گلمکانی، سینما و دیگران
میهمان امروز، روزنامهنگار پیشکسوت در حوزه سینما و کارگردانی است که اگر نگوییم با 30-40 سال سابقه سینمایی در مجله «فیلم» و در سالهای اخیر فیلمِ امروز هزاران نفر را مستقیما ترغیب نکرده باشد، وارد عرصه یا اصناف سیوچندگانه سینمایی شده باشند، حتما میلیونها نفر را در حداقلترین حالت، علاقهمند و شیفته این جادو و هنر صنعت جذاب، سینما، کرده است: هوشنگ گلمکانی.
محمدرضا یزدانپرست:میهمان امروز، روزنامهنگار پیشکسوت در حوزه سینما و کارگردانی است که اگر نگوییم با 30-40 سال سابقه سینمایی در مجله «فیلم» و در سالهای اخیر فیلمِ امروز هزاران نفر را مستقیما ترغیب نکرده باشد، وارد عرصه یا اصناف سیوچندگانه سینمایی شده باشند، حتما میلیونها نفر را در حداقلترین حالت، علاقهمند و شیفته این جادو و هنر صنعت جذاب، سینما، کرده است: هوشنگ گلمکانی.
دیالوگی در فیلم «آهو»، مهمترین بهانه من برای دعوت از شما بود و آن اینکه «کاش قرصی بود که آدم خاطرات بدش را فراموش کند». در سال 85 و یک سال و اندی بعد از اینکه با آقای پوراحمد در روزنامه همشهری گفتوگو کردم، ایشان بهاریهای برای مجله فیلم نوشتند و لطف کردند از من هم نظرخواهی کردند که در شروع آلزایمر بیبی -پرویندخت یزدانی- بود.
حرف این بود که دارویی میآید که انسان خاطرات بدش را فراموش میکند. گفتم آقای پوراحمد، من با این بخش مخالف هستم. خاطرات بد اگر نباشد، خاطرات خوب ارزش ندارند. شب و روز کنار هم معنی میدهند و وقتی غم هست، شادی ارزشمند است. شما لطف کردید و این نوشته را که در شماره ویژه نوروز ۸۵ چاپ کردهاید، با خودتان آوردهاید. میخواهیم یک پاراگراف را که مربوط به همین ماجرا و درباره بیبی به قلم مرحوم پوراحمد -روح هردو آنها شاد- است، به صدای خودتان بشنویم.
البته آلزایمر یک فراموشی ناخواسته است و دیالوگ فیلم آهو بر این اساس بود که ایکاش انسان میتوانست خاطراتی را که دوست ندارد، فراموش کند که بالطبع امکانپذیر نیست. واقعا یاد بیبی و پسرش کیومرث بخیر. خاطراتی که کیومرث از بیبی میگفت و بهخصوص آلزایمرش، خیلی غمانگیز بود. این خاطرهای هم که نوشته، بیشتر به شروع آلزایمر بیبی اشاره دارد که واقعا خیلی غمانگیز است. مطلب، سه صفحه است و من بخشی را برایتان میخوانم.
شما دو دختر خواهران غریب را بعد از سالها پیدا کرده بودید.
الهام و الهه علییاری. آقای پوراحمد گمشان کرده بود. من بعد از ۱۰ سال پیدایشان کردم و با هم قرار گذاشتیم و بعد از گفتوگوی من با ایشان و این قرار، این مطلب را نوشتند که مربوط به ۱۸ سال قبل است.
این تکه، هم اشاره به بیبی دارد و هم آن دو خواهر که میگوید: «خانمجان، مادربزرگ دوقلوها، بیبی مجید را میگویم. مادرم. چهار سال پس از بیماریهای جورواجور و بستریشدنهای متعدد و پنج، شش سال بعد از شروع آلزایمر، حالا دیگر ته خط است. کسی که روبهرویش نشسته، فرزند یا نوهاش هست یا نیست. اشتباه هم نمیکند، بارها امتحان کردهام. حتی دامادش را با غیردامادش اشتباه نمیکند.
خانمجان زمان و مکان و آدمها را گم کرده، ولی انگار فقط بخش حافظهاش تعطیل شده. بخشهای دیگر مغزش به دقت یک ساعت حساس کار میکند. گوش تیز، همه حواس تیز، سر سوزنی اخم یا ذرهای مهربانی را به سرعت و به خوبی درک میکند و عکسالعمل نشان میدهد. مادرم. حالا یادم آمد، اصلا میخواستم این بهاریه را درباره مادرم بنویسم.
چی شد که سر از الهام و الهه درآوردم. یادم آمد، یک جمله به ذهنم آمد که اگر درباره مادرم مینوشتم باید آن جمله را هم مینوشتم و نمیخواستم آن جمله را بنویسم. این بود که از مادرم ننوشتم. این بود که به الهه و الهام رسیدم و حالا، من که دچار آلزایمر نشدهام، گیرم که شده باشم، هنوز سر خط هستم، پس نباید اشتباه کنم. انگشت اشارهام را به طرفشان میگیرم. انگشت را از روبهروی الهام به الهه و برعکس حرکت میدهم و بالاخره تو الهامی، تو الهه.
اشتباه هم نکرده، الهام و الهه درست مثل فیلم خواهران غریب دست میزدند و تشویق میکردند.
قضیه آلزایمر دغدغه کیومرث بود و بعدها هم فیلم «کفشهایم کو» با محور همین موضوع ساخت شد.
آقای کیانیان و خانم مینا وحید.
بله. خوشبختانه کیومرث آلزایمر را ندید، ولی متأسفانه با آن وضع تراژیک... . چند سال قبل یا بعد از این نوشته، کیومرث بهاریه دیگری داشت که شخصیت مخاطبش، دستیارش، احسان بیگلری بود که او مدام به پوراحمد میگفت استاد و کیومرث هم میگفت به من نگو استاد. از آن به بعد من و کیومرث مدام به شوخی یکدیگر را استاد خطاب میکردیم که خیلی وقتها باعث شوخی میشد و در چتهای واتساپ و تلگرام استاد را با چند الف به عنوان طنز مینوشتیم.
شما گنجینه خاطرات فراوان از چهرههای بسیار مشهور هستید. شما در این صنف، افراد پشت صحنه را میشناسید درحالیکه عموم مردم کارگردانها و بازیگران جلوی دوربین را میشناسند. تا درباره آقای پوراحمد صحبت میکنیم، شما کسی هستید که به ایشان تعبیر مرد بلندبالای سپیدمو را دادهاید و اخلاقشان را هم به تعریضی گفته بودید.
اندکی اخمو بود، ولی قلب سفیدی داشت. مثل من که سگرمه اخم جزء وجودم است و نمیتوانم با آن کاری کنم و ممکن است شخصیت یا هویتی برای من بسازد، او هم همینطور بود.
