبارزه مسلحانه را کنار می‌گذاشتند و می‌گفتند درست یا غلط، پروسه‌ای بوده، ولی الان دیگر کارکرد ندارد و باید دنبال کار سیاسی رفت.

 

بعضی‌ها هم مثل خود من در زندان معتقد بودند که یک تاکتیک است و بعضی وقت‌ها می‌شود برای دفاع از خود در زمان دستگیری آن را به کار گرفت. ولی به آن شکل که مبارزه مسلحانه محوری باشد برای اکثر بچه‌ها زیر سؤال رفته بود. روابط ما با هیئت مؤتلفه و بخشی از مذهبی‌ها خوب نبود. ولی جریاناتی مانند روحانیونی که با مجاهدین در ارتباط بودند‌ یا کسانی که در رابطه با آقایان رفسنجانی، منتظری، ربانی، لاهوتی و طالقانی بودند، مناسبات خوبی با ما داشتند و اصلا مناسبات تند نبود. این‌ها فرق داشتند با جریانی که بعدا موضع تندتری نسبت به جریانات سیاسی مختلف گرفتند.

 

بعد از سال 1353 فضا عوض شد. دو ماه قبل از اینکه حزب رستاخیز اعلام شود، یکی از زندانیان من را کنار کشید و گفت می‌دانم که خیلی مقاومت کرده‌ای و بازجویی‌ات عالی بوده، می‌خواهم چیزی به تو بگویم که باید قول بدهی همان‌طور که در سازمان حساسیت نشان داده‌ای، اسم من هم جایی نیاید. من هم قول دادم. گفت من اطلاع دارم که این‌ها تصمیم گرفتند سیاستشان را عوض کنند و ضربه بزنند و سازمان‌ها را نابود کنند. یکی از رده‌های بالای ساواک اقوامش بود و اطلاعات گرفته بود.

 

گفت یکی از ضربه‌هایشان این است که رابطه زندان را با بیرون قطع کنند، ملاقاتی‌ها قطع می‌شود، فشار روی زندان زیاد می‌شود و تصمیم قطعی علیه سازمان‌ها دارند. بعدها مطرح شد که در پی رشد جریانات انقلابی طی سال‌های 1353 و 1354، از طرف شاه تصمیم قطعی گرفته می‌شود که هر چقدر بودجه لازم است در اختیار ساواک گذاشته شود تا این سازمان‌ها نابود شوند. یکی از عوامل این تصمیم عملیات نظامی سازمان مجاهدین علیه مستشاران آمریکا بود که رژیم را در موقعیت سختی قرار داده‌ بود، بنابراین گفته بودند این سازمان باید نابود می‌شد. این صحبت به اوایل اسفند 1353 برمی‌گردد.

 

فکر کنم 13 اسفند بود که تلویزیون اعلام کرد همه احزاب منحل می‌شوند و حزب رستاخیز درست می‌شود. عده‌ای می‌گفتند حتما کار مثبتی است و فهمیده‌اند این فضای بسته به ضرر رژیم است و می‌خواهند فضا را باز کنند. ولی من چون شنیده بودم، آن شب خیلی نگران بودم و فکر کردم صحبت دوست ‌ما می‌تواند درست باشد. آن زمان اصلا اهمیت ندادم و به بیرون انتقال ندادم. فکر کردم حالا یک حرفی زده، مگر می‌شود کسی در زندان از تصمیمات ساواک خبردار شود و به من خبر بدهد، چنین چیزی امکان ندارد! روز بعد، سه نفر از ما بچه‌های اصلی فدایی را صدا زدند.

 

وقتی وارد اتاق شدم، دیدم حدود 30، 40 نفر آنجا هستند که بعدا فهمیدیم 40 نفر بودند. از بچه‌های فدایی که می‌شناختم فرخ ‌نگهدار و اصغر ایزدی و پرویز نویدی آنجا بودند. فورا رفتم پیش فرخ ‌نگهدار که می‌شناختم و گفتم دارند ما را می‌برند تا با ما صحبت کنند و همه‌چیز به حزب رستاخیز برمی‌گردد، وگرنه دلیلی ندارد ما را به زندان دیگری ببرند، پرسیدم شما صحبت کردید که موضع ‌ما چه باشد؟ گفت نه و من را پیش بیژن جزنی برد و گفت بیژن اگر از ما پرسیدند نظرتان در مورد حزب رستاخیز چیست چه بگوییم؟

