رنجها و مقاومتهای زنان
«سابرینا و کورینا» عنوان مجموعهداستانی است از کالی فاهاردو انستاین که اخیرا با ترجمه مزدک بلوری در نشر بیدگل منتشر شده است. این کتاب شامل یازده داستان کوتاه است که میتوان گفت مهمترین مضمون آن سرگذشت و وضعیت زیست زنان لاتینتبار در دنور است.
شرق: «سابرینا و کورینا» عنوان مجموعهداستانی است از کالی فاهاردو انستاین که اخیرا با ترجمه مزدک بلوری در نشر بیدگل منتشر شده است. این کتاب شامل یازده داستان کوتاه است که میتوان گفت مهمترین مضمون آن سرگذشت و وضعیت زیست زنان لاتینتبار در دنور است.
نویسنده این کتاب که از نویسندگان پرفروش امروز ادبیات آمریکاست، در این اثر روایتی از ستمها و رنجهایی که زنان لاتینتبار در غرب آمریکا با آن مواجهاند، به دست داده و همچنین تصویری درخشان از مقاومتها و مبارزههای آنان ارائه کرده است. کالی فاهاردو انستاین برنده جایزه کتاب آمریکاست و از سال 2022 تاکنون صاحب کرسی نویسندگی خلاق در دانشگاه تگزاس است. او که نویسندهای آمریکایی با تباری لاتین است، در آثارش به واکاوی هویت فرهنگی و وضعیت زندگی نسلهای گوناگون زنان در جوامع لاتینتبار میپردازد. داستانهایی که در کتاب «سابرینا و کورینا» گرد آمدهاند، در کنار هم تصویری از یک وضعیت کلی میسازند. در این داستانها به ستم جنسیتی، نابرابری، خشونت خانگی و مسئله فقر توجه شده و درعینحال به امیدها و مبارزههای زنان برای رسیدن به جهانی بهتر هم توجه شده است.
کالی فاهاردو انستاین در اغلب داستانهای کتاب «سابرینا و کورینا» به مناسبات خانوادگی و نقش دوگانه سنت هم توجه کرده است. او به وضعیت متناقض زنان در مناسبات سنتی خانواده پرداخته و نشان داده که چگونه این مناسبات هم میتوانند مایه آرامش و عشق باشند و هم میتوانند بستر تبعیض و خشونت قرار گیرند. در این داستانها، ما زندگی زنانی را میبینیم که در میان این تناقض گرفتارند. این داستانها اگرچه به مکانی خاص تعلق دارند اما از آنجا که مسئله زنان مسئلهای جهانی است، میتوان گفت مضامینی که در این اثر مطرح شدهاند، مضامینیاند که فراتر از مرزهای یک شهر یا کشور قرار دارند. در بخشی از کتاب «سابرینا و کورینا» میخوانیم: «مادرم اولین بار سه سال قبلتر خانه را ترک کرده بود. این اتفاق یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه درست کرد رخ داد. من داشتم تماشا میکردم، کلیدها و پالتویش را جمع کرد و بدون اینکه کفش بپوشد رفت توی حیاط زمستانیمان. روی برف ردپاهای ظریف کوچکی مثل جای پای پرندهها بهجا گذاشت. بعدا که از پدرم پرسیدم چرا مادرم خانه را ترک کرده، فقط گفت: بعضی وقتها نارضایتی یه آدم ممکنه باعث بشه فراموش کنه که اون جزئی از یه چیز بزرگتره، چیزی مثل خونواده، قوموخویش، یا حتی قبیله. مادرم گهگاه به خانه میآمد و یکی دو روز میماند تا کیفها یا گردنبندهای فراموششدهاش را جمع کند و ببرد، هرچند که پدرم بهمرور وسایل او را از اتاقخواب به صندوقی در گربهروی خانه منتقل کرد. دیدارهای مادرم آنقدر کم بودند که من یاد گرفتم بدون او زندگی کنم. اوایل آسان نبود. گاهی داستان بامزهای توی مدرسه یا کلیسا میشنیدم و اولین فکری که به ذهنم خطور میکرد این بود که باید این رو واسه مامان تعریف کنی. اما بهمرور آن شوقِ با او بودن، آن اشتیاقِ تعریفکردن چیزها و آن میل شدید به پارهای از تن او بودن از دلم رخت بست و رفت. درست مثل او که همیشه میرفت».