مورد خاطرهانگیزی از آقای پوراحمد هست که برای اولین بار برای ما تعریف کنید؟
نمیتوانم بگویم برای اولین بار، ولی هر وقت صحبت کیومرث میشود، یادم میآید که من کیومرث را قبل از اینکه با هم روبهرو شویم، میشناختم. از اوایل دهه ۵۰ که کیومرث در اصفهان و من در مشهد بودم، او هم مثل من نقد خوانندگان برای مجلههای سینمایی مینوشت.
کسانی که برای صفحات نقد آماتوری مینوشتند، همه همدیگر را به اسم میشناختند. خیلی از اسمهای آن زمان را به خاطر دارم. کیومرث پوراحمد یکی از آن اسمها بود که وقتی به تهران آمدم، او هم به تهران آمد و دیدم که شروع کرد به نقدنویسی حرفهای در «ستاره سینما» و بعد «علم و هنر» که خودم خیلی خوشحال شدم؛ چون خودم هم آنموقع کار مطبوعاتی حرفهای را شروع کرده بودم و موفقیت کیومرث انگار موفقیت من بود. فیلم را که شروع کرد، بیشتر خوشحال شدم.
هر دو با نقد شروع کردید؛ آقای پوراحمد تفننی نقد را ادامه داد و جدی کارگردانی و فیلمسازی را پی گرفت، شما جدی نقد و ژورنالیسم را ادامه دادید و «آهو» را از سر تفنن ساختید.
نه، من فارغالتحصیل رشته کارگردانی هستم، ولی به دلیل اینکه طی سالها این شناخت را پیدا کرده بودم که انسان اگر میخواهد فیلمی بسازد، در مناسبات سینمای حرفهای مدام ساییده میشود و از ایده اولیهاش دور میشود، دیدم من اصلا آدم سینمای حرفهای نیستم و کار نوشتن که یک چیز شخصیتر است، با روحیهام بیشتر جور درمیآید و همان را ادامه دادم.
آقای گلمکانی، شما سه چهار دهه کار کردهاید که یک عمر است. ما خیلی راحت میگوییم انگار پلکزدن است. شما درحالحاضر در زمان و مکانی هستید که میتوانید یکسری سیر را ارزیابی کنید. ارزیابی شما را از چند فرد هنرمند و سینمایی میخواهم که ببینیم از آن زمان تا الان تفاوتی کردهاند یا نه و به نسلهای جوانتر کمک کنیم درک کنند که سیر تجربه با تطور زندگی هرکسی چه میکند.
اتفاقا فحشخورش هم خوب است.
شما که بدتان نمیآید؛ منظور این است که ظرفیتتان کم نیست؟
ظرفیتم کم نیست، ولی وضعیتی که بهخصوص در فضای مجازی به وجود آمده، خیلی غمانگیز و ناامیدکننده است.
در جامعه هم هست.
در فضای مجازی بروز و ظهور پیدا کرده است.
ضمن اینکه شما اخم و ابهتی دارید که فکر نمیکنم کسی جرئت داشته باشد به شما فحشی بدهد.
اصلا اینطوری نیست. در فضای مجازی از تاریکی سنگ پرتاب میکنند.
کسی به قطار ایستاده سنگ پرتاب نمیکند. شما مستندی درباره آقای مخملباف ساختید به نام «گنگ خوابدیده». طبیعتا کسی که به کسی علاقهمند است و علاقهاش از حدی بالاتر است، دربارهاش مستند میسازد. آیا شیفتگیتان به آقای مخملباف نسبت به گذشته تغییری کرده؟ سیر فیلمسازی ایشان چطور است و نگاه هوشنگ گلمکانی به محسن مخملباف چیست؟
اولا، شیفتگی را تکذیب میکنم؛ هیچوقت شیفتهاش نبودم. من به عنوان یک ژورنالیست نسبت به مخملباف کنجکاو بودم و فیلمی هم که درباره مخملباف ساختم، در چارچوب علایق ژورنالیستیام بود. در تمام این سالها هم اول خودم را یک ژورنالیست میدانم و بعد منتقد. با یکی دو فیلم هم که آدم فیلمساز نمیشود.
من ژورنالیست هستم. اوایل دهه ۷۰ بود و با صحبتهایی که با دوستم زندهیاد کاوه گلستان داشتیم که تازه ویدئو را کشف کرده بود -کاوه گلستان هم که خیلی احتیاجی به معرفی ندارد- تصمیم گرفتیم یکسری فیلم درباره تعدادی از سینماگرها بسازیم. بالطبع کسانی را انتخاب کردیم که درباره آنها کنجکاوی وجود دارد. خواستیم با مستندها به کنجکاویها پاسخ بدهیم. با توجه به روابطی که کاوه با رسانههای خارج از کشور داشت، میخواستیم این مستندها را به شبکههای خارجی هم عرضه کنیم. در فهرست ما چند نفر از سینماگران بودند که مخملباف هم جزء آنها بود؛
به دلیل اینکه کنجکاوی زیادی درباره او بود و یک چهره جنجالی بود. قبل از مخملباف با چند نفر از فیلمسازان این موضوع را مطرح کردم؛ چون من قبلا کاری نکرده بودم. مثلا به آقای کیارستمی که گفتم، تردید داشت. البته بعدا رضایت داد که من کمی از پشت صحنه از کارهایش گرفتم، اما خودم ادامه ندادم. درباره خانم رخشان بنیاعتماد نیز کمی پشت صحنه گرفتم. اولین کسی که بدون چکوچانه رضایت داد، مخملباف بود و جالب است که آن فیلم به صورت چریکی و مخفیانه ساخته شد؛ چون مخملباف آن زمان آنقدر زیر ذرهبین بود که مطمئن بودیم اگر علنی میشد، به جایی نمیرسید.
حالا که یادم میآید، خیلی جاها حرکت دوربین انگار «زود بگیریم و برویم» است و وقت و تمرکزی برای اینکه پهن کنیم و سهپایه بگذاریم نیست.
بله، یکی از نکات این بود که در آن فیلم با هیچکس درباره مخملباف صحبت نکردیم.
خانم همسایه...
ایشان همانجا که داشتیم فیلمبرداری میکردیم، ظاهر شد. از مستندهایی که حالت ساختار کلههای سخنگو دارند، خوشم نمیآید.
دیالوگ خانم سالمند را مرور میکنم که میگویم مخملباف به من میگوید: «تخم عرقخور، مطرب میشود، نمیتواند حزباللهی شود».
بله. این یک کار ژورنالیستی از نگاه من بود. مخملباف شخصیت بسیار جالب و مهمی در فرهنگ و سیاست معاصر ماست و همینطور قابل مطالعه و بررسی است.