 

بیژن گفت همان موضعی را که همیشه داشتیم مطرح می‌کنیم که مسئله ما دموکراسی است، شما یک آزادی محدود سیاسی بدهید تا تمام گروه‌های مسلحانه و غیره منحل شوند و همه در فضای قانونی مبارزه سیاسی ‌کنند. این جواب قانع‌کننده‌ای برای من بود که می‌شد روی آن ایستاد. من را با ۱۲ نفر دیگر به بند ۲ اوین بردند که گویا بعدا زندان زنان شد؛ ساختمان L‌شکل دوطبقه‌ای بود که تازه ساخته شده بود. از رنگ کنار درها معلوم بود تا به حال باز نشده و نوساز است. بقیه را ندیدم و بعدا فهمیدم آنها را به انفرادی بردند. یک ماه بعد در روزنامه‌ای که به ما دادند خواندیم که بیژن جزنی را کشته‌اند.

 

ما در آن زندان ماندیم. بعد یک‌سری دیگر را آوردند. ما طبقه پایین بودیم و طبقه بالا مجاهدین بودند. از 1354 تا زمانی که آزاد شدم، به‌ مدت دو سال و نیم در زندان اوین بودم. یک سال کامل ملاقاتی‌ها را قطع کردند و حرف آن دوست ما درست درآمد. در آن مدت دسترسی به روزنامه‌ نداشتیم. شکنجه‌ها در زندان خیلی شدید شد. قبلا برای یک اعلامیه ممکن بود ۳۰، ۴۰ تا شلاق بزنند، ولی آن‌موقع برای یک اعلامیه در حد یک چریک کتک می‌زدند و تمام کسانی که به زندان می‌آمدند آثار شکنجه روی پایشان مانده بود. فشارهای بیرون هم زیاد شد و جریان‌هایی مثل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را تقریبا بستند و فضا خیلی بدتر از قبل شد. ما در زندان بودیم، ملاقاتی نداشتیم، بازجویی نمی‌رفتیم و کلا کاری به ما نداشتند. بعدا افرادی آمدند و رفت‌وآمد شد و از بیرون اطلاع پیدا کردیم. روزهایی که به ما روزنامه می‌دادند، می‌فهمیدم که یک تیم چریکی کشته شده و برای شکستن روحیه ما خبر ‌دادند. همان‌جا بود که ماجراهای 2 تیر و 8 تیر و کشته‌شدن حمید اشرف و ضربات به سازمان را خواندم.

 

 در همین دوره بود که با بهزاد نبوی هم‌کلام شدید؟

 

بهزاد نبوی در ارتباط با گروه مصطفی شعاعیان دستگیر شده بود که گروهی مستقل و مسلح بود. ایشان با سازمان در ارتباط قرار می‌گیرد و می‌خواستند وحدت کنند، ولی کار پیش نمی‌رود. در مورد مسئله شعاعیان در زندان با بیژن جزنی صحبت ‌کردیم. باهم هم‌بند نبودیم، من در بند ۲ و ۳ بودم و بیژن جزنی در بند ۴ و 5 بود. وقتی او را از بازجویی برگرداندند، دو سه روز در بند ما بود. آن زمان من هنوز به دادگاه نرفته بودم و تصمیم این بود که بحث سیاسی‌ نکنم، فقط فوتبال و شطرنج بازی کنم و کتاب بخوانم تا به دادگاه بروم. به همین دلیل بیژن جزنی که آمد جلو نرفتم، ولی بیژن پیغام داد که کارت دارم و می‌خواهم با تو صحبت کنم.

 

رفتم 10 دقیقه‌ای با هم صحبت کنیم، اما چهار ساعت طول کشید. جزنی گفت از قول تو شنیده شده که سازمان می‌خواهد شاخه سیاسی درست کند، این خبر است یا تحلیل؟ ناراحت شدم چون این حرف را به دوستان نزدیک گفته بودم و حالا پیچیده بود و ممکن بود برایم دردسر شود. من در بازجویی‌ها گفته بودم هیچ‌کاره‌ام، اما کسی که این خبر را داده مسلما کاره‌ای است!

