|

دو پهلوان روباروی یکدیگر -1

اسفندیار نیک مى‌دانست آنچه رستم از یارى‌ها و پشتیبانى‌هاى خود از نیاکان او مى‌گوید همه راست و بدون کژى است، دریغا که اندیشه دست‌یافتن به اورنگ شهریارى و جانشینى پدرى که تنها در تلاش نگه‌داشتن تاج و تخت خویش بود، او را وامى‌داشت تا بر درستى سخنان رستم چشم فروبندد و پس از شنیدن گزارش رستم از یارى‌هایش، با لبخندى تلخ رستم را گفت: «همه سخنان دردآلود و همه لاف‌هاى گزاف تو را شنیدم، اکنون به آنچه کرده‌ام تا از میان گردنکشان سر برآورم، گوش فراده.

اسفندیار نیک مى‌دانست آنچه رستم از یارى‌ها و پشتیبانى‌هاى خود از نیاکان او مى‌گوید همه راست و بدون کژى است، دریغا که اندیشه دست‌یافتن به اورنگ شهریارى و جانشینى پدرى که تنها در تلاش نگه‌داشتن تاج و تخت خویش بود، او را وامى‌داشت تا بر درستى سخنان رستم چشم فروبندد و پس از شنیدن گزارش رستم از یارى‌هایش، با لبخندى تلخ رستم را گفت: «همه سخنان دردآلود و همه لاف‌هاى گزاف تو را شنیدم، اکنون به آنچه کرده‌ام تا از میان گردنکشان سر برآورم، گوش فراده. نخست اینکه من آواى زرتشتم و همه کوشش خویش را به کار بستم تا گیتى را از بت‌پرستان تهى گردانم، آن‌چنان دشمنان را از پاى درآوردم که از پیکرهاى بى‌جان آنان زمین ناپدید گردید، من از پشت گشتاسب و گشتاسب از پشت لهراسب و لهراسب خود پور اورند‌ شاه بود که او نیز خود از شاهان بزرگ بوده است؛ اورند، فرزند کى‌پشین و کى‌پشین فرزند کى‌قباد است».

رستم لب به سخن گشود تا پاسخى به اسفندیار دهد، اسفندیار با بالابردن دو دست کوشید او را از سخن‌گفتن بازدارد، رستم سخن او را برید و گفت: «همان کى‌قبادى که من خود او را بر اورنگ شهریارى نشاندم و تاج بر سرش گذاردم».

اسفندیار سخن رستم را نادیده و گفتار خود را پى گرفت: «به همین شیوه به گذشته بازگرد تا به فریدون شاه رسى که شاه جهان بود و زیبنده شهریارى. از دیگر سوى مادرم، دختر قیصر پادشاه روم است که تاجى است بر سر رومیان و تو خود نیک‌تر مى‌دانى که قیصر از نوادگان سلم، فرزند برومند فریدون است».

دگرباره رستم سخن اسفندیار را برید و گفت: «همان سلمى که فریدون آرزوى مرگ او را کرد، همان نیایى که تور، برادر خویش را برانگیخت تا سر ایرج، آن جوان پاکیزه‌خوى را از تن جدا کند؟».

و باز هم اسفندیار سخن رستم را ناشنیده گرفت و همچنان داد سخن داد: «تو آن کسى هستى که در برابر نیاکان من تنها پرستنده بوده‌اى و همگان بر این سخن گواهى مى‌دهند و اگر بزرگى یافته‌اى از بندگى آنان بوده است. هر آنچه هست، تو را مى‌گویم و اگر دروغ است، دست خود را بالا ببر. از روزگارى که نیاى لهراسب، پدرم گشتاسب را تاج و تخت بخشید، مردانه در کنار پدر کمربسته ایستادم. دریغا که گرزم ناجوانمردانه بر من دروغ بست و پدرم مرا از بزم دور گرداند و چون در بند بودم، تورانیان نیاى پیرم، لهراسب را بدى کردند و در نبردى خونین او را از پاى درآوردند و چون پدرم در نبرد با آنان ناکام مانده، جاماسب آهنگران بیاورد تا زنجیر‌هاى مرا بگسلند و از بند گران برهانند، اما آهنگران سستى نشان مى‌دادند و من تاب و شکیب نداشتم و خود زنجیرها را بدریدم و چون به نبرد ارجاسب که نیاى مرا کشته بود، رفتم، از برابرم بگریخت، کمر بربستم و در پى او برفتم و براى از پاى درآوردنش مى‌دانى در هفت‌خان بر من چه گذشت‌».