با ساخت آن مستند توانستید به پرسشهای زیادی که در ذهن مخاطب بود جواب دهید؟
پخش رسمی فیلم حالت آماتور داشت؛ هرچند قبل از پخش رسمی، فیلم لو رفت و خیلی جاها در موردش نوشتند. به نظرم تأثیر خودش را گذاشت و به یکسری پرسشها پاسخ داد؛ چون درباره زندگی و خاطرات زندان و عقایدش صحبت کرده بود.
ارزیابی 30، 40ساله شما درباره یکسری افراد سرفصل سؤالم بود. سیر فیلمسازی مخملباف را چطور میدانید؟ صعودی بوده، ساکن یا سقوطی؟
درواقع سینوسی است و فرازونشیب دارد. هیچکدام از فیلمهایش مورد علاقه من نیست، اما فیلمهای جذاب و بحثانگیزی هستند. به نظرم در فیلمسازی شتابزدگی داشت؛ یعنی ایدههایی به ذهنش میرسد که براساس اندیشههایی بودهاند.
میخواست مسائلی را مطرح کند و خیلی خوب هم برایشان قالبها و داستانهایی پیدا میکرد، اما پخته نمیکرد. آنقدر عجله داشت زودتر بگوید که ساختار فیلمهایش خیلی خام بود. البته در جریان ساخت بهتر شد، اما خیلی از ایدههای ساختش هم تغییر میکرد. فیلمنامه «نون و گلدون» را که اول دیدم خیلی هیجانانگیز بود. مرتب یک دوربین مخفی از جایی بیرون میآید و متوجه میشویم اتفاقها ساختگی بوده و دوربین مخفی از جای دیگری بیرون میآید.
این ایده جالب در جریان ساخت تبدیل به چیز دیگری شد که من تعجب میکردم؛ چون ایده خیلی بهتر بود. یا مثلا پشت صحنه «سلام سینما» را که دیدم، نکتههای جالبتری داشت، اما همچنان سیاست و فلسفه دغدغهاش بود و بر اساس آن دیدگاهها، متریال خود را انتخاب میکرد. بعضی وقتها هم ساختار فیلمهایش زمخت میشد؛ یعنی انگار قضیه سینما برایش در مرحله بعدی اهمیت بود و حرفی که میخواست بزند اهمیت بیشتری داشت.
اگر امروز بهاصطلاح پا بدهد، باز هم دوست دارید در موردش مستند بسازید؟
درباره خیلیها دوست دارم مستند بسازم.
چون قبلا یک بار درباره ایشان مستند ساختهاید میپرسم. این سه، چهار دهه تجربه برایم ارزشمند است.
بله خیلی دوست دارم. بهخصوص کنجکاو هستم بدانم جلد دوم خاطراتش را که مربوط به بعد از انقلاب است چطور نوشته. جلد اول که تا مقطع انقلاب و زندان است، خیلی آشناست، ولی قسمت جنجالی و بحثانگیزش که بعضی از قسمتها پنهان است و در برخی موارد شایعه است که نمیدانیم واقعیت چیست. خیلی کنجکاو هستم بدانم خودش چطور نقل میکند.
گفت» بعدی و در پی آن «گو»ی شما در این گفتوگو درباره دو نفر از مدیران سینماست. درباره قبل از انقلاب، انقلاب و بعد از آن خدمتتان عرض دارم. درباره آقای انوار و بهشتی، سینمای دهه 60، مدیریت و نظارت و تصمیمسازی خیلی صحبت شده، اما باز هم تجربه 30، 40ساله هوشنگ گلمکانی خیلی مهم است؛ بهخصوص امروز که آبها از آسیاب افتاده و میشود مسائل را منصفانهتر و شفافتر دید. واقعا در ممنوعالکاری هنرمندان قبل از انقلاب مثل آقای قادری، فردین و ملکمطیعی، این مدیران دخیل بودند یا نه؟ هوشنگ گلمکانی عملکردشان را در آن مقطع چطور ارزیابی میکند؟ با تأکید بر اینکه با سیر تجربه امروز میشود دقیقتر صحبت کرد.
جالب اینکه شروع انتشار مجله «فیلم» با شروع سکانداری این تیم همزمان بود. بهار سال 62 که آنها مدیریت سینما را برعهده گرفتند، ما هم شروع به انتشار ماهنامه «فیلم» کردیم. در موردشان چندین بار نوشتهام. یک بار هم دو، سه سال قبل با هر دو نفر مصاحبه تصویری کردهام. فکر میکنم به قضیه باید منصفانه نگاه کرد. تصورم این است که سینمای ایران در تمام این سالها، یواشکی وجود داشت و واقعا پیشرفت کرده است. نسل امروز خیلیهایشان سالهای اولیه انقلاب را ندیدهاند یا به خاطر سن کم، به خاطر نمیآورند و نمیتوانند تحلیل کنند. فضای آن در ضدیت با کل سینما و بهخصوص در عناد و کینه با سینمای قبل از انقلاب بود.
یعنی مدیر آن زمان سینما، با سینما ضدیت داشت؟
خیر، فضای عمومی حاکمیتی علیه سینما و بهخصوص سینمای قبل از انقلاب بود. تیم انوار و بهشتی که آمدند، قصدشان احیای سینما بود. به همین خاطر در فضایی که سینمای ایران و اصولا سینما خیلی دشمن داشت، باید کارهایی میکردند که آن دشمنان را کمی آرام کنند. به همین دلیل یکی از کارهایی که نادیدهگرفتن طبیعت سینماست، این بود که میخواستند سینما را به عنوان جایی برای تفکر و اندیشه معرفی کنند؛ درحالیکه سینما در همه جای دنیا سرگرمی است. منتها برای اینکه علما و زعما را آرام میکنند، میخواستند جلوه آموزشی و دانشگاهی به سینما بدهند. این قضیه باعث شد تا چند سال سینمای ایران از حالت طبیعی خود بیرون بیاید.
ممنوعالکاریها در این غیرطبیعیشدن دخیل است؟
ممنوعالکاریها جنبه سیاسی دارد و فقط مربوط به سینما نیست. بهصراحت میگویم در آن سالها -حتی همین الان هم- با هرچیزی که مردم را به یاد گذشته بیندازد مخالفت میشود؛ از عوضکردن اسم کوچه و خیابان و میدان گرفته تا آدمهایی که حضورشان یادآور گذشته است. این ستارهها و بازیگران سینما هم مردم را یاد گذشته میانداختند؛ بنابراین با آنها مخالفت میشد.
مثلا اسم خیابان ولیعصر قبلا پهلوی بوده، اما تالار رودکی که ربطی به طاغوت ندارد، ولی چون تالار رودکی یادآور دوران گذشته بود، اسمش را تغییر دادند. ستارههای سینما نیز یادآور گذشته بودند و اصولا فضای رسمی و سیاستهای کلان آن دوران علاقهای به اینها نداشت و نمیخواست که باشند؛ بنابراین این افراد مطرود شدند. در خبرهای روزنامهها هم مشخص است که قبل از انوار و بهشتی، این افراد احضار و بازجویی میشدند. یک عده هم که از کشور خارج شدند.