 

به هر حال به بیژن گفتم که این خبر است، سازمان می‌خواهد شاخه سیاسی درست کند و باید تا به حال درست شده باشد. خیلی استقبال کرد و گفت این یک تحول بزرگ است، مبارزه مسلحانه به این شکل که همه‌چیز سیاسی، نظامی است خطای بزرگی بوده و حتما این کار باید انجام شود، حمید اشرف باید به خارج برود، شاخه سیاسی درست شود و کار سیاسی باید اصل باشد. همان صحبت‌هایی که خودمان هم قبول داشتیم. سعی کرد ایده‌هایش را کامل توضیح بدهد تا وقتی بیرون رفتیم منتقل کنیم. اما شاخه هیچ‌وقت تشکیل نشد، نمی‌دانم چرا. یعنی چیزی که حمید اشرف به من گفت تشکیل نشد، حالا یا تعدادی از افراد ضربه خوردند یا به دلیل دیگری نمی‌دانم.

 

شاخه سیاسی به همان شکل ماند، اگر هم تلاشی شده بود با شکست مواجه شد. دومین بحث جزنی در مورد آقای شعاعیان بود که گفت شنیدم قرار است به سازمان بپیوندد و گفت این اتفاق خیلی خطرناک است، ایشان ایده‌های نادرستی دارد و اگر به سازمان بیاید، می‌تواند تأثیر منفی بگذارد. من هم این حرف را منتقل کردم. این دو موضوع اصلی بود، بقیه بحث‌ها در مورد مسائل سیاسی و خبری و وضعیت دانشگاه بود. وحدت در مورد شعاعیان پیش نرفت و جدا شدند. به ‌عقیده آقای بهزاد نبوی، سازمان فدایی و مجاهدین باید با‌هم یکی بودند و مذهبی‌ها و چپ‌ها باید یک سازمان تشکیل می‌دادند.

 

اما به نظر ما، این کار اشتباه بود و اختلافات به وجود می‌آمد و بدتر می‌شد، دو سازمان موازی بهتر بود. با این حال، با آقای نبوی مناسبات خیلی خوبی در زندان داشتیم و باهم دوست بودیم. یکی از کارهای ما این بود که ایشان خبرهای مذهبی‌ها را به من می‌داد و من هم خبرهای این طرف را می‌گفتم و باهم فکر می‌کردیم. آن‌موقع ملاقاتی نداشتم که بخواهم منتقل کنم، ولی در حد کنجکاوی خودمان حرف‌ها را ردوبدل می‌کردیم. بقیه بچه‌های مذهبی طبقه بالا با مجاهدین بودند. فقط آقای نبوی در بند ما بود.

 

 شما در جریان تغییر ایدئولوژی سازمان بودید؟

 

وقتی تغییر ایدئولوژی رخ داد در زندان‌ها منعکس شد. به‌واسطه دستگیری‌های مجاهدین مثل افراخته و خاموشی و دیگران به ما اطلاعات می‌رسید؛ هم از طریق کسانی که از زندان‌های کمیته می‌آمدند و هم از طریق روزنامه‌هایی که به ما می‌دادند. مرتب سعی می‌کردند خبرها را منعکس کنند، به‌خصوص بین مجاهدین. به مسعود رجوی فشار می‌آوردند که اعلام کند مارکسیست است.

 

ما چندین سال با مجاهدین در زندان بوده‌ایم، با‌هم زندگی می‌کردیم، دوست بودیم، ولی اصلا نمی‌دانستیم بخشی از این‌ها مارکسیست شده‌اند. تشید و زمردیان را می‌شناختیم، ولی خبر نداشتیم مارکسیست شده‌اند. یک‌دفعه نصف مجاهدین اعلام کردند که مارکسیست شدند. بهمن بازرگانی می‌گفت من از سه سال قبل مارکسیست شده‌ام که خیلی تعجب کردیم. ما مخالف بودیم، ناراحت شدیم و گفتیم خطای خیلی بزرگی است، آنهایی که مارکسیست شده‌اند باید جدا می‌شدند و سازمان دیگری تشکیل می‌دادند. سازمان مجاهدین باید سر جایش می‌ماند و آن سازمان را نباید تغییر می‌دادند.

 

 حمید اشرف هم همین تحلیل را داشت.