براساس فضای موجود، وقتی آن تیم احساس کرد حضور اینها باعث میشود کل سینما زیر سؤال برود و حیات سینما امکان ادامه نداشته باشد، مانع ایجاد شد. اگر آن زمان اینها باعث شدند یک عده ممنوعالکار شوند، سال ۷۲، ۷۳ آن تیم رفتند که ۳۰ سال از آن زمان گذشته است. بعدها فضا آرامتر شد و از دهه ملتهب ۶۰ و سالهای اول انقلاب دور شده بودیم؛ چرا باز هم به این افراد اجازه کار ندادند؟
باز هم انوار و بهشتی اجازه نمیدادند؟ همان برنامه آقای مدیری که با زندهیاد ملکمطیعی داشت و پخش نشد، تقصیر کیست؟ این فضای عمومی است که از سیاستهای کلان میآید. آن زمان سعی میکردند علما و زعمایی را که مخالف اساس سینما بودند، با حضور بازیگران تحریک نکنند. پایین کشیدهشدن فیلم برزخیها از اکران که مربوط به سال 61 بوده است.
میخواهم بگویم ضمن اینکه تیم انوار و بهشتی بسیاری از نکات مربوط به طبیعت سینما را نادیده گرفته و محدودیت ایجاد کردند، اما با سیاستهای محدودکنندهشان باعث شدند سینمای ایران از بلاهایی مصون بماند و بتواند به کارش ادامه بدهد. ممکن است یک عده فکر کنند کیفیتی که سینمای ایران الان دارد یا موفقیتی که دارد، مفت نمیارزد. با آن دیدگاههای افراطی که نمیشود بحث کرد؛ دیدگاههای افراطی که همچنان ادامه پیدا کردهاند.
به مقارنشدن ماهنامه فیلم و شروع کار این تیم اشاره کردید. سؤالی که مطرح است، این است که فضا سخت بوده، آیا لابی یا رابطه خاصی با آقای موسوی یا خاتمی وجود داشت که مجله فیلم توانست متولد شود و ادامه هم داشته باشد؟
در آن زمان آنقدر فعالیت مستقل بخش خصوصی کمیاب و حتی نایاب بود که همان زمانها یادم هست وقتی میگفتیم مجله سینمایی درمیآوریم، میگفتند برای کدام نهاد است؟ انگار خارج از نهاد امکانپذیر نبود. ولی ما در تمام این سالها سعی کردیم استقلالمان را حفظ کنیم. با اینکه تا سال ۶۹ مجله فیلم امتیاز انتشار نداشت و هر شماره مجله که کامل میشد، یک کپی میگرفتیم و دوست مرحوممان زندهیاد مسعود محرابی کپی را به وزارت ارشاد و بخش مطبوعات میبرد و همان امور سینمایی آقای انوار و بهشتی، بخش مطبوعاتی را مجبور کرده بودند که چون ما مدیر سینما هستیم و این مجله هم تأثیر زیادی در فضای سینما میگذارد، ما باید بخوانیم و اجازه بدهیم.
سانسور هم خیلی اعمال میکردند؟
به دلیل اینکه من، محرابی و عباس یاری افراد معتدلی بودیم و خیلی دیدگاههای رادیکال نداشتهایم و میدانستیم که در چه فضایی زندگی میکنیم، با یک لحن معتدل حرفهای خود را میزدیم که این لحن معتدل به محافظهکاری هم تعبیر شده که اشکالی ندارد. من دو پرده بالاتر میگویم، ما آدمهای ترسویی بودیم، اما میخواستیم حرفمان را بزنیم.
ما که نمیخواستیم بنیان عظیمی بهپا کنیم یا بنیان عظیمی را براندازیم. نظرهایی درباره سینما داشتیم که دوست داشتیم بنویسیم که به فیلمسازان و سینماگرها توهینآمیز نباشد، در مورد مدیران و مسئولان هم تحریککننده نباشد و سیگنال ندهیم که «بیا من را بگیر». هر شماره، کپی مجله به بخش مطبوعاتی وزارت ارشاد میرفت، از آنجا به امور سینمایی میرفت که میخواندند. گاهی وقتها ممکن بود آقایان انوار یا بهشتی بخوانند، گاهی رئیس دفتر و مشاورانشان میخواندند و اگر نکتهای بود، میپرسیدند و در آخر به معاونت مطبوعاتی نامه میدادند و آنها مجوز انتشار آن شماره را به شکل رسمی به ما میدادند. در تمام این سالها فقط یک بار اجازه چاپ یک مطلب را به ما ندادند. یک بار هم به خاطر خبری بود درباره سهراب شهیدثالث که قبل از مرگش گرایشهای چپ داشت که هشدار دادند حواستان باشد.
به چه مطلبی اجازه انتشار ندادند؟
میزگردی بود که به مناسبت اولین ویژهنامه جشنواره فجر سال ۶۵ برگزار کرده بودیم. البته یکی، دو جای دیگر هم گفتهام، میزگردی با حضور ۱۰، ۱۲ نفر از کارگردانهای آن زمان برگزار کردیم و از آقای بهشتی هم دعوت کردیم که در میزگرد حاضر باشد که قبول کرد. روزی که همه دوستان آمده بودند، آقای بهشتی نیامد که با دفتر ایشان تماس گرفتم. گفتند بهتر است من نباشم تا دوستان راحت حرفهایشان را بزنند.
گفتم اینها آمدهاند که حرفهایشان را با شما در میان بگذارند و شما جواب بدهید، اینطور که فایده ندارد شما نباشید. گفت نه تصمیم گرفتم نیایم و دوستان حرفهایشان را بزنند. به کارگردانها گفتیم که قضیه اینطور است و آقای بهشتی نمیآیند. میزگرد را برگزار کردیم و به طور طبیعی بیشتر حرفها درباره محدودیت و سانسور بود. آنقدر حرف زده شد که دیدیم خیلی از صحبتها مانده و ناچار شدیم میزگرد دومی برگزار کرده و جلسه را تمدید کنیم.
چه حوصلهای داشتیم! البته آن زمان هم شرکت میکردند، امروز جمعکردن سه نفر در یک جا سخت است. خلاصه این متن آماده شد و به وزارت ارشاد فرستادیم. چون مربوط به جشنواره بود و تا زمان چاپ فرصت کمی داشتیم، بعد از چند روز که جواب ندادند، بالاخره با آقای بهشتی تماس گرفتم که تکلیف چیست؟ گفتند متن این میزگرد را حذف کنید و چاپ کنید.
گفتیم ۱۰، ۱۲ نفر کارگردان دو جلسه آمده و صحبت کردهاند، مگر میشود چنین کاری بکنیم؟ گفت این تأثیر بدی بر سینما میگذارد. گفتم ما که به شما گفتیم حضور داشته باشید، شما هم که قبول کرده بودید، حالا که حرفهایشان را راحت زدهاند میگویید چاپ نکنید؟ گفت به هر حال به این نتیجه رسیدیم که در این شرایط، چاپ این میزگرد تأثیر منفی بر سینما میگذارد و بهتر است چاپ نکنیم. اگر هم میخواهید، چاپ کنید ولی مجوز شماره بعدی را نخواهیم داد. ما باید انتخاب میکردیم. دیدگاه رادیکال میگوید باید مقاومت میکردید و مطلب را چاپ میکردید. خب تعطیل میشدیم.
شما در این سالها ثابت کردید که مشی اعتدالی داشتهاید.
به هر حال آن مطلب تنها مطلبی بود که اجازه انتشارش را به ما ندادند و از سوی برخی دوستان فیلمسازی که در آن جلسه بودند، متهم شدیم به اینکه جاسوسی کردیم و حرفهای فیلمسازان را گرفتهایم و اینها را مکتوب کرده و روی میز مسئولان بردهایم.
فکر میکردند اینطور برایشان بد میشود. تا صحبت در مورد افراط و رادیکالیسم و مشی اعتدالی است، یکی از انتقادها نسبت به شما و مجله فیلم این است که به سینمای تجاری قبل و بعد از انقلاب نگاه مهربانانه نداشته و قهری رفتار کردهاید و به سینمایی پرداختهاید که جایش در جشنوارههای خارجی است؛ درحالیکه این خط سیری است که در اصطلاح به آن سینمای بدنه میگویند. این انتقاد را قبول دارید؟
به هر حال نگاه ما بوده است. اولا از شروع انتشار مجله فیلم، ۴۲ سال میگذرد. ۴۲ سال یک عمر و پر از تجربه و آموختنی است. در مورد خیلی از مسائل هنوز اینطور برخورد میشود؛ اینکه با آموختهها و شرایط فعلی، کسانی را که در آن زمان زندگی و کار میکردند ملامت کنیم که چرا چیزهایی که الان میدانید، آن زمان نمیدانستید.
پس این انتقاد را قبول دارید؟
این انتقاد نیست، دیدگاه ماست. مثلا ما سینمای روشنفکرانه و هنری را دوست داشتیم، آیا این انتقاد و ایراد است؟
تا اینجایش نه، اینکه نسبت به آنها قهری رفتار شود میتواند انتقاد باشد.
همین الان هم میتوانم بگویم سینمای تجاری لازمه صنعت سینماست. میتوانم بگویم سینمای ایران و فیلمفارسی چیزی است که جامعه در یک دورانی نیاز داشته و طلب میکرده و سینما به آن طلب و خواسته پاسخ داده است. اگر جامعه نمیخواست که پس میزد. این یک واقعیت است و با اینکه من بگویم دوستدار فیلمفارسی هستم، فرق دارد. من دوستدار فیلمفارسی نیستم،
اما واقعیتش را میپذیرم و فکر میکنم نباید با این مسئله مقابله کرد. اما میتوانم سلیقه خودم را داشته باشم. من طرفدار فیلمهای دیگری بودم. همان زمان هم سعی میکردیم صادقانه درباره چیزی که دوست داریم، با لحن محترمانه بنویسیم. به آن نوع سینما لااقل میتوانیم انتقاد کنیم که اگر محبوبیت فیلمفارسی واقعیت بوده، حق نداریم به آن انتقاد کنیم؟ این حق ما بوده و همین الان هم با صراحت میگویم دوستدار فیلمفارسی نبوده و نیستم و علاقهای هم ندارم. فیلم روشنفکرانه، فیلمهای کیارستمی، بیضایی و امیر نادری را دوست داشتم و دارم.
در موردشان هم نوشتهاید؟
بله.
پرسش کوتاهی کردم که «آهو» را از سر تفننی ساختید و صحبت به جاهای دیگر رفت. «آهو» بهوضوح میخواهد بگوید من این جنس سینمای روشنفکری را دوست دارم. اما هوشنگ گلمکانی قبلا فیلمبین حرفهای بوده و با سینماگرها هم نشست و برخاست داشته است. شما «آهو» را فیلمی شکستخورده میدانید یا معتقد هستید در طول تاریخ حقش را خواهد گرفت؟
ساخت «آهو» پرداخت یک بدهی تاریخی بوده که به خودم داشتهام.
چه بدهیای؟
حرفی مانده در گلو بوده که دلم میخواسته بگویم. از اول هم میدانستم که پرتماشاگر نخواهد بود. میتوانم خودخواهانه بگویم این فیلم را برای خودم ساختهام، اما مطمئن بودم جمعیت خیلی محدود و معدودی هم با آن ارتباط برقرار خواهند کرد که این اتفاق هم افتاد. به همان دلخوش و راضیام. از نظر معیارهای تجارتی، طبعا «آهو» یک فیلم شکستخورده است؛ بااینحال از ساختنش اصلا ناراضی نیستم و اینکه در آینده چه خواهد شد، تماشاگر خودش را خواهد داشت یا نه، جایگاه واقعیاش را خواهد داشت یا نه، مسئلهام نیست و پیشگو هم نیستم. مهم این است که این بدهی را به خودم پرداختم و کسانی هم این فیلم را دوست داشتند و کامنتهای خیلی دوستداشتنی از همین عده معدود باعث خوشحالیام است.
از این «حرف در گلو» صحبت کنید؛ چون میخواهم برسم به «حرف در گلو»ی امروز هوشنگ گلمکانی. در چهار، پنج هفته اخیر که برای نهاییشدن مصاحبه تماس داشتیم، چندان روحیه خوبی نداشتید و انگار ناامید هستید.
«حرف در گلو» جستوجوی ابدی و ناکام انسان برای یافتن عشق است. این را امروز در 70سالگی به شما میگویم. خیلی از جوانها میگویند ما در جوانی به این نتیجه رسیدیم و این سراب به نام عشق که انسان در طول زندگی مدام دنبالش است و هرچه جلو میرود میبیند نیست ولی رها نمیکند و همچنان با امید ادامه میدهد.
ظاهرا شما خودتان را در رابطه با عشق بیاستعداد میدانید؟
بله. درباره تجربه شخصیام صحبت میکنم.
منتظر بودم معنا بگویید. انسانِ در جستوجوی عشق مربوط به «آهو» است، اما امروز این احوال و ناامیدی و بغض...
یک چیز عمومیتر است که درگیرش هستیم و آنهم عوضشدن دوران است. از سال 51-52 کار مطبوعاتی میکنم. از عصر گاوآهن شروع کردیم و به دوران انفجار اطلاعات رسیدهایم. شیفتکردن به سمت فضای مجازی که از حدود 20 سال قبل شروع شده، در 10 سال قبل شدیدتر شده است.