 

ما هم در زندان این نظر را داشتیم. تعداد محدودی در زندان خوشحال شدند، ولی ما می‌گفتیم نزدیک‌شدن این افراد به ما منفی است، مناسبات جریانات بسیار مهم‌تر از این است که چند نفر از این‌ور به آن‌ور بروند. نباید حالت رودررویی پیدا کنند. این اتفاق بسیار شدید افتاد و متأسفانه روابط خیلی بد شد. درست بعد از این اتفاق، مناسبات بین نیروها در زندان بسیار تیره شد و تا زمان انقلاب تیره ماند. مناسبات دوستانه و نزدیک و کمون مشترک که بین 1350 تا 1354 در زندان‌ها بود، بعد از تغییر ایدئولوژی به ‌هم ریخت و تأثیرش تا انقلاب بهمن 1357 ادامه داشت و درگیری‌هایی که در زندان بود، در عواطفی که نیروها در برخورد با هم انعکاس دادند ادامه پیدا کرد.

 

 چه سالی از زندان آزاد شدید؟

 

سال 1355 زندان تمام شد و آزاد شدم. اما در این دوران جریانات فدایی ضربه سنگینی خورده بودند و حمید اشرف هم کشته شده بود.

 

 بعضی‌ها معتقدند با کشته‌شدن حمید اشرف، سازمان چریک‌های فدایی خلق به پایان رسید. این تحلیل از نظر شما چه حد درست است؟

 

ساواک سیاستش را عوض کرده بود. گشتی‌های زیادی گذاشتند، می‌گشتند و مردم را دستگیر می‌کردند. تا سال 1354، سیستم ساواک یک تخت و یک شلاق بود. آدمی را می‌گرفتند، شکنجه می‌دادند و به نفر بعدی می‌رسیدند و همین‌طور ضربه می‌زدند. سازمان‌های چریکی در مقابل این تاکتیک خودشان را تجهیز کرده بودند. بچه‌ها با سیانور خودشان را می‌کشتند تا زیر شکنجه نروند، چون در زندان در حد مرگ شکنجه می‌کردند و بعد از گرفتن اطلاعات آنها را می‌کشتند.

 

در عین حال، با قرارهای سلامتی و محدودکردن ساعت‌ها و فاصله سلامتی تجهیز شده بودند و به همین دلیل تا سال 1353 نتوانستند ضربه بزنند. اما از سال 1354 سیستم را عوض کردند؛ سیستم تعقیب و مراقبت و کنترل تلفنی آوردند. اگر کسی را شناسایی می‌کردند نمی‌گرفتند تا به افراد بالاتر برسند. سعی کردند از سیستم‌های نفوذ استفاده کنند که البته موفق نشدند، چون نفوذ در سیستم چریکی سخت بود، وگرنه در خیلی از سازمان‌های سیاسی نفوذ شده بود. این ضربات از اواخر 1354 نتیجه داد. اولین جایی که ضربه سنگینی به فدایی‌ها زده شد، مسئله بهمن روحی‌آهنگران در بهمن 1354 بود که تعدادی کشته شدند و اطلاعاتی به دست آوردند که ردگیری و پیگیری کردند. ضربه اصلی و بزرگ را در اردیبهشت 1355 زدند و تصورشان این بود که همان زمان می‌توانند حمید اشرف را دستگیر کنند.

 

حمید اشرف آن زمان در تور بود و به دو خانه‌‌ای که رفته بود رسیده بودند، اما او با زرنگی و قابلیت نظامی‌اش توانست فرار کند، وگرنه حمید اشرف باید در اردیبهشت 1355 کشته می‌شد، چون می‌‌دانستند که در کدام خانه است. آنجا بهروز ارمغانی که نفر دوم سازمان بود و تعدادی از رهبران سازمان کشته شدند و ضربه سنگینی به سازمان وارد شد. بعد از آن مرتب ضربه زدند. دوم تیر، نسترن آل‌آقا که رهبر چریکی بود و تمام تیم او ضربه خوردند و هشتم تیر نوبت حمید اشرف شد. سه نفر از رهبران سازمان که سه شاخه بودند؛ یثربی و حمید اشرف و حق‌نواز و یوسف قانع همه در آن خانه بودند که ضربه می‌خورند و تقریبا تمام رهبری و کادرهای درجه‌یک سازمان کشته می‌شوند.