خوانندگان مطبوعات چاپی کم شدهاند. علاقهمندان به ارتباط در فضای مجازی دنبال پاسخ پرسشهایشان هستند. ما به عنوان کسانی که با مطبوعات سنتی کارمان را شروع کردیم، در آن زمینه صاحب ادعا هستیم. من فرد مدعیای نیستم، اما در زمینههایی ادعا میکنم که حرکتهایی کردهایم و چیزهایی را بنیان گذاشتهایم، موج ایجاد کردهایم و الان موج فضای مجازی ما را میبرد و باید به شاخه و ریشههای کنار این جریان چنگ بزنیم و خودمان را نجات دهیم. تعبیر من این است که فضای مجازی مثل پهنکردن بساط در پیادهرو سر چهارراه است.
در تمام این سالها مجله را که منتشر میکردیم، با گروه محدودی از خوانندگان که مجله را انتخاب کرده و میخریدند سروکار داشتیم، ولی الان که ناچاریم در پیادهرو سر چهارراه بساطمان را پهن کنیم، خیلی از رهگذران اصلا ما را نمیشناسند، رد میشوند و لگد میزنند، متلک میگویند، تکوتوکی تحسین میکنند و فضای تازهای است که برای ما سخت است.
مایی که طی 40 سال صاحب یک هویت فرهنگی بودیم و حالا کنتوری که اسپانسر و آگهیدهنده براساس آن پول میدهد، برای اینکه از حیث اقتصادی چرخمان بچرخد. الان خیلی سخت است. این کنتور طبق طبیعت روزگار با حاشیه، شایعه و تولید محتوای زرد است که بالا میرود. الان خیلی کارمان سخت شده است. بابت مطالب جدی که کسی فالوئر ما نمیشود که رقم کنتور را بالا ببرد. کسی که میخواهد برای تبلیغ و اسپانسرینگ پول بدهد، به اینها نگاه میکند و انگار که ما را به سمت جعلیات هل میدهد.
آخر حرفم را بهصراحت الان میپرسم: در حال تسلیمشدن هستید؟
نه.
چون حرف از ناامیدی میزنید.
ما مجله را با همه علاقه، دانش و تجربهای که در این سالها به دست آوردهایم، منتشر میکنیم. نمیدانم مجله «فیلم امروز» را دنبال میکنید یا نه.
گفتوگوها را دنبال میکنم.
شما که مطبوعاتی هستید و مجله «فیلم امروز» را نمیبینید، از بقیه انتظاری ندارم.
صادقانه گفتم گفتوگوهای تصویری را دنبال میکنم.
تعبیر من از کار رسانهای در این دوران این است که یک مجموعه است. الان یک مجله چاپی منتشر میکنیم، در اینستاگرام، تلگرام، فیسبوک، ایکس، آپارات و یوتیوب هم هستیم و برای هرکدام از این فضاها محتوای خاص خودش را تهیه میکنیم.
زبان و مخاطبان این مدیاها با هم متفاوت است.
بله، خیلی چیزها را در فضای مجازی میگذاریم که سرگرمی است. برای فضای مجازی که هزاران نفر مخاطب دارد، نمیتوانیم مباحث تئوریک را بگذاریم. ما انتخاب میکنیم. یک مجله داریم که همچنان مطالب جدیمان را آنجا منتشر میکنیم. مطلب تئوریک و نقد هم که اساس مجله بوده که همچنان چاپ میکنیم، اما کمتر دیده میشود. در فضای مجازی چون مخاطب بیشتر و عامتری دارد، باید محتوای متفاوتی تولید کنیم که برای آن مخاطب جذاب باشد.
طبعا سراغ سوژههای زرد نمیرویم، ولی سعی میکنیم مطالب جدی را به شکلی جذاب برای مخاطب عامتر تولید و عرضه کنیم. بعضی از اینها شوخ و سرگرمی است. به ما ایراد میگیرند که ببینید کار مجله فیلم به کجا رسیده که از تارکوفسکی به اینجا رسیدهاند. میگویم اتفاقا ما درباره تارکوفسکی در مجله مطلب داریم، اما همان مطالب را که نمیتوانیم در اینستاگرام بگذاریم. طبیعت این فضا و ژورنالیسم مجازی همین است. اما چیزی که من را بهشدت ناامید و غمگین میکند، فضایی است که در رسانههای مجازی وجود دارد.
این مشکل را فقط سینمایی نبینید، عامتر و اجتماعی ببینید.
درست است. گاهی وقتها فکر میکنم «وای اگر از پس امروز بود فردایی». ما پستی میگذاریم، محتوایش طوری است که یک عده نمیپسندند. مثلا با کسی مصاحبه کردهایم که عدهای خوششان نمیآید یا نمیشناسند. چنان برخوردهای تند و عجیب و فحاشیهای توهینآمیز میکنند که اگر این را حتی به عنوان جامعه آماری کوچک در نظر بگیریم، باز هم خطرناک است. من واقعا وحشت میکنم. اگر قرار باشد این نوع تفکر بر ما حاکم شود، آدمهایی که از فضای موجود ناراضی هستند، با آن دیدگاه و لحن خشمشان را ابراز کنند، نمیدانم چه اتفاقی میافتد.
آقای گلمکانی حتما برای انتشار و تولید محتوا، بیش از کسی که فحش مینویسد فکر کردهاید. من را ببخشید، من شاگرد شما در عرصه روزنامهنگاری هستم، اما چرا اسیر کامنتهای فحاشی میشوید؟
اسیر؟
شما را به هم ریخته است.
چون میبینم که در چنین جامعهای زندگی میکنیم.
هیجان لحظهای جامعه است. یکسری 14، 15ساله فحش میدهند.
اتفاقا خیلی از فجایع براساس همان هیجان لحظهای ایجاد میشود. مگر همه قاتلها، بالفطره هستند؟
تمام این سالها در مورد فحاشی در کامنتها و فضای مجازی صحبت شده است، آیا کم شدهاند؟
خیر، اما من اعلام خطر و ابراز اندوه میکنم که اینطور شده است. بحث مهمی که سالهاست در فضای مجازی امکان بروز پیدا کرده، ملامت، فحاشی و توهین به نسل 57 است: «این پنجاهوهفتیهای ملعون ببینید چه به روز ما آوردهاند». در نظر نمیگیرند 46 سال از آن زمان گذشته و صاحب تجربهها و اطلاعات جدیدی شدهایم. اطلاعاتی را که نسل 57 نداشته، به عنوان دانش خودشان چنان عرضه میکنند انگار کارشناسان خیلی خبرهای هستند که به همه امور عالم آگهی دارند و براساس آن نسل 57 را ملامت میکنند که شما چقدر ابله بودید که نمیفهمیدید.
من میگویم اگر به نسل 57 بابت عملکرد و افکارشان ایراد دارید، اینطوری که شما رفتار میکنید که خطرناکتر از اعمال و حرکات نسل 57 است. با این نوع نگاه، سنگ روی سنگ بند نمیشود. کامنتها را در مورد فرهنگ، هنر، سیاست و... که نگاه میکنید، فقط خشم و نفرت است. میفهمم که مردم از وضعیتشان ناراضی هستند، حتی اینکه به یک مقام رسمی حمله کنند هم متوجه میشوم، اما این همه خشم که مردم به هم نثار میکنند خیلی خطرناک و ناامیدکننده است.
چرا انقلاب کردید؟
با اطمینان میگویم بسیاری از کسانی که الان به نسل 57 اعتراض دارند، اگر خودشان در همان زمان بودند در انقلاب شرکت میکردند. تصوری که درباره آن دوران وجود دارد غلط است. ما آن زمان را زندگی کردیم و تصویر گلوبلبل و هوای تمیز و همهچیز «نایس و کول» نبوده است. به این معنا نیست که از وضعیت فعلی راضی هستم، اما این تصور که آن زمان همهچیز عالی بوده و یک مشت ابله این فضا را به هم زدند، اشتباه است. وضعیت الان بسیار ناامیدکننده و رنجبار است، اما اینکه الان را با گذشته مقایسه کرده و نسل 57 را در چاه فاضلاب کنیم، به نظرم نگاه اشتباهی است.
پس ناامید هستید ولی تسلیم نمیشوید.
چارهای ندارم. به هر حال از زندگی هنوز استعفا ندادهام. میخواهم ادامه بدهم و کار میکنم، ولی ناامیدم.
برقرار باشید، عمر باعزت و سلامت و شاد. از تلخی اوضاع جامعه به سینما برگردم. یکی از سؤالها و انتقادهایی که به شما وارد است، این است که گفته میشود میتوانستید لقب آقای بازیگر را -با تمام احترامی که برای استاد مرحوم عزتالله انتظامی قائل هستم- سالها قبل به بهروز وثوقی بدهید. این انتقاد به گوشتان خورده است؟
من این عنوان را برای کتابی که درباره آقای انتظامی تدارک دیدم انتخاب کردم. ممکن بود اگر کتابی در مورد بهروز وثوقی یا شخص دیگری تهیه میکردم، آنجا این اسم را میگفتم. نمیدانم این چه انتقادی است. منظورم این نیست که وقتی به آقای انتظامی عنوان «آقای بازیگر» دادم، بازیگر دیگری نیست که سزاوار چنین عنوانی نباشد. اسم کتاب من بوده است.
مطالب شما که در تاریخ میماند، ولی لقبدادنهای شما یکی از ویژگیهای قلمتان است. آیا این لقبها را ساخته و پرداخته میکنید یا به خاطر سالهایی که دیدهاید، تشخیص میدهید که این صفت شایسته است؟ چون به قلم هوشنگ گلمکانی جاری شود، این چاپ برای ابد خواهد ماند.
شاید خودخواهانه بگویم مثل خلق هنری است و نمیدانم از کجا میآید. یادم هست عنوان «آقای بازیگر» در پروازی که از اصفهان به تهران برای جشنواره کودک و نوجوان داشتیم و آقای انتظامی هم آنجا بود، به ذهنم آمد. زمانی بود که در تدارک همین کتابم بودم. در فرودگاه اصفهان یا در حین پرواز به کتاب فکر میکردم و آنجا این عنوان به ذهنم آمد. خیلی هم احتیاج به نبوغ نداشت؛ یاد فیلم مستندی درباره چارلی چاپلین افتادم به نام «ولگرد آقا» که قبل از انقلاب در جشنواره جهانی فیلم تهران دیده بودم. یکدفعه یادم افتاد بگویم «آقای بازیگر». زمانی که به فرودگاه مهرآباد رسیدیم، آقای انتظامی را در سالن دیدم و گفتم اسم کتابم را پیدا کردم و وقتی گفتم، گل از گلش شکفت. بااینحال، این به معنای آن نیست که کسی دیگر «آقای بازیگر» نیست. عنوان یک کتاب است.
حقیقتا هم آقای انتظامی «آقای بازیگر» هستند. آقای گلمکانی، شروع گفتوگو درباره مرحوم پوراحمد صحبت کردیم. اگر بخواهم گفتوگو را با تلخی ادامه دهم، شاید ذائقه مخاطب نپسندد، اما چند اسمی که میخواهم بگویم با مرگ فراموش نمیشوند. دکتر صدر از دوستان نزدیک شما بودند و نقطه تلاقی عجیبی بین سینما، فوتبال و روایتهای دراماتیک محسوب میشوند. این مرد آنقدر پرماجرا بود. فرازی هست از ایشان که برای اولین بار به ما بگویید.
اولین بار نیست؛ چون در موردش چندین بار مطلب نوشته و صحبت کردهام. خیلی دوستداشتنی بود و از معاشرتش لذت میبردم. تا قبل از سال 94 خیلی با هم ارتباط داشتیم و فیلم و تئاتر میدیدیم.
اثری بر شما نداشتند که شما را فوتبالیتر کنند؟
الان که گفتید یادم آمد.
پس برای اولین بار است که میگویید؟
بله. در معاشرتهایی که داشتیم و درباره همهچیز صحبت میکردیم، هیچوقت درباره فوتبال حرف نمیزدیم. این خیلی عجیب است.
درباره سینما صحبت میکردید؟
در مورد سینما، فیلم و تئاتری که دیده بودیم، شوخی و خنده میکردیم. حمید خیلی خوشمشرب بود ولی اصلا یادم نمیآید درباره فوتبال صحبت کنیم.
من دو بار افتخار معاشرت با ایشان را داشتهام که یک وعده تماما درباره فوتبال صحبت کردیم. یک وعده هم من سفرنامهای در هندوستان ساخته بودم و روی دیویدی پخش شده بود. شبکه یک، برنامه «صبح بخیر ایران» پخش میکردیم که خیلی خوششان آمد و من ذوقزده بودم. 26، 27ساله بودم و خوشحال از اینکه دکتر صدر سفرنامه را پسندیده است. این شور و حالش درباره فوتبال یا سینما که صحبت میکرد، فصل مجزایی بود.
بله. در معاشرتهایی که داشتیم، مجلس را گرم میکرد و محور مجلس بود. کودک درونش خیلی فعال بود. مدام درحال جستوخیز بود. موضوعی را که مطرح میکرد، درحال ورجهورجه بود.
همه را هم در آگاهی شریک میکرد که من این را فهمیدهام تو هم بدان. از دو نام دیگر اسم میبرم: مرحوم کیارستمی و مرحوم مهرجویی.