 

مثل سال 1350 که فقط شش نفر ماندند، یک‌بار دیگر این اتفاق می‌افتد. هنوز مشخص نشده که چطور ضربه خوردند. ضربه اردیبهشت مشخص است که از طریق کنترل تلفنی و تعقیب و مراقبت بوده است. بچه‌ها فکر می‌کردند اگر صحبت تلفنی کوتاه به‌اندازه 15 ثانیه باشد، امکان ردیابی نیست که خطای بزرگی بود. من که الکتروتکنیک خوانده بودم می‌دانستم اگر بودجه خوبی بدهند می‌توانند با یک‌سری امکانات فوری در سیستم مخابرات خط تلفن را ردیابی کنند. به هر حال با این ایده از خانه‌های تیمی به هم تلفن‌ زده بودند و با رسیدن به یک تیم، بدون تعقیب‌ و مراقب به تیم بعدی رسیده بودند. یا از یک آدم به یک چریک‌ رسیده بودند. در نتیجه، در ضربه اردیبهشت‌ماه تلفن‌زدن‌ها نقش مهمی داشت.

 

در مورد ضربه تیر‌ماه، تلفن را قطع کردند و بیشتر تعقیب و مراقبت بوده، ولی مشخص نیست از کجا به تیم مهرآباد رسیده‌اند. ممکن است کسی را که تعقیب کرده باشند یا کسی که خانه را گرفته بوده، آدم علنی بوده و فکر می‌کردند لو نرفته است. بنابراین ممکن است از طریق آقای لایق مهربانی به خانه رسیده باشند. در چند‌صدمتری آن خانه، خانه دیگری بود که در آنجا مریم سطوت زنده مانده و در کتابش «مادی نمره بیست» آن صحنه را تشریح کرده است. رضا یثربی که آن شب در خانه حمید اشرف کشته می‌شود، قبل از رفتن به خانه اشرف به این خانه رفته و به خانم سطوت می‌گوید قرار است ما خانه جدیدی بگیریم، با لایق مهربانی بروید و یک خانه بگیرید.

 

آن شب می‌گوید منطقه پر از پلیس شده، صاحبخانه را به بیرون از خانه می‌فرستند که او هم می‌گوید‌ پر از ساواکی است. یثربی به سطوت می‌گوید پس تو نیا، من چند روز دیگر می‌آیم. درواقع اگر مریم سطوت همراه با رضا یثربی می‌رفت او هم کشته می‌شد. بعد از ضربه حمید اشرف، هر چند روز یک بار یک چریک در خیابان کشته می‌شد و افراد مرتبط با سازمان مرتب ضربه می‌خوردند. یعنی فقط به کادر اصلی سازمان ختم نمی‌شود، کادرهای بعدی هم کشته می‌شوند. اواخر 1355 صبا بیژن‌زاده کشته می‌شود و سطح رهبری سازمان، دو رده از کادر اصلی پایین‌تر می‌آید.

 

بعد از اینکه سازمان رشد و عضوگیری کرد، در این مقطع از نظر سیاسی و تعداد افراد خیلی افت کرد. تا جایی که زمان انقلاب سازمان چریک‌های فدایی خلق فقط 25 نفر بود. البته لایه بیرونی و نیرویی که سازمان را قبول دارد، خیلی بزرگ و حدود ده‌هزار نفر است، اما چریک‌ها 25 نفر هستند. سازمان در این فاصله مدام تحلیل می‌رود و عضوگیری نمی‌کند. سال 1356 تصمیم می‌گیرند فقط کادرهای برجسته را عضوگیری کنند و سراغ ما که تازه از زندان آزاد بیرون آمدیم بیایند‌ تا مستقیم به کادر رهبری برویم. از اواسط 1356 به بعد، دوباره کیفیت و تجربیات قبلی از بچه‌های تازه از زندان آزادشده تأمین می‌شود.

 

بنابراین سازمان تا اوایل 1357 از نظر کیفی و کمّی درگیر حفظ خود بود و کسانی که آن زمان بودند، خیلی سختی کشیدند تا توانستند خودشان را حفظ کنند. من در آن دوره بعد از یک سال از زندان آزاد شدم. البته اگر کارتر روی کار نمی‌آمد و انقلاب نمی‌شد، احتمالا ما را محاکمه می‌کردند و حبس ابد می‌دادند، چون می‌دانستند که در زندان فعال بودیم. ولی با آمدن کارتر موضوع عوض شد و فضای بسته زندان کنار رفت، تلویزیون و روزنامه و کتاب دادند و ملاقاتی‌ها وصل شد. بعد از دوره‌ای هم یک‌سری از بچه‌هایی را که زندان‌شان تمام شده بود آزاد کردند و من جزء اولین کسانی بودم که آزاد شدم.