کیارستمی که خیلی بیتکرار بود. نبوغی داشت که نمیتوانم بگویم پنهان بود. از آن چیزهایی بود که خیلی فریاد نمیزد. ممکن بود جایی کار کوچکی انجام دهد و همان به یک جریان تبدیل شود. خیلی از اتفاقاتی هم که در کارهایش افتاده بود، ناگهان به ذهنش رسیده بود. چنین ذهنی است که ناگهانی تصمیم میگیرد. وقتی در انتهای فیلم «کلوزآپ»، مخملباف و صدریان روی موتور گلدانی خریده بودند، مخملباف خیلی دوست داشت حرفهای فلسفی بزند، حرفهایی را که آنجا مخملباف میزند و ضبط میشود.
کیارستمی زمان صداگذاری احساس میکند خوب نیست و دلش نمیخواسته این صحبتها در فیلم بیاید و فکر کرد خیلی تابلو میشود. فکر میکند چطور این صحبتها را حذف کند و میگوید انگار صدا ایراد پیدا کرده است. به همین دلیل تکههایی را میبرد و همین تبدیل به یک مفهوم میشود. یعنی هم چیزی که از نظر کیارستمی آزاردهنده بوده حذف میکند و هم راهی که پیدا میکند تبدیل به مفهوم میشود. اولین باری که شعرهایش را منتشر کرد، در گفتوگویی ایراد گرفتم که من تو را خیلی باهوشتر میدانستم که این چیزها را منتشر کنی، طبعا مقاومت میکرد. شعرهای بعدیاش که آمد، دیدم که نه، واقعا شعر است و زیبا. خیلی حیف شد از دستش دادیم. یک چهره بیتکرار بود. از آنهایی که شاید هر صد سال در جامعهای به وجود بیایند.
آقای گلمکانی، در عالم رسانه، حفظکردن مرز رفاقت و انصاف سخت است؛ چون آدم رفیقبازی هم بودهاید...
رفیقباز نبودم.
پیش آمده که نقد تندوتیزی در گوش آقای کیارستمی و مهرجویی بگویید ولی نقد مثبت را منتشر کنید؟ حفظ این مرز برای شما سخت بوده است؟
روحیه من اینطور است که صدها نقد مینویسم، ولی تعداد نقدهای منفی من شاید به 10 مورد نرسد.
یعنی هیچکس نباید برنجد یا مشی تعادلی است؟
من اصلا دوست دارم درباره فیلمهایی که علاقه دارم بنویسم. از نقد نوشتن در مورد چیزهایی که دوست دارم، لذت میبرم. حالا بعضیها دوست دارند پرخاش کنند و ایراد بگیرند، آنهم یک روحیه است.
علت آن چند مورد منفی چه بوده است؟
بر اساس ملزومات حرفهای بوده است. زمانی در مجله فیلم میخواستیم در مورد همه فیلمهای خاص ایرانی که روی پرده میآیند، نقد داشته باشیم. من به لحن معتدل و محترمانه اعتقاد داشتم. از شماره اول مجله فیلم، به همکاران منتقد توصیهام این بود که حق نداریم به هیچ فیلمسازی، حتی اگر فیلم مزخرف ساخته باشد، توهین کنیم. میتوانیم درباره آن ننویسیم، اما حق توهین نداریم.
میگفتم باید لحن معتدل داشته باشیم. حرفمان را بزنیم، اما با لحن محترمانه. چون برای بعضی از دوستان رعایت این لحن سخت بود؛ بهخصوص در دهه 60 بسیاری از نقدهایی را که باید در مجله چاپ میشد و کسی حاضر نبود بنویسد، خودم مینوشتم. البته حرفهایم را هم میزدم، اما سعی میکردم نقدم محترمانه باشد. یکی از نقدهای منفی که در یادم مانده، در مورد فیلم «هوو» بود از آقای داوودنژاد که فیلمساز مورد علاقهام است، اما به نظرم آن فیلمش قابل انتقاد بود.
یادم هست نقد تندی هم نوشتم. شاید اینطور نقدها به 10 مورد هم نرسیده باشد. درباره فیلمهای خارجی ممکن است نقد منفی نوشته باشم، اما برای فیلمهای ایرانی دوست داشتم درباره فیلمهای مورد علاقهام بنویسم. هیچوقت در نقدهایم ملاحظات دوستانه یا دشمنانه را نیاوردم. سعی کردم به فیلم و اثر نگاه کنم و خیلی از دوستان من دلخور شدند و بعضیها ارتباطشان را قطع کردند؛ چون انتظار داشتند به فیلمشان بپردازم و تعریف کنم، ولی من این کار را نکردم و فقط نظر خودم را نوشتم. با دوست خیلی عزیزم فریدون جیرانی که رفتوآمد خانوادگی داریم، سال قبل مصاحبهای کردیم که اعتراف کرد از مجله فیلم و من دلخور است که هیچوقت نگفته بود؛ چون خودش مطبوعاتی است. دیدم انگار روح بشر به این چیزها نیاز دارد.
فکر میکنم نقطه مقابل آقای فراستی هستید که کسی نرنجد و توهین نشود.
به رنجش کسی کاری ندارم، از نوشتن در مورد فیلمی که دوست دارم لذت میبرم و دوست دارم عشقم را ابراز کنم. ولی فریدون جیرانی بعد از سالها اعتراف کرد که مجله فیلم آنطوری که شایسته بود و من سزاوارش بودم، به من نپرداخت. دیدم این انگار یک واقعیت است. در تمام این سالها نخواستم روابط را قاطی نوشتههای مجله کنم.
و اما مرحوم مهرجویی که دریغا خودشان و همسرشان به شکلی فجیع از دنیا رفتند. شما هم معتقدید کارگردانی است که بیشترین تعداد فیلم خوب را در کارنامهاش دارد؟ هالو، پستچی و...
به لحاظ آماری نمیتوانم بگویم، اما به عنوان فیلمساز جریانسازی که در یک دوره تاریخ سینمای ایران را متحول کرد...
از «گاو».
قیصر و گاو که موج نو بودند.
در مورد «الماس 33» این اعتقاد را ندارید؟
آن فیلم که دستگرمی بود. خیلیها یادشان میرود که «الماس 33» فیلم مهرجویی بوده است. در دو دهه آخر زندگی مهرجویی، تعبیر من این بود که جوانترین فیلمساز سالمند سینمای ایران است. یعنی همیشه بهروز و جوان بود و در فیلمهایش نوآوری داشت. فاجعهای که اتفاق افتاد، آدم فکر میکند یعنی دنیا همین است؟ یک آدم به این بزرگی باید اینطوری تمام شود؟ متأسفانه اتفاقاتی در تاریخ معاصر هست که هیچوقت رازش فاش نمیشود. مثل ابهاماتی که در قضیه پوراحمد وجود دارد. هرچه که هست، پایان تراژیک سزاوار این بزرگان نبود.
بیشترین علاقهمندی شما به کدام کار آقای مهرجویی است؟
«درخت گلابی».
چرا؟
چون عاشقانه است.